داییم چند مدت پیش کشته شد. دایی که تعداد دیدنش به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید. همیشه فقط می‌شنیدیم که سرمایه‌دار بزرگی است و پول از پارویش بالا می‌رود یا به قول خواهرها و برادرهایش اول سرمایه‌دار استان بوده است. به قدری هم را نمی‌شناختیم که در خیابان اگر هم را می‌دیدیم محال بود هم را بشناسیم. ظاهرا در یکی از واپسین روزهای 1399 در یکی از خانه‌های لوکسش بوده که افرادی آمده‌اند و خودش و همسرش را کشته‌اند و خانه را هم به آتش کشیدند. دایی کوچکم می‌گفت اینقدر تیر بر بدنش خالی کرده بودند که معلوم بود دشمنی عمیقی در کار بوده است.

الان نمی‌خواهم راجع

روزهای آخرسال می‌گذرد و فقط چند روز اندک مانده تا به طور رسمی وارد 1400 شویم. ما قرار است با یک 13 خداحافظی کنیم. سیزدهی که برای خیلی‌ها هویتشان بود. سیزدهی که قبل از همه تاریخ تولدها می‌نشست و ما آن را به دهه‌های مختلف تقسیم کرده بودیم برای اینکه بگوییم دهه ما نسل سوخته است و ما در چه مصیبت‌هایی زندگی می‌کردیم. واقعیت این است که دهه‌های جدیدی در راه هستند و قرار است کم‌کم ما هم در همین حوالی‌ها به همین راحتی مانند دهه‌های قبل فراموش شویم. دهه‌های جدید 1400 می‌آیند و به مرور ما هم قرار است در گوشه‌ای از تاریخ گم شویم. احتمالا آیندگان هم با تعجب به برخی ترس‌ها و انتظارات ما نگاه می‌کنند. متولدین 1400 در ابتدا کار سختی برای معرفی دهه خود دارند و باید بگویند ما دهه صفری هستیم و متولدین 1410 باید بگویند ما دهه دهی هستیم. خلاصه که بعید می‌دانم برای این برچسبها اتفاق خاصی بیفتد حالا هر چقدر هم بخواهد ابرازشان سخت باشد.

داشتم

شهیندخت خوارزمی را شاید بشناسید. شاید معروف‌ترین کتابی که ترجمه کرده موج سوم الوین تافلر باشد. زندگی جالبی دارد از ورودش به رشته پزشکی دانشگاه شیراز و سپس انصراف از تحصیل در پشت درب درس آناتومی. بعد هم کمی رشته‌های ریاضی، فیزیک و زبان را زخمی می‌کند و وقتی این علوم رضایتش را جلب نمی‌کند می‌رود به سمت رشته روان‌شناسی و ظاهرا اولین دانشجوی رشته روان‌شناسی دانشگاه پهلوی می‌شود. بعد هم برای ادامه تحصیل راهی خارج می‌شود و سپس برمی‌گردد. چند روز پیش داشتم در میان کارهایم متنی از ایشان را می‌خواندم که برایم جالب بود. پیش خودم گفتم بخشی از آن را در اینجا به یادگار بگذارم (البته بخشی که برای خیلی‌ها طولانی است).

هرگاه حال من و همسرم به خاطر وضعیت ایران و اوضاع نابسامان جهان خراب می‌شود، به سراغ فیلم یا مقاله‌ای می‌رویم دربارە آخرین دستاوردهای علم و تکنولوژی. فضای ذهنیمان به طرز غریبی بهتر می‌شود. آینده‌نگری مرهمی است بر این رنج جانکاه.

جامعە بشری

از نوجوانی به بعد همیشه منتظر بوده‌ام، منتظر یک روز خوب که تمام زخم‌هایم را از بین ببرد، روزی که همه دردهایم درمان پیدا کنند ولی خب نشده است و الان می‌دانم قرار نیست هم بشود. اصلا قرار نیست دردهای ما درمان پیدا کنند و در نیمه پر لیوان ما فقط التیام‌هایی برای دردهایمان پیدا می‌کنیم. در حدی که زخمها را شستشو دهیم تا اوضاع خراب‌تر نشود و از پا در نیاییم.

 مثل سرما خوردن‌های پاییزی می‌ماند که دیر یا زود یقمان را می‌گیرد و هر سال با قرص و مسکن باید خود را مجهز کنیم با اینکه می‌دانیم دوباره و دوباره قرار است بیاید و چند روزی حالمان را بد کند. اصلا یکسری دردها درمان ندارد، این جمله را کسی که باید می‌فهمد.

اصلا درد و غم و زخم‌های کاری از بین نمی‌روند.

وقتی مدرسه می‌رفتیم شعاری وجود داشت به نام شهر ما خانه ما که روی اکثر دیوارهای شهر وجود داشت و معلم‌ها و تلویزیون هم  مدام این جمله را به ما گوشزد می‌کردند. اما بزرگتر که شدیم این شعار هم در میان شلوغی‌های زندگی ناپدید شد. مثل بابا برقی که بیشتر خاطرات بچگی ما را شکل می‌داد اما اثری از آن باقی نمانده است. فکر کنم با گذر این سالیان سیاست‌گذاران هم متوجه شدند که راه را اشتباه رفته‌اند و منبعی که در زندگی ما انسان‌ها بیشتر مهم است آب است تا برق. به نوعی برای ما باید بابا آبی می‌ساختند.

شهر ما خانه ما اما به نظرم همچنان هم مهم است اما یک نکته کلیدی وجود دارد که شاید از آن غافل بوده‌ایم.

از زمان هم‌میهن و کلوب هم را می‌شناختیم. اوایل خیلی سرسنگین پست‌های هم را لایک می‌کردیم و بعد از یک سالی به قول امروزی‌ها شاید دوست اجتماعی شده بودیم و بیشتر احوال هم را می‌گرفتیم. یک روز که حالش خوب نبود پیغام داد بیا تا ببینمت. من هم بهانه‌هایی می‌آوردم تا روز دیگری یکدیگر را ببینیم. هر بهانه‌ای آوردم قبول نکرد. تهش خیلی شاکی گفت من از آن سر تهران می‌خواهم بکوبم و بیایم بعد تو نمی‌خواهی دو قدم بیرون بیایی.

زمستان سردی بود و روزهای قبلش برف زیادی باریده بود. من هم هر چه داشتم و نداشتم را پوشیدم تا حریف سرمای بد آن روزها شوم. رفتیم و جایی نشستیم تا بتوانیم حرف بزنیم.

شبکه سلامت ساعت 7 بازی مافیا را از تلویزیون پخش می‌کند و من هم هر از مدتی که برسم نگاه می‌کنم. اوایل برایم کمی عجیب بود که چرا شبکه سلامت این بازی را پخش می‌کند. بعد از مدتی متوجه شدم که روانشناسی در حد یک دقیقه در آخر بازی می‌آید و در مورد بازی صحبت می‌کند تا برنامه رنگ و بوی سلامتی بگیرد.

نیوتن جمله معروفی دارد که می‌گوید چون من روی شانه غول‌ها ایستادم جلوتر را دیدم و پیشرفت کردم. با توجه به سابقه علمی نیوتن از حرفش چنین استنباط شده است که منظور او از غول‌ها تحقیقات پیشین حوزه علم است. احتمالا او خواسته تلنگری به همکاران و افراد بزند تا توجه بیشتری به کارها و مطالعات علمی دیگران داشته باشند و خیلی به خودشان فقط تکیه نداشته باشند.

در این دنیایی که ما زندگی می‌کنیم شاید خیلی زیاد شنیده‌ایم که برای رشد کردن باید زیاد تلاش کرد اما شاید پیشرفت افراد بیشتر به میزان استفاده از علم و توانایی دیگران برگردد.

انتقاد از مشکل سیب‌ها و پرتقال‌ها برای اولین بار فکر می‌کنم برای فراتحلیل اسمیت و گلاس 1977 مطرح شده است که روش‌های مختلف روان درمانی و طیف بزرگی از مشکلات در افراد مختلف را با هم ترکیب کرده بودند. استدلال این بود که فراتحلیل با انواع مختلف مطالعات و بدون پروتکل منجر به نتایج بی‌معنی می‌شود و بیان ساده‌اش این است که نمی‌توان برای جامعه آماری سیب با جامعه آماری پرتقال نسخه پیچید. شاید بگویید قصد ما در تحقیق مثلا مقایسه است اما زمانی این کار درست است که بخواهید درباره میوه‌ها تحقیق کنید و در این صورت هم جامعه آماری شما شامل موز و انجیر و لیمو و ... هم می‌شود. به طور کلی در حال حاضر این اصطلاح در مباحث علمی بیشتر بدین خاطر مطرح می‌شود که برای تحقیق باید به مشابهت و همگنی جامعه آماری و مطالعات توجه شود.

کمی از مسائل علمی و داستان‌هایش فاصله بگیریم. اصطلاح سیب‌ها و پرتقال‌ها به تدریج وارد زندگی انسان‌ها هم شده است و از آن برای اشاره به قیاس‌های نادرست و مواردی که به طور عادی قابل مقایسه و اندازه‌گیری با هم نیستند نیز استفاده می‌شود. هیچ سیبی نباید

در این مدت درباره مسائل زیادی فکر کردم و تصمیم گرفتم برخی کارها را کنار بگذارم. برخی از آنها برایم سخت بود اما چاره‌ای هم نبود. این خزان‌ها را باید در این مقطع تجربه می‌کردم تا جا را برای رویش‌های ممکن آینده باز کنم. به هر حال دل کندن از یک سری آدم‌ها و محیط‌ها که به آن حس تعلق پیدا کرده‌ای سخت است اما فکر می‌کنم وقت دل کندن بود. در این دنیا هیچ‌وقت نمی‌توان همه چیز را با هم داشت.

راستش برخی کارها هستند بعد از مدتی حس آدامس به آدم می‌دهند. دائم می‌جوی و می‌جوی و بعد از مدتی می‌بینی ای دل غافل سر خانه اولت هستی. البته به این کارها چنین حسی نداشتم اما حس می‌کنم سر خودم را کمی شلوغ کرده بودم که چیز بدی هم نیست اما به میزانی رسیده بود که گام‌های خودم را مسیر مشخص می‌کرد نه خودم. بگذریم از اینکه آستانه تحملم  نیز پایین آمده بود. از نظر من