چند باری خواستم اینجا درباره تولد و داستانهایش بنویسم اما اینقدر به نظرم موضوع مهمی نیامد که بخواهیم راجبش حرف بزنیم. به هر حال تجربه نشان داده هر موضوعی حداقل ارزش یک بار صحبت کردن دارد.
از اینجا شروع کنم که خانوادهام روزی تصمیم گرفتند که شهریور در شناسنامهام ثبت شود تا یک سال از زندگی جلو بیفتم و زودتر به درس و تحصیل بپردازم. البته در ادامه هم چند رخداد دیگر هم باعث شد دو سال از نظر خانواده جلوتر بیفتم. به خاطر همین فکر میکنم رضایت آنها را در این زمینه حسابی جلب کردهام.
اما از آن تصمیم خانواده به بعد همه همکلاسیها و دوستان هم معمولا روزی از شهریور به من تبریک میگفتند و سورپرایز میکردند. روزی که هیچ تعلقی به آن نداشتم، روزی شده بود که بیشترین محبت را از دوستانم دریافت میکردم. البته من هم به خاطر محبتی که داشتند خوشحال میشدم.
اما اگر صادقانه بخواهم حرف بزنم و راستش را بخواهید هیچوقت درک نکردم چرا آدمها این روز را جشن میگیرند. یعنی