۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

بعضی اوقات، بعضی شعرها به دل آدم می‌نشیند، شعرهایی که حالت را خوب می‌کند، شعرهایی که در یک نگاه می‌شود عاشقشان شد شعرهایی از جنس شعر پل الووار

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم       تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که آب می شود دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم                           تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام، دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می‌دارم                            برای پشت کردن به آرزوهای محال به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی به خاطر گونه زرین آفتاب‌گردان برای بنفشیِ بنفشه‌ها دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم                      تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می دارم

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خاطره‌ها دوست می دارم        تو را به اندازه ی همه کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم

اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می‌دارم            تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم                                         تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته‌ام، دوست می‌دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته‌ام، دوست می‌دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و برای نخستین گناه، تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می‌دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم.

نوشته زیر در باب اهمیت اوقات فراغت از کتاب کارلا هندرسون است.  یکی متخصصین در زمینه اوقات فراغت که سالهاست در این زمینه  فعال می باشد.

اگر مردم مکانی را برای بازی کردن نداشته باشند و سازمان هایی مانند دولت فضاهایی را  برای تفریح و سرگرمی تعیین نکند، دنیا محل دلتنگ کننده ای خواهد بود. اگر فرصتی برای فراغت و تفریح وجود نداشته باشد، جهان کاملا متفاوت خواهد بود. زندگی چگونه خواهد بود اگر هیچکس اوقات فراغت یا وقت ازاد نداشته باشد؟ مردم در تمام طول روز مشغول کار کردن باشند، از زمانی که مادران از خواب بیدار می شوند و در هر ثانیه از زندگی خود مشغول تمیز کردن خانه و مراقبت از فرزندان باشند؟ کودکان باید به درس خواندن و انجام کارهای روزمره خود بپردازند، بدون اینکه بازی کنند، مردم هرگز خود را از کار بازنشسته نکنند، دانشجویان نتوانند به تماشای رویدادهای ورزشی مورد علاقه خود بپردازند یا اینکه به تماشای کنسرت بروند. فناوری فقط برای کار و  نه برای امور اجتماعی استفاده می شود و تولیدکنندگان تجهیزات امادگی جسمانی کار نکنند و هیچ سینما و مجتمع ورزشی وجود نداشته باشد. اگر مردم وقت ازاد داشته باشند و هیچ مکان تفریحی یا فرصتی نباشد زندگی نابود می شود. اگر پارک، تفریح، ورزش، هنر یا فرصت هایی در فضای باز وجود نمی داشت، مردم جایی را برای استراحت در خارج از خانه های خود و کودکان هیچ زمینی برای بازی نداشتند. مناطقی برای تفریح در دسترس نبود. هیچ فعالیت فوق برنامه ای وجود نمی داشت، ورزش جوانان، تنیس، فوتبال و سایر تیم های لیگی هم وجود نداشت. در این شرایط کودکان کجا شنا کردن را یاد می گرفتند؟ موسسه سالمندان وجود نمی داشت و خانواده ها در تعطیلات برای دیدن عجایب طبیعت به کجا می رفتند؟ نوازندگان هیچ جایی برای نواختن نداشتند، هنر ممکن بود در دسترس عموم نباشد و مردم بخاطر کمبود فضا برای ورزش کردن، چاق و تنبل تر می شدند. بدون فراغت و تفریح، دنیای ما یک مکان کاملاً متفاوت بود.

چند جمله خوب از کتاب قله و دره ها از اسپنسر جانسون:

قله ها و دره ها به یکدیگر پیوسته هستند.
اشتباه امروز شما در دوران خوب دوران بد فردای شما را می‌سازد.
و رفتار خردمندانه شما در دوران بد امروز دوران خوب فردای شما را میسازد. باورها و عملکرد خود، قله ها و دره های شخصی خود را کنترل کنید.

هنگامی که شما انتخاب می‌کنید که چیزها را متفاوت ببینید، مسیرهای تازهای در خارج از دره پدیدار می‌شوند.

در بین قله ها همیشه دره ها وجود دارند.
عامل تعیین کننده در دیر یا زود رسیدن به قله بعدی همانا چگونگی مدیریت دره‌تان است.

دو شعر زیبا که آنها را دوست دارم و حس خوبی همیشه به من می‌دهد. شعر اول که البته بیشتر در قالب دلنوشته می‌توان آن را قرار داد روزهای سبز دور از ذهن از کتاب با آهنگ عشق بخوان خدیجه تاج الدین است و دومی هم از نیما است که نیازی به معرفی ندارد.

روزگار گذشته را به یاد داری که از دستشان به ستوه آمدم، اشک ریختم و به درگاهت پناه آوردم

غصه های ناگفته ام را می دانستی، مرا در آغوش فشردی و در گوشم زمزمه کردی که به زودی رودخانه در کشتزار تو روان خواهد شد

سبزی از آن تو می شود و روزهای پژمردگیت به خاطره می پیوندد

من ناباورانه به حرفهای قصه گونه ات گوش کردم و تو که ذهنم را خوانده بودی به من لبخند زدی

حالا آن روزهای سبز دور از ذهن، از راه رسیده اند و این من هستم که باز هم تو را صدا می‌زنم ولی این بار می‌خواهم من تو را در آغوش بگیرم و ملتمسانه بخواهم که قصه‌هایت را در گوشم زمزمه کنی.

کاش میشد لحظه ای پرواز کرد................حرفهای تازه را آغاز کرد..........................کاش می‌شد خالی از تشویش بود...........
برگ سبزی تحفه درویش بود.................کاش تا دل می‌گرفت و می‌شکست.............عشق می‌آمد کنارش می‌نشست...........
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت............هر نگاهی یک سبد لبخند داشت..............کاشکی لبخندها پایان نداشت..............
سفره ها تشویش آب و نان نداشت.........کاش میشد ناز را دزدید و برد..................بوسه را با غنچه هایش چید و برد.........
کاش دیواری میان ما نبود......................بلکه میشد آن طرف تر را سرود...............