۲۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است.

داشتم دفترچه خاطراتم را می‌خواندم که نگاهم به صفحه میخکوب شد. برخی دست‌خط‌ها و دلنوشته‌ها تو را گم می‌کنند و به جایی می‌برند که زمان زیادی طول می‌کشد تا خودت را پیدا کنی و خودت را جمع کنی مثل همین خط خطی‌هایی که در ادامه آمده است:

واهمه دارم...

 من از آغوش‌های بی‌عشق

از بازوانی که بی‌مقدمه باز شوند

از دوست داشتن‌هایی که محض رفع نیاز روی لب غلت بخورد و در دل بیفتد

من از چشمهای شوم، از نگاه بی‌حواس، از حضور بی‌وجود واهمه دارم

واهمه دارم...

اگر هستی، اگر در آغوشم می‌گیری، اگر نگاهم می‌کنی

بیا، بیا و فقط دوستم داشته باش

بگذار کمی عشق را لمس کنم

فقط همین...

بیا، بیا و مرا آغوش باش

و به اندازه تمام دوستت دارم‌هایی که بدهکاری به خود بچسبان

نگاهم کن و از چشم‌هایم ناگفته‌هایم را بخوان

تو نبودی و من با چشم‌هایت زندگی کردم

از لب‌هایت بوسه نوشیدم و در هوای داشتنت نفس کشیدم

دلتنگم...

بیا تا دلتنگیم را در گهواره دستانت تاب دهم

و تنهاییم را در بستر آغوشت خواب کنم

بیا و مرا آغوش باش...

پی نوشت: بخش‌هایی از این شعر منتسب به خانم سارا قبادی است. 

از زمان هم‌میهن و کلوب هم را می‌شناختیم. اوایل خیلی سرسنگین پست‌های هم را لایک می‌کردیم و بعد از یک سالی به قول امروزی‌ها شاید دوست اجتماعی شده بودیم و بیشتر احوال هم را می‌گرفتیم. یک روز که حالش خوب نبود پیغام داد بیا تا ببینمت. من هم بهانه‌هایی می‌آوردم تا روز دیگری یکدیگر را ببینیم. هر بهانه‌ای آوردم قبول نکرد. تهش خیلی شاکی گفت من از آن سر تهران می‌خواهم بکوبم و بیایم بعد تو نمی‌خواهی دو قدم بیرون بیایی.

زمستان سردی بود و روزهای قبلش برف زیادی باریده بود. من هم هر چه داشتم و نداشتم را پوشیدم تا حریف سرمای بد آن روزها شوم. رفتیم و جایی نشستیم تا بتوانیم حرف بزنیم.

سجاد تازه از آلمان برگشته بود که پیغام داد بیا که برایت سوغات خریده‌ام. خودم را از قبل برای دیدنش آماده کرده بودم، هم دلم برایش تنگ شده بود و هم برای شنیدن غرغر کردنش مهیا شده بودم. با همان لبخند دوست‌داشتنی گفت نسکافه دیگه؟ گفتم در این حد هم از هم دور نبوده‌ایم که بخواهد ذائقه‌ام عوض شود. همیشه مرتب بودن زیاد از حدش برای من جالب است. با این که از لحاظ سبک زندگی خیلی متفاوت هستیم اما حرف‌های مشترک زیاد داریم طوری که ساعت‌ها با هم حرف بزنیم و خسته نشویم.

از دوچرخه‌سواری‌هایش گفت، رویدادهایی که شرکت کرده بود و عکس‌ها را نشان می‌داد. تعریف‌هایش که تمام شد آرام آرام غرغر کردنش را شروع کرد. اول از اینکه دوباره باید برود کمی گله کرد و بعد از نگاه بالا به پایین چشم رنگی‌ها شکایت می‌کرد. از کشورهای اروپایی متنفر است و مثل من بیشتر آمریکای جنوبی را دوست دارد البته کشورهای شرق آسیا را هم خیلی دوست دارد. می‌گفت انگار زورشان می‌آید که جواب آدم را بدهند.

سکوت کرده بودم و می‌شنیدم همان کاری که همیشه می‌کنم اما این دفعه به خودم گفتم شاید حرفی بزنم بهتر باشد. گفتم سجاد حرفت این است که اروپایی‌ها نژادپرست هستند و خیلی کارشان زشت است، درست است؟ گفت شک داری. گفتم

بچه که بودیم به پدر اصرار کردیم که برای خانه پرنده‌ای بخرد. پدرم هم بعد از چند روز با قناری خوش‌رنگی به خانه آمد. آن زمان در محله ما مُد شده بود که همه پرنده بخرند. آن‌هایی که وضعشان بهتر بود، طوطی می‌خریدند و با ذوق و شوق از کلمات خاصی که طوطی به زبان می‌آورد، می‌گفتند. یکی از تفریحات سرگرم‌کننده آن روزها هم این بود که برویم حرف بد یاد آن طوطی بیچاره بدهیم تا در جایی طوطی شَرَف آن خانواده را به باد فنا بگیرد.

ما هم حالمان با قناریمان خوب بود. سر زیبایی و چَهچَهی که می‌زدند با بچه‌ها بحث می‌کردیم و هر کسی اصرار داشت قناری خود را برجسته نشان دهد. مادرم قناری را زیاد دوست نداشت. می‌گفت نگاه کنید پاسیوی خانه را چکار می‌کنند. صبح بوده که اینجا را تمیز کرده‌ام اما انگار هیچ کاری نکرده‌ام. کلی روضه می‌خواند که کثیفی دارند، دانه این بر و آن بر می‌ریزند و رسیدگی می‌خواهند.

ما هم حرف‌های صدمن یه غاز تحویل مادر می‌دادیم که مادر ببین این‌ها به خانه رنگ و بوی دیگری می‌دهند. اصلا آبادی خانه شده‌اند. مادرم هم از آن نگاه‌های عاقل اندرسفیه می‌کرد و با زبان بی‌زبانی می‌گفت که رنگ و بو و آبادیشان به سرتان بخورد. اگر دوستشان دارید خب خودتان حداقل یکبار به آن‌ها غذا بدهید، جایشان را تمیز کنید و ... ما هم از آن قول‌هایی که هیچ وقت قرار نبود عملی شود، می‌دادیم. آن موقع خب بچه بودیم و همه چیز را با هم میخواستیم.

از آن دوران خیلی گذشته است. فکر می‌کنم ترم‌های اولی بود که وارد مقطع دکتری شده بودم و به تدریس آنلاین علاقمند شده بودم. نمی‌دانم

همیشه روز معلم که می‌گذرد انگار برای من سکانسی تهیه می‌شود و  تصویر معلم‌هایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می‌کند. من حسرت می‌خورم حسرت اینکه نمی‌دانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر می‌تواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشته‌ا‌ی می‌آورند، می‌توانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب می‌تواند داشته باشد.  اگر به گذشته برمی‌گشتم حتما روزهای معلم نوشته‌ای، کتابی چیزی به معلمانی که دوستشان داشتم، هدیه می‌کردم. اما حالا که نمی‌توانم به گذشته برگردم تصمیم گرفتم راجع به آنها بنویسم و خاطراتشان را با خودم مروری کنم. می‌ترسم چند سال دیگر نامشان را هم از یاد ببرم. کسی از زمانه و تغییرات آینده که خبر ندارد.

خب از همان اول شروع می‌کنم و اول دبستان

دو روز پیش تصمیم گرفتم بعد از کارهایم فیلم ببینم. کمی فیلم‌هایی که قبلا دانلود کرده بودم و برای روز مبادا کنار گذاشته بودم را برانداز کردم و مستندی نگاهم را به سمت خود جلب کرد. مستند پسر اینترنت. مستند با جمله‌ای از هنری دیوید تورو شروع می‌شود که بیان می‌کند:

قوانین ناعادلانه وجود دارند آیا باید از آنها پیروی کنیم یا باید بکوشیم آنها را اصلاح کرده و تا زمانی که موفق شویم از آنها تبعیت کنیم یا باید از آنها تخلف کنیم.

جمله‌ای که می‌شود سال‌ها به آن فکر کرد. از آنجا که قوانین ناعادلانه وجود دارند، جایگاه حقیقی حق شاید همیشه در زندان باشد و بخاطر این قوانین کارمندانی که قصد خدمت دارند چاره ای جز استعفا نداشته باشند، افرادی که می‌خواهند دنیا را جای بهتری کنند چاره‌ای جز حرص خوردن نداشته باشند.

آرون شوارتز با آن چهره جذاب همان ابتدا جلوی دوربین می‌آید و می‌گوید:

چند وقت پیش دوستی به دیدارم آمد. میان بحث‌هایمان حال هم اتاقیش را جویا شدم. گفت خبر کرونا که آمد دمش را روی کولش گذاشت و به سمت شهرستانش گریخت. بعد هم لبخندی زد و گفت نمی‌دانم او چرا از کرونا می‌ترسد. از صبح تا شب روی تختش دراز کشیده و یا سایت‌ها را بالا و پایین می‌کند یا در خوابی عمیق فرو رفته است. او از بیهوده زندگی کردنش، از هدر دادن کل زمان و زندگیش نمی‌ترسد ولی از یک ویروس کوچک می‌ترسد. آخر داستان این است که او را می‌کشد، مگر الان واقعا زندگی می‌کند.

کمی داستان تلخی است اما واقعیت است کرونا به اندازه سبک زندگی ما خطرناک نیست. تو اگر با کرونا جانت را از دست می‌دهی با کارهای عبث و بیهوده‌ای که در زندگی انجام می‌دهی فاتحه جسم و جان و روحت را خوانده‌ای. تو زندگیت را باخته‌ای عزیز من حالا چه فرقی می‌کند این ویروس در زندگی تو چه نقشی ایفا می‌کند.

یاد افرادی می‌افتم که با ذوق و شوق تولد خود را در زمین و زمان به اشتراک می‌گذارند

کسانی که من را می‌شناسند، می‌دانند که خیلی دیر عصبانی می‌شوم اما اگر در این چند سال چند روز را بخواهم انتخاب کنم که خیلی سخت عصبانیت و ناراحتی خود را کنترل کرده‌ام بی‌شک یکی از آنها روز دفاع از پروپوزال رساله بود. به طور کلی ما باید دو بار از پروپوزال خود دفاع کنیم یکبار در گروه خودمان یعنی جایی که اساتید خودمان حضور دارند و یکبار هم در جلسه تحصیلات تکمیلی جایی که رئیس، معاونین و مدیران دانشکده حضور دارند.

داستان این بود از دو هفته پیش یکی از اساتید دانشکده که از دوستان خوبم است من را کنار کشید و گفت که چون فلانی استادت هست بر سر مشکلات گذشته‌ای که با آن استاد دارند دفاع تو را نشانه گرفته‌اند و آنجا می‌خواهند به نوعی تسویه حساب کنند.

به او گفتم مشکلی نیست و من کارم را انجام می‌دهم. شب دفاعم استادم تماس گرفت و مسائل و مشکلاتی را مطرح کرد. به او گفتم ما با کسی دعوایی نداریم، فردا می‌آییم و کارمان را انجام می‌دهیم. دقایقی قبل از دفاع بود که یکی از اساتید به استاد هم‌جناح خود به کنایه گفت می‌دانی که استاد ایشان کیست. من هم با لبخندی به گفتگوی آن دو فرد نگاه می‌کردم.

از امروز که اینترنت ما وصل شده است نمی‌دانم به کدام کارم باید برسم. اینقدر کارهای تلنبار شده جمع شده است که حالا بیشتر درک می‌کنم که دنیای بی‌اینترنت شبیه شوخی بیش نیست. بدون اینترنت دنیای ما انگار یک چیزی کم دارد. این را کسی می‌گوید که اینترنتی هم آنچنان نیست و فقط برای کارهایش از اینترنت استفاده می‌کند.

همیشه و همه وقت بخاطر کم حضور داشتن در شبکه‌های اجتماعی و دیر جواب دادن‌ها مورد مواخده دوستانم بوده و هستم. امروز سری به اینستاگرام و تلگرام اما زدم انگار که عزیزی را از دست داده بودم و حالا آن عزیز به آغوش گرم خانواده برگشته بود.

از امروز که اینترنت دارم کارهایم دارد جلو می‌رود و خیلی جای خوشحالی است اما وقتی متوجه شدم اکثریت هنوز اینترنت ندارند کمی ناراحت شدم. یک زمانی دوستی به من می‌گفت تفریح زمانی خوب است که با جمعی خوشحال باشیم. الان چنین حسی دارم که انگار خیلی داشتن اینترنت برای من و نداشتن اینترنت برای اکثریت آن حس خوب سابق را نمی‌دهد.

دوستم که سه ماهی است برای مسائل کاری به خارج سفر کرده است دائم با من در تماس است و می‌گوید هنوز نمی‌تواند با دخترش حرف بزند و خیلی نگران است. چه می‌توانم بگویم. کم نیستند تعداد کسب و کارهایی که این مدت فقط ضرر دادند. چه کسی جوابگو است؟ چه کسی این ضررها را جبران می‌کند... سخنان و گریه‌های پرفسور جلالی در  این کلیپ خودش گویای همه چیز است. من چیز خاصی نمی‌توانم اضاف کنم.

اما من چگونه با دردسرهای بی‌اینترنتی کنار آمدم. در زمان بی‌اینترنتی شرایط سختی رقم خورده بود. تازه یادم افتاده بود این گوگل چقدر موجود جالب و خوبی است و جستجوگرهای وطنی مثل یوز و پارسی جو خیلی هنوز با یک موتور جستجوگر فاصله دارند.

برای ارسال یک فایل دستم خیلی بسته بود. من که به شخصه خیلی اذیت شدم و در این محدودیت به ترین‌بیت دخیل بسته بودم. برخی اوقات هم از نسخه‌های وب شبکه‌های اجتماعی ایرانی مثل گپ و بله و ... مجبور بودم استفاده کنم چرا که استفاده از ترین‌بیت برای برخی دوستان سخت بود. در ایمیل هم دست نیاز به سمت چاپار و النون دراز کرده بودم تا بتوانم با بخشی از ضررها مقابله کنم و بگویم که به ایمیل‌هایم فعلا دسترسی ندارم و در اینجا فعلا پیام دهید.

خلاصه که در این چالش از این ابزارها کمک گرفتم. امیدوارم دیگر چنین مشکلی نه برای من و نه برای هیچکس دیگر به وجود نیاید. در این مدت دیالوگ حبیب رضایی در فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی دائم در ذهنم رفت و آمد می‌کرد:

«این امید لعنتی اگر دست از سر ما برمی‌داشت اقلاً می‌توانستیم در روزگار خودمان، حال دنیا را ببریم. من و هم‌نسل‌هایم امیدوارترین افسردگان جهان هستیم».

این فیلم هم از جمله فیلم‌هایی است که نمی‌توان ندید و شاید بد نباشد کمی وقتمان را برای دیدنش صرف کنیم.

وقتی وارد کوپه شدم با اولین همسفرم آشنا شدم. اپتومتری می‌خواند یا به زمان ما بینایی سنجی. به نظرم جالب است چرا که تنها رشته پزشکی می‌باشد که هیچ تماس و تاچی با مریض وجود ندارد. کمی هم صحبت شدیم که همسفر بعدی از هم از راه رسید. فارغ التحصیل رشته فنی از دانشگاه صنعتی شیراز که الان کارهای پروژه‌ای انجام می‌دهد.

کم‌حرف تر شده بودم و بیشتر صحبت بین دو همسفر برقرار بود که نفر چهارم هم وارد شد. دانشجوی پزشکی که آرزوهای دور و درازی برای خود داشت. خب ظاهرا با این تنوع، فضا برای صحبت از هر موضوعی فراهم بود. یک بینایی سنج و یک پزشک برای صحبت راجع به سلامت و بیماری و همه دردهایی که از بچگی داشته‌ایم ولی الان تازه یادمان آمده است. یک رشته فنی حرفه ای و یک رشته علوم انسانی هم هستند تا در میانه صحبت‌ها گذری به سلامت جامعه و صنعت و دغدغه‌ها بزنیم.

خب جامعه و صنعت و دانشگاه را به کمک هم زخمی می‌کنیم