۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است.

دوباره عید شد و من چرتکه به دست، اتفاقات سال گذشته را نگاه می کنم. بعضی عادت‌های خوب پیدا کرده‌ام بعضی نق زدن‌های تلخ، آدم‌هایی که رابطه‌ام با آن‌ها در حال قطع شدن است و آدم‌های جدیدی که خوشحالم بابت آشنا شدن با آن‌ها در سال قبل.

شکست‌ها، موفقیت‌ها، جان کندن‌ها، تلاش‌ها، اهمال کاری‌ها، رسیدن و نرسیدن‌ها و همه و همه.....

خوشحالم که  در بهار می‌توانم رنگ مورد علاقه ام سبز را بیشتر ببینم. خوشحالم برای حال دل خوب آدم‌ها، خوشحالم این چند روز خیلیا با وجود مشکلاتشون حالشون خوب میشه. خوشحالم برای دیدن دوباره بعضی دوستان و آشنایان، خوشحالم از دور ریختن کینه‌‌ها و دل تکونی‌ها.

خوشحالم برای آرزوهای خوبی که مردم برای خودشان و دیگران می‌کنند اما یه نکته ای رو نباید غافل شد
قبل از اینکه بخواهید ارزو کنید یادتون باشه اتفاقات بزرگ در یک سال تلاش به وجود نمیاد پس به تناسب تلاشتون و بازه زمانی آرزو کنید.

عید نوروز، برای من عید ویژه ای است. عیدی است که تقریبا حال دل اکثر مردم را خوب می کند اما همیشه با دو مشکل در این عید روبه رو هستم.مورد اول بوس یا ماچ یا هر اسم دیگر. نمیدانم هیچوقت ارتباطی با این پدیده قدیمی نگرفته ام البته نوع بوس بعضی از دوستان که به نقلی ماچ آبدار نامیده می شود هم در بوجود امدن انزجار بیشتر دخالت دارد ولی بهرحال عید نوروز به نوعی مجبور هستیم این رخداد را تحمل کنیم چون ممانعت با این کار، بی احترامی تعبیر می شود.اما مورد دوم پیام های کپی شده است. خیلی خوب است که به هم چه با تماس چه حضوری و چه پیامکی تبریک بگوییم ولی پیام بی روحی که کپی پیست می شود برای همه را به شخصه نمیپسندم. نقل خاطره جالبی از گذشته یا تبریک ساده حتی که متوجه شوم این پیام برای من ارسال شده را خیلی می پسندم.

ارزوی بهترینا و مهمتر از همه سلامتی و حال دل خوب برای همه مردم جهان دارم و امید به اینکه با تلاش افراد، ارزوها در حد ارزو باقی نمانند.

امروز صبح با صدای پشت سرهم ایفون از خواب بیدار شدم. دیر خوابیدن یک مسئله بود اما مسئله بزرگ دست از تلاش برنداشتن مردی که ایفون می زد بود. بهر حال ایفون را جواب دادم و متوجه شدم شخص اشتباهی ایفون خانه ما را زده است. او را راهنمایی کردم که خانه ای که میخواهد در سمت چپ ما به فاصله مثلا 3 خانه است(من کلا فکر کنم سر جمع دو همسایه خانه مان را بشناسم، برای خودم جالب بود که خانه یکی از دو همسایه ای که من میشناسم میخواست)

تا اینجا بهرحال اوضاع خوب بود تا با سوالی از جانب مرد روبه رو شدم. ان سوال این بود که خانه ای که ادرس میدهی به طرف جایی است که خورشید طلوع می کند یا غروب می کند؟ چند لحظه سکوت... من، سمت چپ، سمت راست، خورشید، ماه، دب اکبر،کهکشان راه شیری.خیلی بزرگمنشانه یکبار دیگر ادرس را تکرار کردم و ارزوی موفقیت برای فرد مذکور کردم. خدا رو شکر که سالی که نکوست از روزای اخر اسفندش پیدا نیست وگرنه بدبخت می شدیم.

تا آوریل 1954 باوری کلی بین مردم وجود داشت و آن باور این بود انسان توانایی فیزیکی شکستن رکورد 4 دقیقه را ندارد و نمی تواند در کمتر از 4 دقیقه یک مایل بدود. در واقع وقتی انسانهای سابق شکست خورده بودند همه به این نتیجه رسیده بودند که زندگی اینگونه است و ما تواناییش را نداریم اما وقتی راجر بنستین  رکورد 4 دقیقه را شکست از ان روز تا به امروز بیش از 20 هزار نفر اینکار را انجام داده اند. واقعا چه چیزی تغییر کرد؟

فقط باور جدیدی شکل گرفت. افراد می دانستند اینکار قبلا انجام شده پس انجام ان امکان پذیر است. اکثر انسان ها احتیاج دارند که ببینند شخصی کاری را قبلا انجام داده تا توانایی انجام را در خود ببینند. در واقع دیدگاه چشمی دارند یعنی با توجه به شواهد و مدارک تصمیم به کاری می گیرند اما دیدگاه ذهن درک ان چیزی است که میبینی. با وجود شکستها، باوجود وضعیت بد اقتصادی،با در نظر گرفتن حرفهای ناامید کننده مردم امکان دارد من موفق شوم.

>در سالیان گذشته همیشه بازیکنی که رباط صلیبی پاره میکرد اعتقاد بر این بود دیگر به ان کیفیت قبلی خود برنمی گردد اما بعد از مدتی بازیکنانی با ذهنیت و باوری امدند که می دانستند می توانند. در همین سالها افراد زیادی موفق به شکست سرطان شده اند، پدیده ای که قبلا امیدی برای مبارزه با ان وجود نداشت.

هر چه انجام یک کار سخت تر باشد موفقیت رسیدن به آن شیرین تر است. رسیدن به هدف سخت شیرین است اما ان شجاعت در کار و شخصیت و روحیه ای که در حین کار در تو به وجود می اید مهم تر از خود هدف است. در میان تلاشهایت اگر نگاهی به خود بیندازی، متوجه می شوی که تو چقدر انسان بهتر و قوی تری شده ای. فکر کنم جمله ای از نیچه است که می گوید مشکلی که تو را نکشد تو را قویتر می کند.

علاقه ورزشکاران ما به وارد شدن به کرسی مدیریت بسیار ناامید کننده است اما ناامید کننده تر از ان، استقبال مردم از این روند و رای اوردن این افراد در اکثر منصب ها است. کسی که در جایی تخصصی ندارد و از اعتبار دیگرش برای رسیدن به مقصودش استفاده می کند. البته خوشبختانه این روند در حال افول است.... گوش شیطان کر البته

در کشور ما و فرهنگ ما نگاه کوتاه مدت و  فرصت طلبانه رایج بوده است و در حال حاضر رایج‌تر هم شده است. وقتی راننده تاکسی قیمت 1500 را بخاطر نیاز شدید مسافر به تاکسی 3000 می گیرد، به نظرتان این فرد اگر به جایگاه بالایی برسد در فرصتهای تصمیم‌گیری بالا چکار می‌کند؟ در دانشگاه یک رویداد ورزشی که برگزار می شود انواع و اقسام سوء استفاده‌ها را می بینیم. از طولانی کردن رویداد توسط عوامل اجرایی برای دریافت پول بیشتر تا فاکتور کردن دوبل تغذیه‌ای که برای شرکت کنندگان فراهم شده است.

وقتی در مکان آکادمیک این اتفاق ها می‌افتد چه انتظاری از دیگر نهادهای ورزشی می‌توان داشت. وقتی اساتید یک دانشگاه بخاطر استاد راهنما شدن از هزار حیله استفاده می‌کنند صحبت از وجود گرگ در جامعه شبیه یک لطیفه است. واقعیت این است در فرهنگ ما منفعت طلبی ریشه دار شده است. فردی که تا دیروز با استادی مشکل داشت، امروز بخاطر نمره بالای استاد او را فردی دقیق و محترم می شمارد.

فردی که تا دیروز سیستم را قبول داشت امروز بخاطر جلوگیری سیستم از ادامه فعالیتش تبدیل به دشمن سیستم می‌شود. اکثر نق زدن ما از اجتماع و دولت برای درست شدن نیست بلکه درد ما این است که چرا ما در جایگاهی نیستیم تا بتوانیم ما از فرصت‌ها استفاده کنیم. مانند انسانی که قبل از مسئولیت، دائم به سیستم نقد وارد می کرد اما بعد از  مسئولیت در سیستم، به ساکت‌ترین انسان روی زمین تبدیل شده است.

نمی‌دانم تا به حال برای شما هم اتفاق افتاده است یا نه اما برای من به کرات اتفاق افتاده است، افرادی در نگاه اول یا برخورد اول بسیار دوست داشتنی و قابل احترام هستند ولی به میزانی که ارتباطت با فرد بیشتر می‌شود به همان اندازه متوجه می‌شوی آن فرد، فقط برای یکبار دیدن خوب است.

مثلا در مصاحبه استخدامی یکی از مدیران خیلی خوب برخورد می‌کند و از تو خیلی محترمانه سوال می‌پرسد و تو در ذهنت می‌گویی من اگر استخدام شدم بیشترین همکاری را با این مدیر خواهم داشت. وقتی استخدام شدی به مرور متوجه می‌شوی تحمل ان فرد به عنوان همکار چقدر سخت است و اخلاقهای بخصوصی دارد که مانع رشد و شکل‌گیری همکاری مناسب تو می‌شود. نکته جالب اینجاست برخی اوقات عکس این موضوع هم صادق است یعنی از فرد مصاحبه گری بخاطر برخورد اول و سوالات تندش به شدت ناراحت می‌شوی و در ذهنت از او فرد منزجر کننده‌ای می‌سازی اما با شروع همکاری متوجه روحیه خوب او می‌شوی و انقدر علاقمند به مهربانی و ویژگی‌های رفتاری خوب او می‌شوی که باورت نمی‌شود از او در روز مصاحبه حس بدی گرفته بودی.

بخشی از این موضوع به علاقه ما به سیاه و سفید دیدن آدم‌ها، به صفر و صدی نگاه کردن به انسان‌ها برمی‌گردد. ما دوست داریم آدم‌ها را یا خوب ببینیم یا بد، یا زرنگ ببینیم یا تنبل، یا خوش اخلاق ببینیم یا بداخلاق. خب هر آدمی یک سری رفتارهای خوب و بد دارد. این بستگی به ما دارد که به چه رفتارهایی وزن زیادی می‌دهیم و چه رفتارهایی برای ما مهم هستند. مثلا در یک مصاحبه کوتاه برای ما احساس راحتی و احترام در جلسه بسیار مهم است و هر کسی این دو مورد را برای ما فراهم کند از نظر ما انسان خوبی است اما بعد از مصاحبه و در شغل برای ما رشد خود و شرکت مهم است و هر کسی که بیشترین کمک را به ما در این زمینه کند، آدم خوبی است.

موضوع بعدی به علاقه ما به اساطیر و قهرمانان برمی‌گردد. ما دوست داریم در دنیای واقعی هم مثل فیلم‌ها و داستان‌ها افرادی ببینیم که همه چیز تمام هستند. افرادی که همه چیزهای خوب در آنها جمع شده است. برای اینکه این دید از بین نرود ما یک راه بیشتر نداریم و اینکه در انزوا و دور از فرد زندگی کنیم تا یک وقت توهماتمان نقش بر زمین نشود.

زمان بهترین قاضی است. برای شناخت آدم ها فقط کافی است به او اجازه دهید. زمان نه خطا دارد نه سوگیری خاصی فقط هنر خاصی دارد که با چراغ قوه، ابعاد شخصیتی که شما ندیده بودید را به شما نشان می‌دهد به شرط  اینکه شما هم بیننده و شنونده خوبی باشید.

قبل از مصاحبه دکتری بود که اولین بار با آن آشنا شدم. در برخی دانشگاه‌های خارج از کشور از دانشجو برای ورود به مقطع دکتری قیف تخصص می‌خواهند. برایم جالب بود و درباره‌اش بیشتر خواندم، هر چه بیشتر خواندم برایم جالب‌تر شد. داستان از این قرار است که برای متخصص شدن در یک حوزه نیازمند محورهای مکملی هم برای تخصص در آن حوزه هستیم مثلا وقتی می‌خواهی یک  معلم زبان خوب شوی علاوه بر تخصص کامل بر زبان نیازمند مهارت‌های مکملی مثل روش تدریس خوب یا ارتباط خوب با دیگر اساتید یا فن بیان خوب و ... هم هستی و این مهارتهای مکمل در متخصص شدن تو کمک شایانی می‌کنند.

این مهارت‌ها نیازمند تعادل می‌باشد و هر مهارتی به میزانی که نیاز است باید وارد قیف تخصص شوند. هر مهارت 5 سطح دارد که از مهارت پایه تا تخصص کامل متغیر است. ما برای متخصص شدن در یک موضوع علاوه بر مهارت علمی آن موضوع، نیازمند مهارت‌های عمومی آن بخش هم برای متخصص شدن هستیم.

مطلب را با یک سوال ساده اغاز می کنم به نظر شما پختگی بهتر است یا عدم پختگی؟ سوال راحتی بود و شاید به نظر خیلی ها سوال بسیار مسخره ای، چرا که معلوم است که پختگی بهتر است.

چند وقت پیش مصاحبه ای از خانم عراقیان طراح پل طبیعت تهران می دیدم که می گفت متخصصان همیشه محدودیت های کارشان را می بینند و در همان محدودیت ها همیشه فکر می کنند ولی اماتور ها محدودیت های کار را نمی بینند و تا بی نهایت فکر می کنند و ایشان یکی از دلایل موفق شدن طرح خود را اماتور بودن خود می داند. فرق پختگی و عدم پختگی به همین سادگی است. وقتی دیواری در جلوی مسیر یک فرد پخته وجود دارد خب خیلی منطقی کنار می رود و به راه دیگری برای جلو بردن مسیر فکر می کند ولی یک فرد ناپخته خود را به در و دیوار می زند که شاید راهی باشد که بتوان از همین دیوار عبور کرد و بعضی اوقات با خلاقیت خود موفق هم می شود. فرد ناپخته محدودیت نمی شناسد. پس قدر عدم پختگی خود را باید بدانیم و حواسمان باشد به راحتی از دستش ندهیم.

ولی این را هم بدانیم که ترکیبی از پختگی و عدم پختگی باعث موفقیت می شود و نه دید سیاه داشته باشید و نه سفید و به دید خاکستری به این دو مقوله نگاه کنید. پختگی هم نیاز است تا ما انرژی خود را در جای بیخود هدر ندهیم. نیاز است تا ما تصمیمات اشتباه را دوباره نگیریم. نیاز است تا ما از تجربیات دیگران درس بگیریم. پختگی نیاز است همان قدر که عدم پختگی نیاز است. امیدوارم از هر کدام در جای خود بهترین استفاده را کنید

اساتید در یادگیری زبان انگلیسی جمله مشهوری دارند که می‌گویند کلمه را در متن یاد بگیرید. راستش به تجربه این جمله را درک کرده‌ام. در گذشته زمان‌های زیادی را برای لغت حفظ کردن گذاشته‌ام و پس از گذشت مدتی همه فراموش شده‌اند چنانچه چنین کلمه‌ای اصلا وجود نداشته است. ولی کلماتی که در متن بوده (مخصوصا اگر به متن علاقمند هم بودم) تا همین زمانی که دارم می‌نویسم خیلی دقیق آنها را به یاد دارم.

در مدیریت هم من به تجربه این موضوع برایم اتفاق افتاده است یعنی اصطلاحات و موضوعاتی را که به منظور حفظ کردن خوانده‌ام یا به اجیار امتحان و استاد مجبور به حفظ بوده‌ام خیلی سخت به یاد دارم مگر چندین بار تکرار شده باشد ولی موضوعات مدیریتی که در زندگیم ملموس شده و از آن در زندگی استفاده می‌کنم، در واقع جزئی از من شده است. بخاطر همین معمولا نکته و اصطلاح مدیریتی که اشنا می‌شوم در اولین کار به دنبالش در زندگی خودم می‌گردم. (مثال معروف متن در کانتکست) به غیر از یادگیری اتفاق دیگری هم که می‌افتد شما داستان‌های مدیریتی جالبی در زندگی خود پیدا می‌کنید که در بسیاری از زمان‌ها به کارتان می‌آید.