در این مدت درباره مسائل زیادی فکر کردم و تصمیم گرفتم برخی کارها را کنار بگذارم. برخی از آنها برایم سخت بود اما چارهای هم نبود. این خزانها را باید در این مقطع تجربه میکردم تا جا را برای رویشهای ممکن آینده باز کنم. به هر حال دل کندن از یک سری آدمها و محیطها که به آن حس تعلق پیدا کردهای سخت است اما فکر میکنم وقت دل کندن بود. در این دنیا هیچوقت نمیتوان همه چیز را با هم داشت.
راستش برخی کارها هستند بعد از مدتی حس آدامس به آدم میدهند. دائم میجوی و میجوی و بعد از مدتی میبینی ای دل غافل سر خانه اولت هستی. البته به این کارها چنین حسی نداشتم اما حس میکنم سر خودم را کمی شلوغ کرده بودم که چیز بدی هم نیست اما به میزانی رسیده بود که گامهای خودم را مسیر مشخص میکرد نه خودم. بگذریم از اینکه آستانه تحملم نیز پایین آمده بود. از نظر من 20 تا 30 سالگی مهمترین مقطع زندگی آدم است. چون هنوز ثبات کاری و زندگی آنچنان وجود ندارد و رفت و آمد بین حوزههای مختلف کمی بیشتر است. صادقانه هم که نگاه کنیم کارهای این مقطع است که در آینده یک فرد و تغییرات آن تأثیر اساسی میگذارد. پس مهم است که وقت را بیشتر مدیریت کرد و بدانی برای چه چیزی واقعا میخواهی بجنگی. به قول معروف رینگ مبارزه خودت را انتخاب کنی.
به هر حال این مقطع زندگی هم یک بار بیشتر اتفاق نمیافتد و حتی اگر بیفتد هم تو آن آدم ریسکپذیر و باانرژی گذشته نیستی که بخواهی کار خاصی بکنی. به قول هراکلیتوس نمیتوان در یک رودخانه دو بار پا گذاشت، چرا که هنگامی که برای بار دوم از آن عبور میکنیم، دیگر نه آن رودخانه، رودخانه قبلی است و نه تو آن آدم قبلی هستی. این خامی این روزها جایش را به پختگی میدهد که اجازه خیلی کارها را از تو میگیرد. آدم چهار سال آینده به احتمال زیاد بسیاری از فرصتهای امروز را ندارد و فقط میتواند حسرت بخورد.
یک زمان در مصاحبه استخدامی از من پرسیدند چرا اینقدر میزان دورکاریت و علاقهات به آن بیشتر است تا کارهای حضوری. جواب را به شکلی پیچاندم اما خودم میدانستم که اینقدر به مسیر هلدینگ اطمینان نداشتم که بخواهم کل وقتم را در روز به آن اختصاص دهم. زمانهایی در زندگی وجود دارد که آدم باید بین چیزهایی که به آن عادت دارد و چیزهایی که دوست دارد داشته باشد یکی را انتخاب کند. من چیزهای جدیدی که دوست دارم داشته باشم را انتخاب کردم و ریسک آن را قبول کردم. نمیدانم انتخابم درست است یا نه چرا که آینده و مسیرهای آینده نشان خواهد داد این مسیر چقدر در زندگی من اهمیت دارد اما حالم با وجود عدم قطعیت زیادی که در مسیر وجود دارد خوب است. به خاطر همین فارغ از تنشهای موجود ترجیح میدهم شعر عباس صفاری را کمی بخوانم تا برای ادامه زندگی حالم بهتر شود:)
نگو
نگو جایی نداری بروی
این سه متر و نیم حیاط خانهات را هم درست ندیدهای
دنیا را که نمیتوان
در هوای حلزونی این اتاق
سبک و سنگین کرد
دیوارهای این جهان
سر به فلک هم که برکشند
بیش از این پردههای کیپ
عرصه بر نگاه تو تنگ نمیکنند
پرندهای که پر میکشد از آشیان
نه آدرسی دارد نه شماره پروازی نه قرار ملاقاتی،
شاخه هیچ درخت و نرده هیچ بالکنی را نیز
به نامش ثبت نکردهاند.
بینام و نشانتر از پرنده که نیستی
این هوای ملس هم
که از فرط زلالی و صافی
پروانه میانش بکس و باد میکند
خوشبختانه ارث پدری هیچ دیوثی نیست
در انتظار چه نشستهای
زمان علف خرس نیست عزیزم
هر ثانیه حرام شدهاش را
باید حساب پس بدهی
حواست نباشد
همین ساعت لکنته دیواری
به نیش عقربههای تیزش
تو را و اشتیاق مرا
به اجزای موریانهپسند تجزیه میکند
وچشمهایت را میبرد
مانند دوتمبر باطل شده قدیمی
در آلبومی کپکزده بچسباند
نگو کسی به فکرت نیست
و نامت را دنیا از یاد برده است
شاید دنیا
تویی و من
و نام ما مهم نیست در جریده عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لب جاری شود
تا ابدیت خواهد رفت
شعر خیلی خوبی بود