۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است.

پیش نوشت: در سال 99 نه چندان مبارک فکر می‌کنم 11 کتاب موفق شدم بخوانم که دو کتاب در حوزه توسعه فردی، دو کتاب در حوزه محتوا و هفت کتاب در حوزه آینده‌پژوهی بود. فکر کنم خیلی مشخص به سمت رساله دکتری غش کرده‌ام و بر انتخاب‌هایم خیلی تاثیر گذاشته است. در بین این کتاب‌های آینده‌پژوهی کتابی بود به نام همیشه یک جایگزین وجود دارد. همان صفحات ابتدا را که خواندم متوجه شدم به درد کار من نمی‌خورد اما راستش اینقدر روان و جذاب بود که نتوانستم از کنارش بگذرم.

ادامه پیش نوشت: هر صفحه‌اش را که می‌خواندم به این فکر می‌کردم اگر قبل از سن ورود به دانشگاه این کتاب را داشتم اتفاق‌های خیلی بهتری برایم می‌افتاد. کتاب بیشتر مربوط به ساختن آینده شخصی بود و چهار شخصیت در کتاب حضور داشتند که نگران از آینده خویش به کمک مربی خود سعی می‌کردند وضعیت‌های احتمالی خود را بهتر ببینند. اما بخشی که الان می‌خواهم در موردش صحبت کنم موضوع تقویت خلاقیت است که در اواخر کتاب مطرح شده بود.

اول اینکه اگر کسی به من بگوید خلاقیت ذاتی نیست و کاملا قابل یادگیری است اولین فکری که به سرم می‌زند

راستش این پست خیلی وقت است که در پیش‌نویس‌ها خاک می‌خورد. نمی‌دانم به پست‌های توصیه‌ای علاقه‌ای ندارم و حس خوبی برای منتشر کردنش ندارم اما امروز گفتم منتشرش کنم شاید به درد کسی بخورد. به هر حال مخاطبان عزیز شما با یک پست طولانی روبه‌رو هستید و خوشحال می‌شوم اگر علاقه‌ای به عنوان مطلب ندارید وقت باارزشتان را تلف نکنید:)

بچه که بودیم به پدر اصرار کردیم که برای خانه پرنده‌ای بخرد. پدرم هم بعد از چند روز با قناری خوش‌رنگی به خانه آمد. آن زمان در محله ما مُد شده بود که همه پرنده بخرند. آن‌هایی که وضعشان بهتر بود، طوطی می‌خریدند و با ذوق و شوق از کلمات خاصی که طوطی به زبان می‌آورد، می‌گفتند. یکی از تفریحات سرگرم‌کننده آن روزها هم این بود که برویم حرف بد یاد آن طوطی بیچاره بدهیم تا در جایی طوطی شَرَف آن خانواده را به باد فنا بگیرد.

ما هم حالمان با قناریمان خوب بود. سر زیبایی و چَهچَهی که می‌زدند با بچه‌ها بحث می‌کردیم و هر کسی اصرار داشت قناری خود را برجسته نشان دهد. مادرم قناری را زیاد دوست نداشت. می‌گفت نگاه کنید پاسیوی خانه را چکار می‌کنند. صبح بوده که اینجا را تمیز کرده‌ام اما انگار هیچ کاری نکرده‌ام. کلی روضه می‌خواند که کثیفی دارند، دانه این بر و آن بر می‌ریزند و رسیدگی می‌خواهند.

ما هم حرف‌های صدمن یه غاز تحویل مادر می‌دادیم که مادر ببین این‌ها به خانه رنگ و بوی دیگری می‌دهند. اصلا آبادی خانه شده‌اند. مادرم هم از آن نگاه‌های عاقل اندرسفیه می‌کرد و با زبان بی‌زبانی می‌گفت که رنگ و بو و آبادیشان به سرتان بخورد. اگر دوستشان دارید خب خودتان حداقل یکبار به آن‌ها غذا بدهید، جایشان را تمیز کنید و ... ما هم از آن قول‌هایی که هیچ وقت قرار نبود عملی شود، می‌دادیم. آن موقع خب بچه بودیم و همه چیز را با هم میخواستیم.

از آن دوران خیلی گذشته است. فکر می‌کنم ترم‌های اولی بود که وارد مقطع دکتری شده بودم و به تدریس آنلاین علاقمند شده بودم. نمی‌دانم

رومینای عزیز چه کسی است که داستان تو را بشنود و به هم نریزد... نمی‌خواهم ناامیدت کنم اما باید بگویم قصه تو هم مثل داستان دختر آبی خیلی زود تمام می‌شود. کمی دیگر که بگذرد همه یادشان می‌رود که چه اتفاقی افتاده است. کمی که بگذرد اصلا یادمان می‌رود که رومینایی اصلا وجود داشته است. کمی که بگذرد اینقدر درگیر مسائل زندگی می‌شویم که برای مشکلات خودمان باید چرتکه بیندازیم.

راستش من نمی‌فهمم که چرا جامعه اینقدر زود داغ می‌کند و اینقدر زود سرد می‌شود. چرا

در دور یک چهارم نهایی المپیک 1928 آمستردام بابی پیرس (Bobby Pearce) استرالیایی به مصاف وینسنت ساورین (Vincent Saurin) فرانسوی رفته بود. پیرس با قدرت و فیزیک خاص خودش همه رقیبان را در دورهای قبل تار و مار کرده بود. به گفته حاضرین، او در نزدیکی خط پایان قایق خود را متوقف می‌کرد تا رقبایش را از دوردست‌ها تماشا کند.

او با ساورین هم فاصله خوبی در مسابقه ایجاد کرده بود که ناگهان صدای دسته‌ای اردک توجه او را جلب کرد.