۹ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است.

در فیلم آینه بغل دیالوگ جالبی بین جواد عزتی و نازنین بیاتی شکل می‌گیرد. این دو فرد با هم نامزد هستند و برحسب اتفاقی مجبور می‌شوند به خانه مرد ثروتمندی بروند تا برای او کاری انجام دهند. نازنین بیاتی در سرویس بهداشتی خانه، پوشک بچه را عوض کرده است، در سرویس بهداشتی که به نقل آن‌ها از کل خانه آن‌ها بزرگتر است. جواد عزتی به پارتنر خود می‌گوید که این‌ها(ثروتمندان) چه می‌خورند، تغذیه این‌ها نباید زیاد با ما فرق کند که اینقدر سرویس بهداشتیشان بوی خوب می‌دهد. جواب می‌گیرد که این به خاطر عطر و ادکلنی است که در اینجا وجود دارد نه بخاطر تفاوت تغذیه.

سوالی که برای من پیش می‌آید این است که چرا باید تا سرویس بهداشتی اساتید دانشگاه هم از دانشجوهایشان جدا باشد. حالا سلف غذا و موارد دیگر به کنار. آیا آن‌ها نوع دیگری غذا می‌خورند، نوع دیگری دستگاه گوارش آن‌ها کار می‌کند؟ من فکر می‌کنم این موضوع و این تبعیض‌های به ظاهر ساده باعث تفکر اشتباهی می‌شود که اساتید خیلی انسان‌های والایی هستند که به هیچ وجه به نظرم تفکر درستی نیست. شاید در برخی علوم صاحب نظر هستند اما دلیل بر این می‌شود که انسان بهتری هم هستند و این موضوع باعث ایجاد یک شأن می‌شود. خب خیلی افراد نه به خاطر  علم بلکه برای داشتن شأن اجتماعی به استادی علاقمند می‌شوند و این باعث شکل گیری یک چرخه معیوب می‌شود. نیاز نیست کارهای خوبی انجام دهید تا انسان خوبی باشید فقط نیاز است استاد شوید تا انسان خوبی به نظر بیایید.

آینه بغل

آزمایشگاه اجتماعی به عنوان فضاهای تجربی برای هم­‌‌آفرینی تعریف می‌شود. این نوع آزمایشگاه دارای ابتکار مدیریتی یا نوعی استراتژی برای گرد هم آوردن ذینفعان مختلف (مانند یک شرکت و گروهی از مشتریان) برای تولید مشترک یک نتیجه بلندمدت باارزش برای دو طرف است. آزمایشگاه‌های اجتماعی پلت‌­فرم‌هایی هستند که برای پرداختن به چالش‌های اجتماعی ایجاد شده‌اند و به طور خلاصه سه ویژگی مشترک دارند.

علوم انسانی از یک بحران ساختاری رنج می‌برد. در دانشگاه‌های علوم انسانی، دانشجویان با توصیه‌های خوب به کتابخانه راهنمایی می‌شوند و بعد از دوران تحصیل به دل جامعه فرستاده می‌شوند. اما این دانشجویان که انگار از غار بیرون آمده باشند به دنبال کاری هستند که بتوانند انجام دهند، تجربه کنند ولی آن‌ها مدت‌ها است که از جامعه خود دور بوده‌اند و معمولا تصویر درستی از جامعه خود ندارند. این روند برای علوم انسانی که که بستر کلیه علوم در کشورها است اصلا مناسب نیست. علوم انسانی بستر تمامی علوم در هر کشوری است، لذا قبل از علوم فنی و تجربی باید بستر توسعه علوم انسانی فراهم باشد. حال آنکه فارغ التحصیلان علوم انسانی جزء بیکارترین انسان‌ها در کشور محسوب می‌شوند. نکته جالب‌تر اینکه رشته‌های علوم انسانی محلی برای حضور جنسیت دختر شده است. در این مورد در آینده بیشتر خواهم نوشت.

علوم انسانی

من آدمی هستم که کلا در زندگی خیلی با کسی مشکل پیدا نمی‌کنم  ولی یک اتفاق جالب در رابطه‌ها برایم اتفاق می‌افتد. یک سری آدم‌ها بودند و هستند در زندگی که تو خیلی بدی پشت سرشان می‌شنوی که حتی قبل آشنایی تو با ترس با این انسان‌ها ارتباط برقرار می‌کنی ولی تو در رابطه‌ات با فرد، بدی که از او نمی‌بینی هیچ، بلکه لطفم می‌بینی. همیشه برات علامت سوال خواهد ماند که جریان چیست. نکند مشکل از من است. در کل فکر می‌کنم علت بیشتر ناراحتی‌هایی که در ارتباطات به وجود می‌آید وجود توقع و انتظار اطرافیان است.

در مکانی در مورد استراتژی می‌گفتم. برایم جالب بود که دوستان خیلی بیش از انتظارم وارد بحث شده بودند اما نکته جالب برایم این بود. من در یک چیز خیلی خوب هستم آن هم تحلیل رفتار آدمیان است یعنی بعضی وقتها ابرهای بالای سر آدمیان که برای فکرشان هم هست می‌بینم. در تمام بحث دوستی سر در گوشی بود تا هر بحثی مطرح می‌کنیم او هم سرچی بکند و چیزی به بحث اضاف کند یا بگردد ببیند می‌تواند نکته‌ای خلاف بحث مطرح کند. زمانی از بحث بیان کردیم که استراتژی یک پدیده روتین نیست. او بعد از سرچی گفت که پس استراتژی ثبات برای چیست، این هم استراتژی است. احتمالا استراتژی ثبات را با استراتژی ثابت اشتباه گرفته بود. استراتژی ثبات به دنبال مثلا حفظ سهم بازار است ولی آیا مثلا در سال‌های مختلف، سازمان یا شرکتی که این استراتژی را برمی گزیند به دنبال این است که یک سری کار ثابت انجام دهد. خب با وجود رقبای جدید و شرایط خارجی متغیر مگر می‌شود یکسری کار ثابت در سال که چه عرض کنم در ماه برای حفظ سهم بازار انجام داد. برخی اوقات یک رقیب یک تکنولوژی جدید در صنعت شما معرفی می‌کند که اصلا کسب و کار شما را دگرگون می‌کند و شما نیاز دارید خودتان را به داشتن آن مجهز کنید. حالا چون استراتژی ثبات دارید باید مثل میخ ثابت بمانید و کاری نکنید.

یپس حالت تنش عصبی است که ورزشکار را تحت تأثیر قرار می‌دهد و باعث اشتباهات ساده توسط او می‌شود که ورزشکار در انجام فعالیت ساده در ورزش ناتوان می‌گردد. این وضعیت بدون هیچ علائم ظاهری و ناگهانی در ورزشکاران بالغ و باتجربه صورت می‌گیرد. گاهی این پدیده اغلب در ورزش‌هایی رخ می‌دهد که در آن ورزشکاران مجبور به انجام اقدامات دقیق و درست هستند مانند گلف و دارت و ... مثلا در بیسبال منجر به ناتوانی ناگهانی در پرتاب توپ می‌شود.

علت یپس هنوز دقیق مشخص نشده است ولی این احتمال را می‌دهند که به خاطر تغییرات بیوشیمیایی در مغز باشد که پیری را به همراه می‌آورد. استفاده بیش از حد از عضلات درگیر و نیازهای شدید هماهنگی و تمرکز ممکن است باعث تشدید این مشکل شود. هنوز درک درستی از یپس به وجود نیامده است و درمان شناخته شده‌ای برای آن به وجود نیامده است. ورزشکارانی که تحت تأثیر یپس قرار می‌گیرند، گاهی توانایی خود را بازسازی می‌کنند که ممکن است نیازمند تغییر در تاکتیک خود باشند. برخی از گلف بازان چوب گلف خود را عوض می‌کنند، برخی از آن‌ها چنانچه دست راست بوده‌اند از دست چپ خود استفاده می‌کنند و بالعکس. اما به هر حال این‌ها تسکین موقت هستند و بسیاری از آن‌ها مجبورند ورزش خود را در بالاترین سطح رها کنند.

داشتم به این فکر می‌کردم چنین چیزی در موضوعات و مشاغل دیگر هم وجود دارد. البته لحظه‌ای آن را معمولا افراد تجربه می‌کنند که با فاصله و استراحت موضوع درست می‌شود ولی به شکلی وجود دارد که حسابداران یا مهندسان مهارت خود را به یکباره از دست دهند.

زمانی که چمن کاشته می‌شود به مرور رشد می‌کند، این رشد نیاز به مراقبت را ایجاد می‌کند. وقتی چمن رشد می‌کند باید با ماشین چمن‌زنی کوتاه شود تا چمن یک‌دست و یک‌جور شود. اگر در این میان یکی دو ساقه چمن زودتر از موعد رشد کنند و بیش از بقیه قد بکشند بلافاصله با ابزاری به جان آن می‌افتند تا آن را یک‌دست با بقیه کنند. چرا این کار را می‌کنند؟ بخاطر اینکه حق ندارد بیشتر از بقیه رشد کند. خب حالا فرض کنید چمن‌هایی کنار هم کاشته شدند که استعداد رشد متفاوت دارند، جنس و ریشه متفاوت دارند و حتی فصول رشد متفاوتی دارند. خب کار برای یک دست کردن آن سخت می‌شود اما به هرحال کار دست این است که چمن را یکدست کرد ولی مشکل این است که ما همین موضوع را وارد موضوعات انسانی می‌کنیم.
در یک کلاس درس، یک سازمان، یک جامعه، تقاوت‌های انسانی مانند هوش و خلاقیت و استعداد و ... مانع رشد یکسان افراد محیط می‌شوند. اگر فردی در یک گروه بیش از بقیه موفق شود دیگران به هر وسیله‌ای درصدد تخریب او یا به اصطلاح خالی کردن زیر پایش برمی‌آیند. اصلا نمی‌خواهم بگویم که جامعه ما بدین شکل شده است ولی درصد نسبتا بالایی هم دچار این پدیده شده‌ایم. همان داستان همیشگی سنگ زدن به قطار در حال حرکت است.
می‌شود در کنار هم قد کشید، رشد کرد و به سایرین هم کمک کرد تا آن‌ها هم رشد کنند. همان چیزی که اساتید موفقیت گاهی با عنوان قانون فراوانی از آن یاد می‌کنند. در این جهان اینقدر فراوانی وجود دارد که به همه ما چیزی برسد. اینقدر شغل وجود دارد که ما هم شغل پیدا کنیم، اینقدر ثروت وجود دارد که ما هم گوشه‌ای از آن را داشته باشیم. پس به جای گرفتن جای یکدیگر بهتر است مکانی که متعلق به ماست را در هستی پیدا کنیم.

بیل شنکلی مربی بزرگ دهه 70 باشگاه لیورپول در مورد فوتبال چنین می‌گوید: فوتبال مسئله مرگ و زندگی نیست بلکه فراتر از مرگ و زندگی  است. از هیجان و لذت و دوری از روزمرگی که بگذریم، زندگی عادی یه چیزی کم دارد و ما را به سمت یک چیز هدایت می‌کند و آن داشتن قهرمان است. کسی که قرار است همه خواسته‌های جامعه را برآورده کند. کسی که زیر فشارها کم نمی‌آورد  و چشم امید همه به او می‌باشد. چون فقط یک قهرمان می‌تواند که مسیر زندگی را قابل تحمل و دلنشین کند. پس قهرمان آماده می‌شود، روی پاهای خودش می‌ایستد و می‌جنگد و در نهایت  به چیزی که می‌خواهد، دست می‌یابد.

قهرمانان همه سدها را‌ می‌شکنند و تمام معماها را حل می‌کنند. تا اینجا داستان خیلی سخت نیست و دوست داشتن قهرمان هم راحت است اما اوضاع وقتی پیچیده می‌شود که دو قهرمان وجود دارند. به هر حال شاید کسی که برنده می‌شود،  شخصی نباشد که ما دوست داشته باشیم ولی این قانون بازی است. قهرمانان سختی می‌کشند، صبر می‌کنند، می‌جنگند، زخم برمی‌دارند ولی تسلیم نمی‌شوند. آن‌ها به ما یاد می‌دهند که برای پیروزی راهی نداریم جز اینکه امید داشته باشیم و هر نفس و هر لحظه بجنگیم تا چیزی یا کسی نتواند این امید را از ما بگیرد. هر کسی در زندگی خودش قهرمانی را انتخاب می‌کند و او می‌تواند از فیلدهای مختلفی باشد، ورزش، سینما، موسیقی، تاریخی، مذهبی و حتی خانواده خود. در زندگی در انتها کسی موفق می‌شود که فقط نظاره‌گر نباشد و از قهرمانان ببیند و یاد بگیرد و پیش برود و موفق شود.

موضوعی که می‌خواهم مطرح کنم پایه علمی خاصی ندارد یا حداقل من پژوهشی در این زمینه ندیده‌ام ولی بر حسب تجربه و گفتگو با دوستانی از این دست بیان می‌کنم. معمولا هواداران فوتبال همه چیز را در طرفداری خود تجربه می‌کنند. روزهایی که حال و روز تیمشان خوب نبوده، روزهایی که با یک اشتباه تیمشان نتیجه را از دست داده است. آن‌ها در دقایق پایانی هم طعم برد را چشیده‌اند هم حس تلخ شکست را مزه مزه کرده‌اند.
هم با بردهایشان معجزه کرده‌اند هم با باخت‌هایشان. اشتباه داوری علیه تیمشان و به سود تیمشان را به چشم دیده‌اند. پشت کردن بازیکن به باشگاهشان و آمدن یک سوپراستار به تیمشان را نظاره کرده‌اند، هم گریه شوق داشته‌اند هم گریه ناراحتی. فقط یک چیز هیچوقت تغییر نمی‌کند و آن تعهد و طرفداری آن‌ها نسبت به تیمشان است. در مواقع شکست تیم خیلی ناراحت می‌شویم اما با امید به آینده و فصل آتی چشم می‌دوزیم و می‌گوییم فصل آینده از آن باشگاه ماست.
وقتی به این موضوعات نگاه می‌کنی می‌توانی آن را با زندگی شخصی هم ارتباط دهی. اینجا هم گاهی زندگی به نفع و گاهی علیه تو سوت زده، اینجا هم شکست و پیروزی‌های زیادی داشته‌ای. اینجا هم گاهی به شدت ناراحت شدی و گریه کردی و گاهی هم از ته دل، حال خوب و خنده را تجربه کرده‌ای. اما یک چیز در اینجا فرق می‌کند و می‌لنگد. گاهی اوقات ما تعهدمان را نسبت به زندگی و افراد در زندگیمان از دست می‌دهیم. مگر اینجا نمی‌شود که فصل آینده‌اش از آن ما باشد؟ پس چرا گاهی از خود دست می‌کشیم و ناامید می‌شویم.