۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است.

مدتی پیش برای رفتن به سفری گزینه قطار را انتخاب کردم. کلا قطار برای من به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگر راحت تر است و حس بهتری را منتقل می کند. هر بار تو با ادم های جدیدی در یک کوپه قرار می گیری و خب هر کدام از این افراد هم داستان خود را دارند. در این سفر همراهان من زن و شوهری مجرب و پیشکسوت بودند. بعد از گفتگویی کوتاه متوجه شدم که این مرد مددکار اجتماعی است و چند بار هم در سفر اشاره کرد که من فقط کمک فکری می کنم و کمک مالی انجام نمی دهم. جوری با جدیت می گفت انگار اکثر مردم برای کمک مالی به او مراجعه می کردند.

از ابتدا تا انتها غرق در حل کردن جدول بود و گاهی اوقات هم از من درباره جواب می پرسید. نمیدانم در قدیم چطور درس می خواندند ولی ذهنیت این افراد در مدل درس خواندن شبیه به هم است. تا فهمیدند تحصیلات تکمیلی را در دانشگاهی خوب می خوانم، جواب نمیدانم من آن ها را ناامید می کرد. می گفتند تو باید همه چیز را بدانی و در همه زمینه ها مطالعه داشته باشی. چند بار سعی برای گفتن اینکه دیگر علم ها اینقدر عمق دارند که تو نمی توانی در همه زمینه ها فردی آگاه باشی ولی خب فایده ای نداشت. یادم هست خاطره ای تعریف کرد از شهر سرباز و من وقتی پرسیدم این شهر دقیقا کجاست؟ با تعجب گفت واقعا نمی دانی!

 راستش من در شهرشناسی فکر می کنم متوسط رو به بالا باشم چرا که در کودکی یکی از بازی های مورد علاقه ام دیدن نقشه ایران و شهرهای مختلف آن بود ولی خب چنین شهری را روی نقشه هم ندیده بودم. می خواستم دلیلی بیاورم که اینقدرها هم مهم نیست که من این شهر را بلد باشم ولی قیدش را زدم. فردی جدول باز قهار بود و خانمش تعریف می کرد که جدول یار جدانشدنی اوست. وقتی در جایی به مشکل می خورد از من می پرسید. من هم دیدم مواردی که نمی توانم جواب دهم خیلی به او برمی خورد. به همین علت هر سوالی که  می پرسید متوسل به اینترنت می شدم تا جواب را به ایشان دودستی تقدیم کنم. اخر حل کردن جدول چه ربطی به تحصیلات داشت اما چاره ای نبود در مدل ذهنی او ظاهرا ربط داشت. فیلم هایی هم به ترتیب در کوپه پخش می شد و یکی پس از دیگری ادامه داشت. به فیلمی رسید.  نام فیلم، درست یادم نمی آید ولی تا بازیگر نقش اول را خانم دید گفت که عه این شاعر شمالی بازی می کند. بعد دوباره هر دو به من نگاه کردند. فهمیدن معنی نگاهشان سخت نبود اما خب من یک بار دیگر ظاهرا ناامیدشان کردم. بعد از فهمیدن اسم فیلم و پرسه ای در اینترنت فهمیدم نام این فرد محمد شمس لنگرودی است که شاعر، پژوهشگر و بازیگر است. نامش را که به آنها اطلاع دادم، برق رضایتی در چشمانشان شکل گرفت.  اما جایی که شاید بتوانم بگویم بهترین لحظه سفر برای من بود زمانی بود که خانم با هیجان و خوشحالی گفت که فیلم، زیرنویس انگلیسی دارد. من گفتم شما انگلیسی بلدید؟ گفت نه ولی خب دوست دارم یاد بگیرم. من خیره از این حرف ماندم. او در این سن همچنان علاقمند بود یک زبان جدید یاد بگیرد. در سن او من نیازی ندارم زبان انگلیسی یاد بگیرم اما حاضرم مثلا یک زبان دیگر مثل فرانسه یاد بگیرم؟ ایا با همین شور و علاقه اگر فیلمی زیرنویس فرانسوی داشت به وجد می آیم؟ این سوالات تا مدتی من را رها نکرد. وقت خداحافظی رسیده بود و محترمانه با هم خداحافظی کردیم، برای هم ارزوی موفقیت کردیم و من از آن سفر تا به اکنون احساس رضایت دارم.
شاید این جمله را شما هم به کرات شنیده اید. پدر و مادرها، ناتوانی ها و نداشته های خود را برای فرزندان می خواهند. نه اینکه بخواهند فرزندان ناتوان باشند بلکه می خواهند توانایی هایی که انها نداشته اند در گذشته فرزندانشان کسب کنند. این جمله را با زوایای مختلفی میتوان بررسی نمود. مثلا وقتی پدر و مادر تحصیلکرده نیستند، انها دوست دارند بچه هایشان تحصیل کرده شوند. البته نمی خواهم تحصیل را نفی یا تائید کنم. حداقل نفی که نمی توانم انجام دهم چون من تحصیل را در بسیاری از مواقع خودم انتخاب کرده ام ولی موضوعی که مشخص است یک چیز خوب در گذشته الزاما چیز خوبی در اینده نیست. حتی موضوع می تواند فراتر هم رود چیزی که باعث موفقیتمان در گذشته شده می تواند منجر به شکستمان هم شود که این پدیده را پارادوکس ایکاروس می نامند. البته تحصیل مثال بود و خیلی باورها و موضوعات وجود دارد که این پارادوکس در انها مشاهده شده است. بسیاری از شرکت ها به خاطر توجه نکردن به همین پدیده سرمایه خود را از دست داده اند یا موضوعات بیشمار دیگر.

حالا الغرض دارم اینقدر توضیح می دهم راجع به این موضوع می خواهم به نوع دیگری هم این موضوع را هم بیان کنم. شاید مثلا فکر کنید پدر و مادرها دچار این خطا می شوند یا افراد سطح پایین جامعه ولی خب بیان کردم خیلی از مدیران شرکت بزرگ و انسان های بزرگ هم دچار این خطا می شوند. اما جمله خط اول را الان اینگونه می نویسم. اساتید دانشگاه، دانشجویان را به سبک زمان دانشجویی خود تربیت می کنند. مثلا یه استاد دانشگاه خطاب به ما همیشه با افتحار عرض می کرد که من شما رو با زمان دانشجویی خودم که مقایسه می کنم شما کار خاصی انجام نمی دهید. حالا شما بیا توضیح بده که دنیا فرق کرده ما مثل شما بورس نیستیم و باید کلی مهارت یاد بگیریم که در اینده در جامعه بتوانیم باقی بمانیم. الان دانشگاهها باید از نوع نسل چهارم باشند ولی خب اکثر دانشگاه های ما نسل دوم هستند تازه اگر در نسل اول باقی نمانده باشند. واقعا اگر دنبال کار سخت می گردید بیایید به برخی از اساتید که در حال منفجر شدن از دگماتیسم اکتسابی هستند این موضوع را توضیح دهید که انتظاری که تو داری در حال حاضر مساوی با خودکشی برای ما است. نمیدانم این را قبلا نوشتم یا نه ولی دوباره میگویم به ما از اول ابتدایی معلم هایمان گفتند مشکل ما سیستم اموزشی است الان در مقاطع اخر تحصیلی هم استاد می گوید مشکل سیستم اموزشی است. یکی نیست بگوید اخر برادر جان شما خودت اصل مشکلی با این شیوه تدریس و اجبار دانشجو به کارهایی که مورد علاقه خودت است. هیچوقت یادم نمیرود که استادی قصد داشت برنامه ای را به ما اموزش دهد که ان برنامه دیگر در جهان استفاده نمی شد و انقدر با جدیت هم اهمیتش را بیان می کرد که شما باید لذت از یادگیری این برنامه بدرد نخور را در چهره تان به واضح ترین شکل ممکن نشان می دادید.

مطمئنا یکی از روزهای سخت زندگی روزی است که تو باید یک سری از ادمها را کنار بگذاری. این کار می تواند شامل کنار گذاشتن ادمها و دوستان و اقوام باشد که نکتش این است که تو خیلی هم دوستشون داری، ادمهای بسیار خوبی هم هستند، خیلی هم در یک سری شرایط  بهت کمک کردند ولی باید کنارشون بگذاری تا بتوانی به مسیر رشدت ادامه دهی. در واقع این یه چرخه است، در گذشته جایی یادم است که اسمی به نام قانون خلأ برخورد کرده بودم که میگفت باید یک خلأ ایجاد کنی تا ادمهای جدید بتوانند وارد شوند. ولی باید یه جای خالی باشد نمی شود با هر کسی اشنا شدی بخواهی نگهشون داری بعد کلی ادمهای جدید باز بخواهی وارد دایره روابطت کنی. بهرحال انسان یک ظرفیتی داره توی داشتن دوستان، توی داشتن رابطه حتی توی لذت بردن از زندگی.

توی خیلی از سازمانها هم این اتفاق می افتد. یه سری افراد که خیلی دوستشون دارید، خیلی برای رشد کسب و کار هم زحمت کشیدند و خیلی هم انسان خوبی بوده و هستند ولی باید باهاشون قطع همکاری کنید. دلیلشم ساده هست کارشان در سازمان تمام شده. شغلش دیگر وجود ندارد. ولی هنوزم هم ادم خوبی هستند، فقط توانمندیشان با شغل دیگر همخوانی ندارد. حالا یه شغل دیگر به انها در سازمان بدهی هم پتانسیل و توانایی در ان کار ندارد و استعدادش را فقط تلف میکند و سازمانت رو هم تلف میکند. جایی که ادم نمیداند چکار کند یا باید تصمیم سخت بگیرد یا رو به انحطاط برود.