۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است.

واژه جالبیست وقتی کارهای افراد جامعه را با دقت بیشتری نگاه می کنی. پدری برای فرزندش اسباب بازی می خرد، کودک با ان بازی می کند و بعد از مدتی ان را خراب می کند. پدر بخاطر اینکار او را دعوا می کند. منطقی به نظر می اید چونکه کودک باید مراقب باشد تا اسباب بازیش را خراب نکند اما ایا پدر کار خود را مصادره به مطلوب نمی کند؟هدف پدر از خریدن اسباب بازی چیست؟ درس دادن به فرزندش برای اینکه از وسایلش درست مراقبت کند یا اینکه او ان را تهیه کرده تا فرزندش خوشحال شود و با لذت بازی کند. اگر می خواهد فرزندش خوشحال باشد چرا پس او را با دعوا کردن ناراحت می کند؟ فکر میکنم پدر هدف را با وسیله اشتباه گرفته است.ممکن است بگویید خب بهرحال او باید بداند و بخاطر اینکار تنبیه شود. اما کودک با اینکار خودش دارد خود را تنبیه می کند. او خود را از یک بازی که دوست دارد محروم کرده است. بهتر است کودکان تجربه کنند و یاد بگیرند نه ما همه چیز را به زور یادشان بدهیم. چهارشنبه سوری مثال خوبی است همه پدر مادرها بچهایشان را از خطرهایی که این واقعه دارد، اگاه می کنند. اما چرا کودکان توجه نمی کنند و باز وارد فعالیتهای خطرناک می شوند. زیرا ما باید تجربه را به انها منتقل کنیم. نکته جالب اینجاست وقتی اتفاق بدی برای کودکی در چهارشنبه سوری می افتد ایا او سال بعد هم دوباره به چهارشنبه سوری می رود یا حتی دیگران را هم از رفتن نهی می کند. ما به بچها چرا در کودکی واکسن میزنیم؟  ما یک درصد ضعیف شده از بیماری را به او می زنیم تا او دو روز مریض شود اما در ادامه زندگی دیگر مریض نشود. پس بهتر است بگذاریم مریضی ضعیف شده بگیرند، بهتر است بگذاریم کودکان کمی دست خودشان را بسوزانند تا خود را در ادامه زندگی اتش نزنند. درباره کارهایمان بیشتر فکر کنیم و سعی در مصادره به مطلوب کردن نداشته باشیم.انجام دادن اشتباهات ضعیف شده مساوی است با  کسب تجربه و درس گرفتن از ان تا اخر عمر

برای خود ورزش کنیم یا دیگران

ورزش کردن امروز بیشتر برای نگاه دیگران است. اکثر ادمها برای دیگران ورزش می کنند. افراد می روند بدنسازی که بگویند ببینید ما هم داریم ورزش می کنیم. به نظرم بهتر است خودمان باشیم. اگر همچنان بازی های کودکانمان برایمان جذاب است چه اهمیتی دارد که اکثر جامعه دیگر این بازی را انجام نمی دهند، چه اهمیتی دارد که حتی در دید جامعه ورزش محسوب نمی شود مهم این است ما دوست داریم و از ان لذت می بریم. مگر هدف ورزش غیر از شاداب کردن و لذت بردن افراد است. بارها در کلاسهای تربیت بدنی دیده ام که افراد اینقدر که از بازی وسطی و دیگر بازیها که استاد برای تنوع در نظر گرفته لذت می برند از ورزشهایی مثل فوتبال و والیبال و ... لذت نمیبرند. فکر نکنید این مختص گروه عام جامعه است نه حتی متخصصان ما هم نگاه می کنند چه ورزشهایی نام لوکس را یدک می کشد و باکلاس است، ان را انتخاب می کنند. انها برای طبقه اجتماعیشان ورزش می کنند، رفتار می کنند و زندگی می کنند نه خودشان.

رفتن یا نرفتن مسئله این است. به نظرم این مسئله جواب قطعی ندارد و  بر مبنای هر شخص می تواند جواب متفاوتی را داشته باشد. علاقه فرد، شخصیت فرد، اهداف فرد، روحیه فرد و .... می تواند در جواب تاثیر گذار باشند مثلا فردی که درامد بالا می خواهد اشتباه است دانشگاه را انتخاب کند. اگر فردی تحقیق کردن و تدریس را دوست نداشته باشد بعید میدانم درس خواندن در مقاطع تحصیلات تکمیلی به او کمک بسیاری کند. مسئله تجربی بسیار مهم این است که به کلاسها و استاد وابسته نشوید. حرف کلیشه ای این است اگر دانشجو هستید شما باید به دنبال دانش باشید نه منتظر باشید کسی ان را در اختیار شما قرار دهد.در کل در دانشگاه هر چه به محصول اصلی ان (مدرک) کمتر توجه کنید و به محصولات جانبی ان توجه کنید موفقتر خواهید بود. محصولات جانبی مثل ارتباطات با اشخاص بهتر و  کسب تجربه و مهارتهای دیگری که در دوران تحصیل یاد می گیرید. اکثر وقتها بعد از هر کلاس و دوره فکر میکنم ایا به میزان وقتی که صرف کرده ام، چیز با ارزشی بدست اورده ام؟ جواب خیلی اوقات منفی است اما حداقل یاد می گیرم هیچوقت مثل استاد کلاس یا دوره تدریس نکنم. روزی با یکی از همکلاسیهایم در این رابطه صحبت میکردم و او معتقد بود افرادی مثل او که اهمال کاری دارند و خودخوان چیزی نمیخوانند دانشگاه برایشان خوب است ولی مگر انسان حافظه اش چند درصد مطالب دانشگاه را بعد از یکسال به یاد می اورد؟

دیروز در تکمیل تحقیقی دوباره به موضوع آشنایی برخوردم تناقض استاکدیل. اولین بار فکر می‌کنم در کتاب بهتر از خوب "جیم کالینز" بود که  با آن مواجه شدم. داستان دریا سالاری که بعد از هشت سال  از اردوگاه زندانیان جنگ ویتنام آزاد شد. استاکدیل می‌گوید که هیچوقت نسبت به پایان ماجرا تردید نداشتم نه تنها مطمئن بودم آزاد می‌شوم بلکه می‌دانستم پیروزی نهایی با من است.

دقت کنید او بیش از 20 بار شکنجه شد و از حقوق یک زندانی هم محروم بود.بعد در جواب سوال چه کسی نتوانست آن شرایط زندان را تحمل کند جواب داد خوشبین ها!!! همان‌هایی که فکر می‌کردند جشن میلاد مسیح آزاد می‌شوند و سال نو می‌شد و آزاد نمی‌شدند. بعد می‌گفتند در عید پاک آزاد می‌شویم، عید پاک هم می‌گذشت و آزاد نمی‌شدند. بعد نوبت روز شکرگذاری می‌رسید، آن هم می‌آمد و می‌رفت و خبری از آزادی نبود.

استاکدیل می‌گوید نباید نسبت به عاقبت خود تردید کنی وگرنه می‌بازی و باید جرأت داشته باشی و با واقعیت هر چند تلخ و ناگوار روبه‌رو شوی. همه ما در گذر عمر با حقایق تلخ و حوادث کمرشکنی روبه رو می‌شویم. شاید بیماری، جراحت، تصادف و از دست دادن عزیزان یا شغل خود باشد. نکته‌ای که وجود دارد بودن یا نبودن در سختی نیست بلکه روش برخورد با این واقعیات تلخ است. در واقع تناقض استاکدیل بیان می‌کند به پایان خوش ماجرا ایمان داشته باش در عین حال با وقایع تلخ زندگی هم باید روبه‌رو شوی.

داستان این است که نمی‌توانی موفق شوی وقتی هیچ خونی از دماغت بیرون نیامده، وقتی شلوارت یکبار کثیف نشده، بدون یکبار زمین خوردن نمی‌توانی موفق شوی. تقریبا اکثر شرکت‌های موفق همزمان و بطور منظم با بیشتر حقایق ناگوار وضع موجود جامعه‌شان روبه‌رو می‌شوند. شکست می‌خورند و یاد می‌گیرند و می‌دانند روزی موفق می‌شوند شاید دیر اما حتمی.

این مختص شرکت‌ها نیست خیلی از افراد بزرگ جهانمان شرایط بسیار بدی را در زندگی تجربه کرده‌اند اما به آینده خوب خود شک نکردند. سعی می‌کنم هر تحقیقی انجام دادم بخش جالبی از آن را به اشتراک بگذارم توصیه استاکدیل را فراموش نکنید در جشن میلاد مسیح آزاد نمی‌شویم پس مقاومت کن. راستی کتاب بهتر از خوب برای هر کسی و هر وضعیت و هر شغلی جالب است. خواندنش را توصیه می‌کنم.

اگر به دنبال اموزش مطالب جدید هستید سه سایت را خدمتتان معرفی میکنم تا از انها استفاده کنید. به شخصه خودم از تجربه  استفاده  انها راضی هستم و مدرسان خوبی در ان فعالیت می کنند و خیلی از انها اساتید دانشگاههای درجه یک ایران مثل شریف و تهران و ... هستند. خیلی از مطالب و دوره های این سه سایت را می توانید بصورت رایگان شرکت کنید.

سایت وبیاد

سایت هم اموز

سایت مکتب خونه

لینک این سایتها را می توانید در بخش پیوندها بیابید.

یک مدت پیش به کافی‌نتی برای پرینت مراجعه کردم. یک پسر جوان آمد و از مغازه دار پرسید اقا استخدامی فلان ارگان اطلاعات دارید شما به چه شکل است؟ صاحب کافی‌نت نگاهی به او کرد و گفت تازه امروز آمده بگذار برایت پرینت بگیرم خودت کامل بخون که پسر وسط حرف او آمد و گفت نه من حوصلش را ندارم اگر می‌شود بعدا میام خلاصشو برایم بگویید. صاحب کافی‌نت خودش رفت توی سایت همون لحظه و براش خلاصشو خوند و پسر رفت.

اما چند تا نکته:

اصلا نمی‌خورد از من دو سال کوچکتر باشه. البته دارم به این موضوع عادت می‌کنم از بس همه بهم گفتن تو کوچکتر می‌خوره باشی. ترجیح می‌دهم که بیشتر صحبت نکنم تا مسئول ریختن موی بقیه دانشجویان دکترا نشوم و تقصیر این موضوع را به گردن می‌گیرم.

فردی که حوصله خواندن حداکثر 7 صفحه را نداشت واجد شرایط آن ارگان بهرحال بود.

اگر استخدام نهایی شود چه کسی قرار است فرم ها و کاغذهای او را بخواند؟

اینقدر بحران بیکاری بیکاری کرده ایم که بحران بیکارگی را فراموش کرده‌ایم.

متولد این سن حوصله خواندن 7 صفحه را نداشت با این روند جلو برویم متولد دهه بعد باید با پانتومیم براشون بگوییم اوضاع چه خبره چرا که احتمالا حوصله شنیدن هم ندارند. پس خسته نباشی دلاور. خدا قوت پهلوان

به کجا چنین شتابان....

اولین خاطره ام از درس زبان که در ذهنم وجود دارد  برمی گردد به کلاس سوم یا چهارم ابتدایی که خانم مدیر محترم برای ما یک معلم اوردن و گفتن امروز این خانم بهتون انگلیسی یاد میده. یادمه کل اونروز خانم معلم زبان بهمون گفتن دفترهاتون رو بیارین تا نام و نام خانوادگیتون رو براتون به انگلیسی بنویسم. اسم بعضیا مثل فامیلی اینجانب را نمینوشت و میگفت معادل انگلیسی نداره  و ما هم کلی قمپوز در کلاس جولان میدادیم و به بقیه بچها میگفتیم اسم شماها الکیه که میشه نوشت و ببینید که ما چه اسم خفنی داریم که اصلا نمیشه نوشت غافل از اینکه ایشون ق و غ و چ و ... رو بلد نبود بنویسه. ولی نکته دیگه این بود که واقعا معلمان مقطع ابتدایی ما خانم بودند و در دوره راهنمایی کلی از اینکه ما مثل بچهای دیگه زیر لگد و مشت اقا معلم، مقطع ابتدایی  به پایان نبردیم ابراز مسروریت و قمپوز میکردیم. یاد باد آن روزگاران یاد باد