۵۲ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است.

کارم تمام شده بود و در مسیر در حال حرکت به سمت شرکت یا بهتر بگویم کار دوم بودم. ما اصلا فکر نمی‌کنیم که رشد آنچنانی داشته‌ایم اما حقیقت این است که بزرگ شده‌ایم. حداقل در نگاه دیگران بزرگ شده‌ایم. راستش بزرگ شدیم اما هیچ چیز شبیه آن چیزی نبود که برای آن رویا بافته بودیم و لحظه شماری کرده بودیم. خنده‌دارتر هم آن است که خیلی افراد از دور به ما نگاه می‌کنند و حسرت زندگی ما را می‌خورند. بدون آنکه بدانند از درون چه خبر است.

می‌دانید یک شایعه در روستا وقتی پخش می‌شود و یک کلام چهل کلاغ می‌شود، دیگر کاری از دست هیچکس ساخته نیست. حتی خود فردی که شایعه را درست کرده بیاید بگوید چنین چیزی نیست و من یکسری مهمل به هم بافته‌ام دیگر کسی باور نمی‌کند. حالا می‌گویند ما بزرگ شده‌ایم و همه اطرافیان ما هم این داستان را باور کرده‌اند. ولی خودمان می‌دانیم کلی چیزهای حل نشده و مسائل مبهم باقی مانده است. می‌دانیم که آنقدری که باید قد نکشیده‌ایم اما فایده‌ای ندارد. کسی قرار نیست این حرفها را باور کند. ما بزرگ شده‌ایم و همه این را باور دارند و انتظارات دیگری از ما دارند.

زندگی از محله ما گذشته است

ما را انداخته و رها کرده است

از دور بوسه‌ای در هوا برای ما پرت کرد

و رفت ...

رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد

اگر بخواهم صادقانه باهاتون حرف بزنم یکی از مزخرف‌ترین بخش‌های بزرگسالی از دست رفتن دوستی‌های عمیق، در خلال کار و زندگی و گرفتاری‌های شخصی هست. هنوز که هنوز است من با این بخش بزرگسالی نتوانستم کنار بیام. روزهایی که همه چیز حول محور اتفاقات زندگی کاری و شخصی می‌چرخد. بیشتر اوقات انتخاب فرد مقابل برای صحبت دست تو نیست بلکه در میان انبوه کارهایت و مشغله‌هایت باید دنبال هم‌صحبت برای خودت بگردی. ناگهان انگار در محیط کار یک فرصت برای حرف زدن ایجاد می‌شود. جایی که بتوانی کمی از دغدغه‌هایت، دردهایت، خوشحالی و غم‌های روزگارت بگویی.

برخی اوقات فکر می‌کنم کاش می‌شد احوال همه دوستان را پرسید. از دوستان مدرسه تا دوستان مختلفی که در هر بخش زندگی کنارمان بودند تا زندگی برایمان شیرین‌تر از چیزی باشد که در واقعیت وجود دارد. علاقه‌ای به شبکه‌های اجتماعی ندارم حتی دوست ندارم تلاشی برای پیدا کردن دوستانم در چنین محیطی انجام دهم. به نظرم داخل این شبکه‌ها هم فضایی وجود ندارد تا از حال دل آدمها باخبر بود.

حال و هوای پاییز هیچ‌وقت برای من اینقدر پاییزی نبوده است. اینقدر زرد، اینقدر خشک، اینقدر دلگیر، اینقدر برگ‌ریزان و ... فکر کنم شب یلدای امسال هم تاریک‌ترین و طولانی‌ترین شبی باشد که در این سالها داشته‌ام. سیاهی و تاریکی که هر قدر سر بچرخانیم فعلا حوالی ما روشنی در آن دیده نمی‌شود.

از یک سنی که یادم می‌آید

بر روی یک تکه کاغذ، تاریخی ثبت شده است که برای اکثریت انسان‌ها تاریخ مبارکی است. روزی که آنها متولد شده‌اند و به این دنیا پا گذاشته‌اند. قرار است در آینده نیز تاریخ دیگری نوشته شود که لحظه مرگ را دقیق نشان دهد و در نهایت همه چیز تمام شود. همین دو تاریخ ظاهرا ثبت خواهد شد.

هیچ‌کس نخواهد فهمید

این روزها که هفته پژوهش است، دانشگاه‌ها به شدت در حال برگزاری برنامه‌های مختلفی مثل کارگاه، نشست و کرسی نظریه‌پردازی و غیره هستند. لابلای این برنامه‌ها هم همیشه اساتیدی وجود دارند که از بی‌انگیزه و تنبل بودن دانشجویان فعلی انتقاد می‌کنند. جمله‌هایی مثل زمانی که ما دانشجو بودیم فلان می‌کردیم و من دانشجویان الان را با زمان خودم مقایسه می‌کنم و می‌بینم که فلان و بهمان است به کلیشه‌ای ترین عبارات این روزهای برخی اساتید تبدیل شده است.

یادم هست چند سال پیش یک استاد از من خواست که در کارگاهش بیایم و دانشجویانش راچند جمله‌ای مهمان کنم. من هم که سن پایینی داشتم با کلی استرس پاوری درست کردم و دائم فکر می‌کردم اگر سوالی پرسیده شد که بلد نباشم چه خاکی باید بر سر خود بریزم. در روز موعود نیم ساعت زودتر به سالن نشست رفتم تا همه چیز را چک کنم. خود استاد هم آمد و چند دقیقه‌ای راجع روند صحبت با هم مشورت کردیم. وقتی جلسه شروع شد

داشتم دفترچه خاطراتم را می‌خواندم که نگاهم به صفحه میخکوب شد. برخی دست‌خط‌ها و دلنوشته‌ها تو را گم می‌کنند و به جایی می‌برند که زمان زیادی طول می‌کشد تا خودت را پیدا کنی و خودت را جمع کنی مثل همین خط خطی‌هایی که در ادامه آمده است:

واهمه دارم...

 من از آغوش‌های بی‌عشق

از بازوانی که بی‌مقدمه باز شوند

از دوست داشتن‌هایی که محض رفع نیاز روی لب غلت بخورد و در دل بیفتد

من از چشمهای شوم، از نگاه بی‌حواس، از حضور بی‌وجود واهمه دارم

واهمه دارم...

اگر هستی، اگر در آغوشم می‌گیری، اگر نگاهم می‌کنی

بیا، بیا و فقط دوستم داشته باش

بگذار کمی عشق را لمس کنم

فقط همین...

بیا، بیا و مرا آغوش باش

و به اندازه تمام دوستت دارم‌هایی که بدهکاری به خود بچسبان

نگاهم کن و از چشم‌هایم ناگفته‌هایم را بخوان

تو نبودی و من با چشم‌هایت زندگی کردم

از لب‌هایت بوسه نوشیدم و در هوای داشتنت نفس کشیدم

دلتنگم...

بیا تا دلتنگیم را در گهواره دستانت تاب دهم

و تنهاییم را در بستر آغوشت خواب کنم

بیا و مرا آغوش باش...

پی نوشت: بخش‌هایی از این شعر منتسب به خانم سارا قبادی است. 

این روزها دیگر عادت کرده‌ایم به شنیدن خبرهایی که کاممان را تا جایی که می‌تواند تلخ کند. حمیدرضا صدر عزیز تا زمانی که بود و توان داشت سعی می‌کرد لحظه‌های فوتبال را برای ما چشم‌نوازتر کند، سکانس فیلم‌های سینمایی را جذاب‌تر از چیزی که اتفاق افتاده روایت کند یا گوشه‌ای به دور از هیاهوی زندگی قلم به دست بگیرد و ما را به درون صحنه‌هایی ببرد که در آن غوطه‌ور و گم شویم. از سکانس نهایی فیلم عشق و مرگ بگوید و آن را به همان شیرینی وودی آلن برایمان تعریف کند تا از ته دل بخندیم.

گفتن ندارد که حمیدرضا صدر از جمله آدم‌هایی بود که عاشقانه هوادار فوتبال و سینما بود اما هیچ وقت به خاطر عاشقی خود حاضر نبود دل کسی را بشکند. هیچ وقت ندیدیم که در مورد منچستر با نیش و کنایه حرف بزند تا تعصب و علاقه خود را به باشگاه لیورپول نشان دهد. فقط دوست داشت لذتی که از فوتبال می‌برد را با دیگران تقسیم کند.

روزهای آخرسال می‌گذرد و فقط چند روز اندک مانده تا به طور رسمی وارد 1400 شویم. ما قرار است با یک 13 خداحافظی کنیم. سیزدهی که برای خیلی‌ها هویتشان بود. سیزدهی که قبل از همه تاریخ تولدها می‌نشست و ما آن را به دهه‌های مختلف تقسیم کرده بودیم برای اینکه بگوییم دهه ما نسل سوخته است و ما در چه مصیبت‌هایی زندگی می‌کردیم. واقعیت این است که دهه‌های جدیدی در راه هستند و قرار است کم‌کم ما هم در همین حوالی‌ها به همین راحتی مانند دهه‌های قبل فراموش شویم. دهه‌های جدید 1400 می‌آیند و به مرور ما هم قرار است در گوشه‌ای از تاریخ گم شویم. احتمالا آیندگان هم با تعجب به برخی ترس‌ها و انتظارات ما نگاه می‌کنند. متولدین 1400 در ابتدا کار سختی برای معرفی دهه خود دارند و باید بگویند ما دهه صفری هستیم و متولدین 1410 باید بگویند ما دهه دهی هستیم. خلاصه که بعید می‌دانم برای این برچسبها اتفاق خاصی بیفتد حالا هر چقدر هم بخواهد ابرازشان سخت باشد.

داشتم

از نوجوانی به بعد همیشه منتظر بوده‌ام، منتظر یک روز خوب که تمام زخم‌هایم را از بین ببرد، روزی که همه دردهایم درمان پیدا کنند ولی خب نشده است و الان می‌دانم قرار نیست هم بشود. اصلا قرار نیست دردهای ما درمان پیدا کنند و در نیمه پر لیوان ما فقط التیام‌هایی برای دردهایمان پیدا می‌کنیم. در حدی که زخمها را شستشو دهیم تا اوضاع خراب‌تر نشود و از پا در نیاییم.

 مثل سرما خوردن‌های پاییزی می‌ماند که دیر یا زود یقمان را می‌گیرد و هر سال با قرص و مسکن باید خود را مجهز کنیم با اینکه می‌دانیم دوباره و دوباره قرار است بیاید و چند روزی حالمان را بد کند. اصلا یکسری دردها درمان ندارد، این جمله را کسی که باید می‌فهمد.

اصلا درد و غم و زخم‌های کاری از بین نمی‌روند.

چند باری خواستم اینجا درباره تولد و داستان‌هایش بنویسم اما اینقدر به نظرم موضوع مهمی نیامد که بخواهیم راجبش حرف بزنیم. به هر حال تجربه نشان داده هر موضوعی حداقل ارزش یک بار صحبت کردن دارد.

از اینجا شروع کنم که خانواده‌ام روزی تصمیم گرفتند که شهریور در شناسنامه‌ام ثبت شود تا یک سال از زندگی جلو بیفتم و زودتر به درس و تحصیل بپردازم. البته در ادامه هم چند رخداد دیگر هم باعث شد دو سال از نظر خانواده جلوتر بیفتم. به خاطر همین فکر می‌کنم رضایت آنها را در این زمینه حسابی جلب کرده‌ام.

اما از آن تصمیم خانواده به بعد همه همکلاسی‌ها و دوستان هم معمولا روزی از شهریور به من تبریک می‌گفتند و سورپرایز می‌کردند. روزی که هیچ تعلقی به آن نداشتم، روزی شده بود که بیشترین محبت را از دوستانم دریافت می‌کردم. البته من هم به خاطر محبتی که داشتند خوشحال می‌شدم.

اما اگر صادقانه بخواهم حرف بزنم و راستش را بخواهید هیچوقت درک نکردم چرا آدم‌ها این روز را جشن می‌گیرند. یعنی