برای من زیاد پیش میآید که در هنگام خواندن کتاب یا دیدن فیلم یک کلمه جدید خودنمایی کند و بعد آن کلمه در زندگی واقعی به طرق مختلف سعی کند خود را نشان دهد. یکی از این کلمهها pyrrhic victory بود. یادم هست اولین کاری که کردم این بود که دیکشنری پویا را از کنار میز برداشتم و دنبال معنیش گشتم. به این معنی رسیدم برد برابر با باخت. در دیکشنریهای دیگر هم سرچ کردم و به این معانی رسیدم: پیروزی بدون فایده، پیروزی همراه با تلفات و خسارات زیاد، کسب پیروزی به قیمت و هزینهای که نمیارزد.
نوجوان که بودم یک مربی داشتیم که قبل از اینکه تمرین را شروع کنیم در رختکن همیشه چند نکتهای برایمان داشت. یکی از حرفها این بود که بچهها همیشه یادتون باشه از شما بهتر خیلی بوده و از شما بهتر هم خیلیها هستند که در آینده خواهند اومد. در واقع میخواست به ما تلنگر بزند که دچار غرور نشویم و فکر نکنیم با چهار تا گل توی استان چیزی شدهایم و شور و میل به بهتر شدن خودمان را حفظ کنیم.
وقتی مدرسه میرفتیم شعاری وجود داشت به نام شهر ما خانه ما که روی اکثر دیوارهای شهر وجود داشت و معلمها و تلویزیون هم مدام این جمله را به ما گوشزد میکردند. اما بزرگتر که شدیم این شعار هم در میان شلوغیهای زندگی ناپدید شد. مثل بابا برقی که بیشتر خاطرات بچگی ما را شکل میداد اما اثری از آن باقی نمانده است. فکر کنم با گذر این سالیان سیاستگذاران هم متوجه شدند که راه را اشتباه رفتهاند و منبعی که در زندگی ما انسانها بیشتر مهم است آب است تا برق. به نوعی برای ما باید بابا آبی میساختند.
شهر ما خانه ما اما به نظرم همچنان هم مهم است اما یک نکته کلیدی وجود دارد که شاید از آن غافل بودهایم.
در این روزگار شاید جمله کلیشهای به وجود آمده که میگوید آدم نباید اهل جناح باشد. این حرف هم مثل خیلی از حرفهای قشنگ دیگر است از جنس اینکه آدم باید آزاده باشد و تعصبی عمل نکند و ... فکر نمیکنم افراد زیادی باشند که با این جمله مخالف باشند اما باز هم خیلیها گرایش به سمت خاصی دارند.
خودم به شخصه قبلا در این بازی بودم و هر وقت کسی سنگ جناح خاصی به سینه میزد نگاه معنیداری به او میکردم که بفهمد از تعصبش چقدر حالم بد میشود. آن روزها همیشه در جواب آدمها میگفتم ببین بدی و خوبی تا دلت بخواهد از چپ و راست و اینبریا و اونبریا دیدهام، پس داستان و حمایتهای عجیبت را برای خودت نگه دار.
این روزها میبینم همه ما چه بخواهیم چه نخواهیم باید در یک جناح باشیم. از دانشگاه حرف بزنم
سجاد تازه از آلمان برگشته بود که پیغام داد بیا که برایت سوغات خریدهام. خودم را از قبل برای دیدنش آماده کرده بودم، هم دلم برایش تنگ شده بود و هم برای شنیدن غرغر کردنش مهیا شده بودم. با همان لبخند دوستداشتنی گفت نسکافه دیگه؟ گفتم در این حد هم از هم دور نبودهایم که بخواهد ذائقهام عوض شود. همیشه مرتب بودن زیاد از حدش برای من جالب است. با این که از لحاظ سبک زندگی خیلی متفاوت هستیم اما حرفهای مشترک زیاد داریم طوری که ساعتها با هم حرف بزنیم و خسته نشویم.
از دوچرخهسواریهایش گفت، رویدادهایی که شرکت کرده بود و عکسها را نشان میداد. تعریفهایش که تمام شد آرام آرام غرغر کردنش را شروع کرد. اول از اینکه دوباره باید برود کمی گله کرد و بعد از نگاه بالا به پایین چشم رنگیها شکایت میکرد. از کشورهای اروپایی متنفر است و مثل من بیشتر آمریکای جنوبی را دوست دارد البته کشورهای شرق آسیا را هم خیلی دوست دارد. میگفت انگار زورشان میآید که جواب آدم را بدهند.
سکوت کرده بودم و میشنیدم همان کاری که همیشه میکنم اما این دفعه به خودم گفتم شاید حرفی بزنم بهتر باشد. گفتم سجاد حرفت این است که اروپاییها نژادپرست هستند و خیلی کارشان زشت است، درست است؟ گفت شک داری. گفتم
دسامبر 1937 بازی چارلتون و چلسی در هوای مه آلود غلیظی در استمفوردبریج برگزار میشد. سم بارترام دروازهبان چارلتون چشمهایش را تیز کرده بود تا در آن هوایی که دو متر جلوترش را به سختی میدید از دروازه تیمش محافظت کند.
موضوعی که در زندگی بارها به آن رسیدهام این است که حفظ انگیزه بسیار مهمتر از ایجاد انگیزه است. ایجاد انگیزه با دیدن یک کلیپ انگیزشی ایجاد میشود اما هیچوقت با دیدن یک کلیپ انگیزشی انسان موفق نمیشود. اگر انگیزه را مثل بنزین بدن تصور کنید کاملا روشن است که با یک بار بنزین زدن اتفاق خاصی برای شما نمیافتد. دور دور کوتاهی با آن میتوانید بکنید و برگردید سر جای اولتان، همین ...
اگر شما باک یک ماشین را یکبار پر از بنزین کنید با آن میتوانید به یک شهر نزدیک بروید و برگردید اما اگر بتوانید در فواصل مناسب بنزین بزنید میتوانید به هر جا که دوست دارید سفر کنید. ما هم اگر میخواهیم به جایی که دوست داریم برسیم باید بتوانیم انگیزه خود را در زمانهای مختلف بازیابی کنیم.
وقتی مقاله یا کتاب جدیدی مینویسم سرعت و بازدهی عجیبی دارم. معمولا 70 درصد کار را در مدت کوتاهی انجام میدهم اما بعد از آن دچار افت میشوم. اوایل خیلی ناراحت میشدم و به چرایی موضوع زیاد فکر میکردم. حتی زمانی که کتاب یا مقاله تمام شده است و به داوری میرود و اصلاحات میخورد، با سرعت بسیار کمی اصلاحات را رفع میکنم در حالی که با رفع این اصلاحات کار به پایان میرسد و من باید هیجان بیشتری نسبت به شروع کار داشته باشم اما انگیزه کمی همیبشه دارم و با بیحوصلگی اصلاحات را انجام میدهم که برخی اوقات این بیحوصلگی حتی منجر به رد مقالهام هم شده است.
چرا در زمان شروع کار بسیار پرانگیزه هستم و به مرور و در زمان اصلاح و ادیت کار دیگر آن حس وجود ندارد. اولین چیزی که معمولا به ذهن انسان در این موارد میرسد، تنبلی است اما نه این جواب صحیحی برای من نمیتواند باشد چرا که نرخ انجام کارهای من نسبت به متوسط قطعا بالاتر است.فعلا چند دلیل برای آن پیدا کردهام.
اولین موضوع این است که من شروع کار را به منزله پایان آن میدیدم یعنی زمانی که با انگیزه کار را شروع میکردم و حدود 70 درصد کار را پیش میبردم، دیگر در ذهن خودم کار را تمام شده میدانستم و این موضوع ناخودآگاه در مغز من تأثیر میگذاشت. انگار مغز میگفت
در کتاب چرا عقب افتادهایم علی محمد ایزدی نقل شده است:
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچهای بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفتهای. به او گفتهای شکلات میخرم ولی نخریدی!!! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در بازداشتگاه چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!! آنها با نگاه عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامهام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!!
داشتم فکر میکردم که اگر ما در یک کشور دیگر به دنیا میآمدیم چه سرنوشتی داشتیم. چقدر با شخصیت حال حاضرمان تفاوت داشتیم.
مطلبی که میخواهم دربارهاش بنویسم درباره موضوعی است که چند روز پیش در یک سایت یا وبلاگ آن را خواندم اما چون نام را فراموش کردهام متاسفانه نمیتوانم به آن ارجاع بدهم. متن پیرامون این سوال بود که آیا استفاده از جوانان در ساختارها معنیش جوانگرایی است؟
همه ما بخشی از زندگی خود را دوست نداریم، بخشی از افراد موجود زندگی خود را دوست نداریم، بخشی از اطلاعات ذهن خود را دوست نداریم، بخشی از کارهای خود را دوست نداریم اما این بخشها قابل حذف نیستند و همراه ما ظاهرا باید باقی بمانند. به قول معروف کار که نشد ندارد اما در صورت حذف، ما به خود هم ضربه میزنیم.
مثل شکستهای ما در زندگی که اصلا اطلاعات خوشایندی نیست که بخواهیم آن را مرور کنیم اما فراموشی آن باعث میشود دوباره آن خطاها را تکرار کنیم. من برخی کارهای حال حاضر خودم را دوست ندارم و میدانم در آینده هم برخی کارها وجود دارند که آنها را دوست نخواهم داشت ولی باید انجام دهم چرا؟
به خاطر اینکه هیچوقت در زندگی همه چیز بر وفق مراد انسان نیست. مثلا شما یک ایده دارید که به آن خیلی علاقه دارید اما به جذب سرمایه گذار برای ایده خود علاقه ندارید ولی به خاطر هزینه مجبورید این کار را انجام دهید. شما دوست دارید یک محصول تولید کنید تا مشکلی در جامعه را برطرف کنید، بسیار به این کار علاقه دارید اما وقتی وارد آن میشوید متوجه وجود کارهای اجرایی بسیاری در عمل میشوید که شما هیچ علاقه ای به انجام آن ندارید ولی اگر میخواهید آن مشکل را حل کنید نیاز است کارهای عملی آن را هم بپذیرید.
مجید حسینی نژاد موسس شرکت علی بابا بیان میکرد من شکستهای زیادی داشته ام اما چیزی که خیلی خوب انجام میدادم این بود که به آن فکر میکردم و آن را خوب بازنگری میکردم و با این کار، اشتباه را تبدیل به تجربه میکردم.