پیش از اجرای هر گونه تغییر باید واکنش افراد درگیر در تغییر را پیش بینی کرد. مثلا اگر قرار است در سازمان تغییراتی انجام شود باید واکنش کارکنان را پیش بینی کرد. در یک خانواده وقتی پدر تصمیم به تغییر شغل دارد با پیشبینی واکنش اعضای خانواده میتواند بهتر اعضای خانواده را متقاعد به این تغییر کند. سه متغیر معمولا به شما کمک میکند که متوجه شوید افراد درگیر در تغییر تمایل چندانی به تغییر ندارند. این سه مولفه عبارتند از:
مدتی پیش دوستی مرا به همایشی دعوت کرد که بزرگان یک رشته علمی در آن همایش معمولا سالانه گرد هم میآیند. همچنین افرادی که منصبهای دولتی در آن زمینه دارند هم کم و بیش به همایش میآیند. همیشه خیلی سخت باید خودم را قانع کنم که در جمعی حضور پیدا کنم اما بهرحال برای دیدن برنامههای همایش تصمیم به رفتن گرفتم.
زمانی که به سالن همایش رسیدم
چه زمانی برای ورزش کردن بهترین زمان است؟ پاسخ مستقیمی به این سوال وجود ندارد. بستگی به هدف شما دارد. بر اساس تحقیقات ورزشی، راهنمای ساده برای کمک به شما در تصمیمگیری این است.
در صبحها ورزش کنید تا:
امروزه دچار سیر تحول و تغییر هستیم. برخی اوقات که به عقب که مینگریم باورش سخت است که از یک سری وسایل استفاده میکردیم. دائم جهان در حال تغییر است و انطباق با جهان جزء ضروریات زندگی شده است. از تحولات که کمی فاصله بگیریم بحث تأثیرات این تحولات بر بخشهای دیگر پیش میآید. امروزه تغییر در هر بخش منجر به تغییر در سایر بخشها میگردد. این به هم پیوستگی و اثرگذاری متقابل از نظر برایسون سه مرز مهم را کمرنگ کرده است.
مرز میان حوزههای داخلی و بین المللی:
چند روز پیش با عزیزی صحبت میکردم کمی ناله برایش کردم و بعد از مکثی جواب داد که تو همیشه امید دهنده ما بودهای، حرفهای گذشته خودت را به یاد بیاور. به او گفتم همه حرفهایم یادم هست اما نمیشود همیشه خوب بود برخی اوقات انرژی انسان تمام میشود یا دلش میگیرد. من مشکلی با غم خوردن ندارم من با در غم ماندن مشکل دارم. این زندگیست و مسیرش صاف و ساده نیست، جادهاش مملو از خوشبختی نیست. اگر کسی غم ندارد باید به صورت جدی به نوع زندگیش فکر کند چرا که زندگیش باگ اساسی دارد.
اما باید قبول کرد زندگی سخت شده است در این روزهایی که برای همه چیز پشتیبان علمی وجود دارد. میشود گفت هم نظم خوب است و هم بد است. برای پشتیبانی از نظرت هم حداقل یک مقاله پیدا میکنی تا خودت را تأئید کنی. بازی با کلمات زیاد شده است. مرز بین خوب و بد باریکتر از همیشه است. بد برای من بد برای کسی دیگر الزاما نیست. به فرد میگویی صادق نبودی، جواب میگیری من فقط حقیقت را نگفتهام. این دو جمله چه فرقی دارد به جز اینکه جمله دوم انگار بار منفی کمتری تا جمله اول حمل میکند و فرد شنونده کمتر احساس گناه میکند.
دیگر نمیشود چیزی به کسی گفت آدمها زاویه میگیرند و شروع میکنند به محکوم کردن خود تو، از قضاوت کردنت میگویند، از سطحی فکر کردنت میگویند. انگار بازی عوض میشود. جوری میشود که تو باید از خودت دیگر دفاع کنی. هر کسی میتواند داستان را به نفع خود تعریف کند و از محق بودنش بگوید. خیلی از انسانها گذرانی هستند یعنی دورهای قرار است بر حسب اتفاق مسیری را با هم بگذرانید اما موضوع وقتی سخت میشود که بفهمی قرار است با این فرد مسیر طولانی را بروی.
شما هم سرتان شلوغ است؟
افراد زیادی در پاسخ به انجام ندادن کاری یک دلیل دارند. من سرم شلوغ است پس نمیرسم این کار را انجام دهم. اکثر افراد دوست دارند با نشان دادن سرشلوغی ترحم دیگران را جلب کنند. اما افراد خودشان این وضعیت را انتخاب کردهاند و اگر به کاری نمیرسند به خاطر سر شلوغی نیست بلکه به خاطر این است که آنها انتخاب کردهاند این کار را انجام ندهند و به کارهای دیگری بپردازند.
یکی از بزرگترین بهانههایی که برای انجام ندادن کارها میآوریم نداشتن زمان کافی است. همه ما 24 ساعت زمان در شبانهروز در اختیار داریم. با این حال افرادی مانند انیشتین، بیل گیتس، مارتین لوترکینگ با استفاده از همین زمان دستاوردهایی داشتهاند که به مراتب بزرگتر از دستاوردهای بسیاری افراد دیگر بوده است. تفاوت در نتیجه از قصد و توجه به دست میآید. مسئله این نیست که این افراد وقت اضافی داشتهاند بلکه آنها وقت مورد نیازشان را ایجاد میکردند. وقتی چیزی در زندگیتان به اولویت شما تبدیل میشود، ناگریز خواهید بود که از چیزهای دیگر صرفنظر کنید. اگر چیز بیمصرفی در زندگی شما وجود دارد که زمانتان را تلف میکند چرا اجازه میدهید این اتفاق بیفتد؟ با دانستن این واقعیت که قرار نیست در طول روز ساعات اضافی داشته باشید چگونه میتوانید زمان مورد نیاز برای انجام دادن کارهای ضروری را ایجاد کنید.
راه حل:
به طور واضح مدیر منابع انسانی نقش مهمی در تصمیمگیری کسب و کار ایفا میکند. به نظر شما چگونه میتوان تصمیمات بهتری در زمینه منابع انسانی گرفت. فرض کنید میخواهید با تغییر فرهنگ سازمانی شرکت، کارایی کارمندان را افزایش دهید. به چه شکل متوجه مناسب بودن این اقدام برای سازمان میشوید. اجازه دهید با یک داستان شروع کنیم.
مردی در وسط میدان تایمز در منهتن ایستاده بود و بشکن میزد. بعد از مدتی زنی به او نزدیک شد و پرسید: ببخشید آقا شما برای چه بشکن میزنید؟
انگار حرفهایم به او اثر نمیکند یا نمیخواهد که حرفایم به او اثر کند. باز هم بیخیالش نمیشوم و سعی میکنم او را بیدار کنم اما میبینم که خود را فقط کوچک میکنم و با ادامه رفتارم خودم را کم ارزش برایش جلوه میدهم. انگار نمیخواهم قبول کنم که او این روش زندگی را انتخاب کرده است. شاید اشتباهم زمانی بود که وقتی میگفت میزان خوابم زیاد شده است فکر کردم بخاطر مشکلاتش است و بعد از مدتی درست میشود اما تبدیل به عادت زندگیش شد. او روزها را با خواب زیاد طی کرد و من متوجه نشدم که خوابش برای این است که کاری انجام ندهد و میخواهد بازنده شود.
شاید اشتباهم زمانی بود که گذاشتم مدام اتفاقات تلخ گذشته را نشخوار کند و دائم حرفهایی از جنس عدم لیاقت بزند که من لیاقت زندگی بهتری ندارم و باز هم به گذشته بروم زندگیم همین خواهد شد. این حرفها به مرور به باورش تبدیل شد، باور به اینکه من انسانی هستم که نمیتوانم زندگیم را جمع کنم.
هر چه میکنم فایدهای ندارد. انگار همین برایش کافی است که دیگران بدانند او انسان بد داستان نیست و شرایط باعث این اتفاقات شده است. همین که بدانند انسان بد داستان فرد یا چیز دیگری است. نمیدانم پارتنر زندگی یا شرایط بد خانوادگی یا اتفاقات تلخ زندگی مقصرند. همین که دیگران حق شرایط سخت را به او بدهند برایش کافی است.
برای همین همیشه تلاش میکند همه چیز را توجیه کند. اگر بفهمد کسی از او ناراحت است همه کار میکند تا به طرف بفهماند من انسان خوبی هستم و لطفا از من ناراحت نشو. از یک طرف نمیتوانم بیخیالش شوم و از یک طرف نمیشود کاری کرد. او انتخاب کرده است بازنده بماند، فقط خودش میتواند مانع این اتفاق شود. امیدوارم انگیزه گذشته برای تغییر دوباره در او زنده شود و دوباره دستی به زانوی زمین خوردهاش بکشد و زخمها را التیام ببخشد و بلند شود.
به قول محمدرضا شعبانعلی باختن یک رویداد است اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است، زنده بودن یک رویداد است اما زندگی کردن یک مدل ذهنی است. رویدادها را ما انتخاب نمیکنیم اما مدل ذهنیمان را خودمان میسازیم.
گاهی انسانهایی را میبینی که میزان فروتنی و تواضع آنان برایت عجیب است. فردی که افراد زیادی را زیر بال و پر خودش گرفته است یا به افراد زیادی کمک میکند. افراد او را تحسین میکنند و جملههای محبت آمیزی به سوی او روانه میشود. جملههایی مثل خدا خیرت دهد و ...
در کمال تعجب میبینی او نه تنها خوشحال نمیشود بلکه با مکثی پرمعنا جواب میدهد من کاری برای آنها نکردم. من فقط زندگی این افراد را کمی بهبود بخشیدهام، کمی که آنها شرایط زندگی کردن داشته باشند، کمی که یک مشکل را از دوششان برداشته باشم، کمی که یک ناراحتی را از میان خیل ناراحتیهایشان برداشته باشم.
تو بعد از شنیدن این حرفها به او نگاه میکنی و به این فکر میکنی میزان دهندگی یک آدم چقدر میتواند باشد، چقدر یک انسان میتواند دستگیر دیگران باشد. با اینکه این فرد در حال کمک کردن است اما از کم بودن میزان کمکش ناراحت است. این فرد را دیگر نمیتوانی در کنار دیگر انسانها قرار دهی. افراد دهنده کسانی هستند که احساس میکنند چیزهایی دارند که میتوانند به دیگران بدهند. این موضوع دهندگی میتواند انرژی، زمان، پول، کالا و ... باشد. بخشیدن ویژگی ذاتی آنها محسوب میشود.
در سوی دیگر افراد گیرندهای وجود دارند
این روزها گذر زمان را بیشتر احساس میکنم، نمیدانم انگار احساس میکنم لحظهها با سرعت بیشتری میگذرد. انگار نه انگار چقدر در مسیر منتظر بودم تا از این حفظ کردنهای بیخود خلاص شوم، چقدر میخواستم زمانی برسد که دیگر هیچ کتابی را به اجبار حفظ نکنم. منتظر زمانی که کتابها را برای خواندن، خودم انتخاب کنم. البته نه به خاطر استرس یا مسئله دیگری با امتحانات مشکل داشتم که اگر بخواهم دلایل این چنینی ببافم فقط بهانه آوردهام. من در هیچ امتحانی هیچ وقت استرس نداشتم حتی امتحانهایی که بدون خواندن در آنها حضور پیدا میکردم. از امتحانهای مدرسه تا دانشگاه تا انواع آزمونها مثل کنکور و زبان و ...
شاید این ویژگی عجیب باشد ولی برای من دیگران عجیب بودند، دیگرانی که برخی اوقات پنج برابر من کتاب را به اصطلاح جویده بودند اما سر جلسه نگاه به صورت آنها بیانگر فقط نگرانی صدم های از دست رفته امتحان بود. یادم هست در راهنمایی در برخی امتحانات بعد از نوشتن جوابها حوصلهام که سر میرفت شروع میکردم به تصحیح برگه خودم، در آخر هم نمره خودم را با مداد مشکی کمرنگ میدادم و امضا میکردم.
مشکلی که وجود داشت