گاهی انسانهایی را میبینی که میزان فروتنی و تواضع آنان برایت عجیب است. فردی که افراد زیادی را زیر بال و پر خودش گرفته است یا به افراد زیادی کمک میکند. افراد او را تحسین میکنند و جملههای محبت آمیزی به سوی او روانه میشود. جملههایی مثل خدا خیرت دهد و ...
در کمال تعجب میبینی او نه تنها خوشحال نمیشود بلکه با مکثی پرمعنا جواب میدهد من کاری برای آنها نکردم. من فقط زندگی این افراد را کمی بهبود بخشیدهام، کمی که آنها شرایط زندگی کردن داشته باشند، کمی که یک مشکل را از دوششان برداشته باشم، کمی که یک ناراحتی را از میان خیل ناراحتیهایشان برداشته باشم.
تو بعد از شنیدن این حرفها به او نگاه میکنی و به این فکر میکنی میزان دهندگی یک آدم چقدر میتواند باشد، چقدر یک انسان میتواند دستگیر دیگران باشد. با اینکه این فرد در حال کمک کردن است اما از کم بودن میزان کمکش ناراحت است. این فرد را دیگر نمیتوانی در کنار دیگر انسانها قرار دهی. افراد دهنده کسانی هستند که احساس میکنند چیزهایی دارند که میتوانند به دیگران بدهند. این موضوع دهندگی میتواند انرژی، زمان، پول، کالا و ... باشد. بخشیدن ویژگی ذاتی آنها محسوب میشود.
در سوی دیگر افراد گیرندهای وجود دارند که هر چه از حق دیگران برمیدارند سیر نمیشوند. منظور از شخصیت گیرنده گرفتن چیزی از دیگران بدون دادن چیزی به آنها است. آنها از دیگران چیزی را میگیرند و از دارایی خود چیزی به دیگران نمیدهند. آنها فکر میکنند جهان چیزهایی دارد و اگر آنها نگیرند، دیگران میگیرند. آنها دائم دچار احساس کمبود هستند از چیزهایی که در جهان وجود دارد. یک حرص شدید گرفتن چیزهای جدید، یک میل سیری ناپذیر. خانه چهارم خود را هم دارند اما این هم آنها را راضی نمیکند. تا آنجایی که میشود باید بگیرند، شاخکهای تیزشان به وزش باد موافق شرایط گرفتن به شدت حساس است. میگویی تو زندگی نسل بعدت را ساختهای، دیگر بس نیست. پاسخ میگیری نه فلانی را نگاه کن، او خانه دهم خود را دارد و دستهای بزرگتری برای گرفتن دارد.
وقتی وارد یک بازی میشوی دیگر نمیتوانی خارج شوی. اولش شاید گرفتن حق یک فرد ضعیف باشد بعد کم کم به گرفتن حق یک فرد ضعیف عادت میکنی. با خودت میگویی حالا گرفتن حق یک فرد چه ایرادی دارد، آسمان که به زمین نمیآید. افراد دیگر را اشاره میکنی که دوبرابر تو گیرنده هستند و حس میکنی تو انسان خوبی هم هستی که حق کمی از افراد را میگیری. به مرور برایت گرفتن حق افراد بیشتر طبیعی میشود و به خودت میآیی میبینی که دیگر حق دیگران برایت اهمیت ندارد. تو وارد یک بازی تمام نشدنی شدی که پایانی ندارد.