چند روز پیش با عزیزی صحبت میکردم کمی ناله برایش کردم و بعد از مکثی جواب داد که تو همیشه امید دهنده ما بودهای، حرفهای گذشته خودت را به یاد بیاور. به او گفتم همه حرفهایم یادم هست اما نمیشود همیشه خوب بود برخی اوقات انرژی انسان تمام میشود یا دلش میگیرد. من مشکلی با غم خوردن ندارم من با در غم ماندن مشکل دارم. این زندگیست و مسیرش صاف و ساده نیست، جادهاش مملو از خوشبختی نیست. اگر کسی غم ندارد باید به صورت جدی به نوع زندگیش فکر کند چرا که زندگیش باگ اساسی دارد.
اما باید قبول کرد زندگی سخت شده است در این روزهایی که برای همه چیز پشتیبان علمی وجود دارد. میشود گفت هم نظم خوب است و هم بد است. برای پشتیبانی از نظرت هم حداقل یک مقاله پیدا میکنی تا خودت را تأئید کنی. بازی با کلمات زیاد شده است. مرز بین خوب و بد باریکتر از همیشه است. بد برای من بد برای کسی دیگر الزاما نیست. به فرد میگویی صادق نبودی، جواب میگیری من فقط حقیقت را نگفتهام. این دو جمله چه فرقی دارد به جز اینکه جمله دوم انگار بار منفی کمتری تا جمله اول حمل میکند و فرد شنونده کمتر احساس گناه میکند.
دیگر نمیشود چیزی به کسی گفت آدمها زاویه میگیرند و شروع میکنند به محکوم کردن خود تو، از قضاوت کردنت میگویند، از سطحی فکر کردنت میگویند. انگار بازی عوض میشود. جوری میشود که تو باید از خودت دیگر دفاع کنی. هر کسی میتواند داستان را به نفع خود تعریف کند و از محق بودنش بگوید. خیلی از انسانها گذرانی هستند یعنی دورهای قرار است بر حسب اتفاق مسیری را با هم بگذرانید اما موضوع وقتی سخت میشود که بفهمی قرار است با این فرد مسیر طولانی را بروی.