بچه که بودیم به پدر اصرار کردیم که برای خانه پرندهای بخرد. پدرم هم بعد از چند روز با قناری خوشرنگی به خانه آمد. آن زمان در محله ما مُد شده بود که همه پرنده بخرند. آنهایی که وضعشان بهتر بود، طوطی میخریدند و با ذوق و شوق از کلمات خاصی که طوطی به زبان میآورد، میگفتند. یکی از تفریحات سرگرمکننده آن روزها هم این بود که برویم حرف بد یاد آن طوطی بیچاره بدهیم تا در جایی طوطی شَرَف آن خانواده را به باد فنا بگیرد.
ما هم حالمان با قناریمان خوب بود. سر زیبایی و چَهچَهی که میزدند با بچهها بحث میکردیم و هر کسی اصرار داشت قناری خود را برجسته نشان دهد. مادرم قناری را زیاد دوست نداشت. میگفت نگاه کنید پاسیوی خانه را چکار میکنند. صبح بوده که اینجا را تمیز کردهام اما انگار هیچ کاری نکردهام. کلی روضه میخواند که کثیفی دارند، دانه این بر و آن بر میریزند و رسیدگی میخواهند.
ما هم حرفهای صدمن یه غاز تحویل مادر میدادیم که مادر ببین اینها به خانه رنگ و بوی دیگری میدهند. اصلا آبادی خانه شدهاند. مادرم هم از آن نگاههای عاقل اندرسفیه میکرد و با زبان بیزبانی میگفت که رنگ و بو و آبادیشان به سرتان بخورد. اگر دوستشان دارید خب خودتان حداقل یکبار به آنها غذا بدهید، جایشان را تمیز کنید و ... ما هم از آن قولهایی که هیچ وقت قرار نبود عملی شود، میدادیم. آن موقع خب بچه بودیم و همه چیز را با هم میخواستیم.
از آن دوران خیلی گذشته است. فکر میکنم ترمهای اولی بود که وارد مقطع دکتری شده بودم و به تدریس آنلاین علاقمند شده بودم. نمیدانم
خاطرات
::
نوشته شده در جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۱۶ ب.ظ
توسط محمدحسین قربانی
|
۸
نظر