حالا که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم در لحظاتی که فاصله‌ بین من و خواسته‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند، وقتی امیدها کم رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدند و حتی وقتی که نرسیدن را با تمام وجودم لمس می‌کردم من بی‌وقفه تلاش کردم و در همه لحظات دست از ادامه دادن نکشیدم. بارها زمین خوردم اما وقتی برای خوب کردن زخم‌ها نداشتم. درست است که دست‌هایم از مرهم خالی بود اما دلم پر از سکوت و درد بود. هر بار با همان دست زخمی، با همان دل‌ خسته باز بلند شدم و دویدم چون فهمیدم ادامه دادن یعنی باور داشتن به خود، حتی وقتی جهان همه درها را می‌بندد.

الان آن جایی هستم که دوست دارم باشم؟ خیر هنوز فرسنگ‌ها با جایی که باید باشم فاصله دارم ولی فهمیده‌ام زندگی راه رسیدن نیست، راه کوبیدن پاها بر زمین سخت است، راه سوختن و ساختن از دل نرسیدن‌ها است. من هنوز هم این باور را دارم، هر بار که می‌افتم زخمی‌تر و نالان‌تر می‌دوم. چون می‌دانم زمین خوردن مهم نیست؛ مهم بلند شدن است با همه زخم‌ها و دردها و نرسیدن‌هایی که بر تن حکاکی شده است.
می‌دانی سی سال شاید برای خیلی‌ها عددی کوچک باشد؛ اما برای یک جوان خاورمیانه‌ای، سی سال یعنی داستان‌هایی از رنج‌ها و لبخندهای ناگفته، یعنی بار خاطراتی که سنگینی‌شان هنوز بر شانه‌های دل است، یعنی اتفاقات تلخی که اختیاری برای نپذیرفتن آنها وجود ندارد و یعنی همین عدد به ظاهر کوچک کافی است که یک جوان تا آخر عمر هر شب درد دل کند و در سکوت بغض کند.
سی سال نه زیاد است و نه کم ولی برای دلی که در این خاک تپیده است، یادآور عمری زخمی است که فرصت التیام نداشته است. همین هم کفایت می‌کند که تا پایان زندگی دلش بخواهد شب‌ها بنشیند و آرام بی‌آنکه کلمه‌ای را بلند بگوید برای دلت درد و دل کند. نه از روی ضعف که از عمق تحمل و دوام آوردنی که هیچ‌کس ندید و از اشک‌هایی که هیچ‌کس در هیچ کجای دنیا نمی‌تواند بفهمد.

۱ ۰