بچه که بودیم به پدر اصرار کردیم که برای خانه پرنده‌ای بخرد. پدرم هم بعد از چند روز با قناری خوش‌رنگی به خانه آمد. آن زمان در محله ما مُد شده بود که همه پرنده بخرند. آن‌هایی که وضعشان بهتر بود، طوطی می‌خریدند و با ذوق و شوق از کلمات خاصی که طوطی به زبان می‌آورد، می‌گفتند. یکی از تفریحات سرگرم‌کننده آن روزها هم این بود که برویم حرف بد یاد آن طوطی بیچاره بدهیم تا در جایی طوطی شَرَف آن خانواده را به باد فنا بگیرد.

ما هم حالمان با قناریمان خوب بود. سر زیبایی و چَهچَهی که می‌زدند با بچه‌ها بحث می‌کردیم و هر کسی اصرار داشت قناری خود را برجسته نشان دهد. مادرم قناری را زیاد دوست نداشت. می‌گفت نگاه کنید پاسیوی خانه را چکار می‌کنند. صبح بوده که اینجا را تمیز کرده‌ام اما انگار هیچ کاری نکرده‌ام. کلی روضه می‌خواند که کثیفی دارند، دانه این بر و آن بر می‌ریزند و رسیدگی می‌خواهند.

ما هم حرف‌های صدمن یه غاز تحویل مادر می‌دادیم که مادر ببین این‌ها به خانه رنگ و بوی دیگری می‌دهند. اصلا آبادی خانه شده‌اند. مادرم هم از آن نگاه‌های عاقل اندرسفیه می‌کرد و با زبان بی‌زبانی می‌گفت که رنگ و بو و آبادیشان به سرتان بخورد. اگر دوستشان دارید خب خودتان حداقل یکبار به آن‌ها غذا بدهید، جایشان را تمیز کنید و ... ما هم از آن قول‌هایی که هیچ وقت قرار نبود عملی شود، می‌دادیم. آن موقع خب بچه بودیم و همه چیز را با هم میخواستیم.

از آن دوران خیلی گذشته است. فکر می‌کنم ترم‌های اولی بود که وارد مقطع دکتری شده بودم و به تدریس آنلاین علاقمند شده بودم. نمی‌دانم تدریس دانشگاه ارضایم نمی‌کرد یا دیدن افراد مختلف در محیط آنلاین برایم جذاب شده بود. به خاطر همین به اولین پیشنهادی که برای تدریس آنلاین رسید بدون ناز و ادا پاسخ مثبت دادم. همه چیز طبق برنامه پیش رفت و طرح درس آماده‌ای را ارائه دادم. دیگر زمان آن رسیده بود به چیزی که دوست داشتم برسم.

تاریخ‌هایی که برای تدریس می‌رسیدم را به شرکت تحویل دادم و در روز اول در استودیو حاضر شدم. با مسئول استودیو خوش و بشی کردیم و توضیحات اولیه‌ای ارائه داد و بعد رفت. من مانده بودم و یک استودیوی آکوستیکی با در بسته که فقط از یک پنجره کوچک می‌توانستم بیرون را تماشا کنم. خب با نام و یاد خدا کار را شروع کردم. مدت زیادی نگذشته بود که به خودم آمدم. خدای من چرا اینجوری حرف می‌زنم. تنظیمات انسانیم خراب شده بود و مثل ربات‌ها حرف می‌زدم همان‌قدر برنامه‌ریزی شده و بی‌حس. چند بار دیگر سعی کردم اما نه انگار نمی‌شد که نمی‌شد.

پس از مدتی با ناراحتی استودیو را ترک کردم. به خانه که برگشتم تا چند ساعتی توی حال خودم بودم. در بین افکارم غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم این تنظیمات رباتی چطور روی من نصب شده بود. داستان این بود من در تدریس از دست‌ها و زبان بدنم زیاد کمک می‌گرفتم اما در استودیو مجبور بودم به خاطر نرم‌افزار سیستم، دستم روی موس باشد و تکان نخورم تا صدای مخلی به تدریس وارد نشود. هفته بعد که رفتم دیگر می‌دانستم چکار باید بکنم. از دست چپم استفاده می‌کردم تا بتوانم مفاهیم را منتقل کنم و با حرکت دست‌ها حس انسانی بهتری می‌توانستم داشته باشم. اما باز هم باید مراقب بودم که دستم صدایی نداشته باشد که اختلال ایجاد کند.

روز آخر یادم هست که گلودرد بدی داشتم. در حرف زدن عادی مشکل داشتم. چه رسد به اینکه بخواهم با تونالیته مناسب جملات را بگویم. با کمک آب‌های جوشی که درخواست کرده بودم، تدریس را پیش می‌بردم. وقتی تمام شد رسما صدایی برایم نمانده بود. فقط دوست داشتم آنجا را ترک کنم و دیگر هم به آنجا برنگردم. انگار تدریس آنلاین کثیفی‌های زیادی برای من داشت.

علاوه بر اینکه سخت گذشت من پنجشنبه، جمعه‌های یک ماه را از دست داده بودم. روزهایی که فرصت می‌کردم کمی با دوستانم خوش بگذرانم و تلخی‌های زندگی را کمی ملایم کنم. زمان‌های زیادی باید منتظر مترو میدان صنعت می‌شدم که البته نیم ساعت یک بار می‌آمد. کلی داستان هماهنگی و قرارداد و این کارها را با بخش‌های مختلف شرکت باید انجام می‌دادم و در مقابل همه پاسخگو بودم و ...

راستش اینکه یک مثال ساده بود ولی واقعا الان انگار دیگر کسی نیست که کثیفی‌های زندگیم را قبول کند. برخی اوقات که از فشار کاری و درسی ناله‌ام می‌گیرد و کثیفی‌هایش اذیتم می‌کنند، دلم می‌خواهد همه آن‌ها را کنار بگذارم و یا کسی باشد که فشارها و استرس‌ها را گردنش بیندازم. اما پس از مدتی به خودم نگاه می‌کنم، لبخندی می‌زنم و می‌گویم دوباره بچه نشو! می‌دانی رفیق دنیای الان با دنیای بچگیمان خیلی فرق کرده است. کاش می‌شد چیزها همانقدر خوب و شیرین بود اما نیست. اگر چیزی را می‌خواهی باید کثیفی‌هایش را هم بخواهی.


پی‌نوشت: راستی قناوری ما هم  وقتی یک هفته به خاطر سفرمان تنها ماند، دق کرد و مرد. انگار که طاقت جدایی نداشت. البته نمی‌دانم طاقت دوری نداشت یا در حسرت سفر مشهد ما از دنیا رفت.

۶ ۰