داشتم دفترچه خاطراتم را میخواندم که نگاهم به صفحه میخکوب شد. برخی دستخطها و دلنوشتهها تو را گم میکنند و به جایی میبرند که زمان زیادی طول میکشد تا خودت را پیدا کنی و خودت را جمع کنی مثل همین خط خطیهایی که در ادامه آمده است:
واهمه دارم...
من از آغوشهای بیعشق
از بازوانی که بیمقدمه باز شوند
از دوست داشتنهایی که محض رفع نیاز روی لب غلت بخورد و در دل بیفتد
من از چشمهای شوم، از نگاه بیحواس، از حضور بیوجود واهمه دارم
واهمه دارم...
اگر هستی، اگر در آغوشم میگیری، اگر نگاهم میکنی
بیا، بیا و فقط دوستم داشته باش
بگذار کمی عشق را لمس کنم
فقط همین...
بیا، بیا و مرا آغوش باش
و به اندازه تمام دوستت دارمهایی که بدهکاری به خود بچسبان
نگاهم کن و از چشمهایم ناگفتههایم را بخوان
تو نبودی و من با چشمهایت زندگی کردم
از لبهایت بوسه نوشیدم و در هوای داشتنت نفس کشیدم
دلتنگم...
بیا تا دلتنگیم را در گهواره دستانت تاب دهم
و تنهاییم را در بستر آغوشت خواب کنم
بیا و مرا آغوش باش...
پی نوشت: بخشهایی از این شعر منتسب به خانم سارا قبادی است.
زیبا بود