۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است.

چند وقت پیش دوستی به دیدارم آمد. میان بحث‌هایمان حال هم اتاقیش را جویا شدم. گفت خبر کرونا که آمد دمش را روی کولش گذاشت و به سمت شهرستانش گریخت. بعد هم لبخندی زد و گفت نمی‌دانم او چرا از کرونا می‌ترسد. از صبح تا شب روی تختش دراز کشیده و یا سایت‌ها را بالا و پایین می‌کند یا در خوابی عمیق فرو رفته است. او از بیهوده زندگی کردنش، از هدر دادن کل زمان و زندگیش نمی‌ترسد ولی از یک ویروس کوچک می‌ترسد. آخر داستان این است که او را می‌کشد، مگر الان واقعا زندگی می‌کند.

کمی داستان تلخی است اما واقعیت است کرونا به اندازه سبک زندگی ما خطرناک نیست. تو اگر با کرونا جانت را از دست می‌دهی با کارهای عبث و بیهوده‌ای که در زندگی انجام می‌دهی فاتحه جسم و جان و روحت را خوانده‌ای. تو زندگیت را باخته‌ای عزیز من حالا چه فرقی می‌کند این ویروس در زندگی تو چه نقشی ایفا می‌کند.

یاد افرادی می‌افتم که با ذوق و شوق تولد خود را در زمین و زمان به اشتراک می‌گذارند

برای اکثریت ما دوران زندگی به شکل یک بچه قورباغه شروع می‌شود. یک بچه قورباغه‌ که شناور درون آب چشمان خود را باز می‌کند. ما به مانند آن بچه قورباغه این رودخانه را انتخاب نکرده‌ایم. ما ناگهان بیدار شدیم و متوجه شدیم که در مسیری که توسط والدین، جامعه و محیطمان انتخاب شده است، قرار داریم و در حال حرکت به سمتی هستیم که آن را هم مسیر آب تعیین می‌کند.

شرایط رودخانه، روش شنا کردن و اهدافمان را مشخص می‌کند. کار ما در این جهان فکر کردن درباره مسیر رودخانه نیست بلکه کار ما موفقیت در این مسیر است و موفقیتی که از قبل توسط رودخانه برای ما تعریف شده است.

پس از مدتی مسیر رودخانه اکثریت ما، یک تالاب مشخص دارد؛ تالابی به نام دانشگاه. ما ممکن است تالاب مختلفی را انتخاب کنیم اما در کل تالاب‌های دانشگاهی آنقدرها هم تفاوت ندارند.

در آنجا ما آزادی بیشتری داریم؛ آزادی بیشتر برای تفکر درباره علاقه‌هایمان، آزادی بیشتر برای انتخاب روابط، آزادی بیشتر برای هر آنچه قبلا برایمان فیلترهای بیشتری داشت. کمی که بیشتر فکر می‌کنیم و نگاه می‌کنیم، نگاهمان به محیط اطراف تالاب می‌افتد. جایی که قرار است ادامه مسیر زندگیمان را در آنجا بگذرانیم.

بالاخره بعد از بیست و اندی سال زندگی و اتمام زندگی دانشگاهی ما به بیرون تالاب پرت می‌شویم و دنیای اطراف به ما می‌گوید که بروید و زندگی خود را بسازید. زندگی در دنیایی که شاید قواعدش را زیاد بلد نیستیم. در دانشگاه، ما مثل کارکنان دولتی بودیم که مدیری داشتیم که کارهایمان را گوشزد می‌کرد اما در اینجا هیچکس مدیر زندگیمان نیست. در مدرسه و دانشگاه دائم به ما می‌گفتند دانش‌اموز و دانشجوی خوبی باید باشی، این نمره‌ها را باید کسب کنی و ...

الان از دانشگاه خارج شده‌ایم و هدایت کننده‌ای دیگر برای ما وجود ندارد. معلمان، اساتید و مدیران ما رفته‌اند و ما کسی را برای راهنما بودن نداریم.

آشپز و سرآشپز بودن

در بین بچه‌های دانشگاه و دوستان دانشگاهیم همیشه وقتی می‌خواستیم و می‌خواهیم از یک رشته خاص حرف بزنیم پای فلسفه به میان می‌آید. فلسفه یادآور جنگ دوستان مذهبی و فلسفی است. یادآور زمان‌هایی که دوستان متعصب مذهبی به مقابله با دوستان رشته فلسفه رفته‌اند و عقاید و بزرگان آن حوزه را زیر سوال برده‌اند و گاهی فاتح و گاهی به تاراج رفته برگشته‌اند. یادم هست به شوخی همیشه می‌گفتیم امیدی به آینده وجود ندارد تا زمانی که کسی را ببینیم که فلسفه می‌خواند. دوستان رشته فلسفه ما نه نیازی به لب تاپ داشتند نه ارائه خاصی در کلاس داشتند و نه از آفیس سردرمی‌آوردند. اتاقشان پر بود از کتاب‌های عجیب و غریب، کتاب‌هایی که گاهی می‌گفتیم الان با وجود این کتاب‌ها عذاب الهی بر ما نازل می‌شود.

نوع حرف زدنشان هم جوری بود که فقط خودشان حرف یکدیگر را می‌فهمیدند. برخی کتاب‌هایشان هم چنان سخت نوشته شده بودند که باید فکر می‌کردی از این سخت‌تر و عجیب‌تر نمی‌شود یک مسئله را توضیح داد. با این تفاسیر من علاقه چندانی به این بحث‌ها نداشتم و این مادر علم به زعم دوستان را به حال خود رها کرده بودم. همیشه وقتی یکی از دوستان فلسفه صدایت می‌کرد باید در راه اتاقش خودخوری می‌کردی که ای وای باز گوشی می‌خواهد برای اینکه بدون توقف حرف بزند.

دیدگاهم کمی عوض شد زمانی که با شوپنهاور آشنا شدم. شوپنهاور از فیلسوفانی است که خیلی ساده حرف می‌زند، تو را گیج نمی‌کند. هر چند بخاطر برخی دیدگاه‌هایش، منتقدان بسیاری دارد اما این بی شیله پیله حرف زدنش برای من بسیار جذاب است. شاید حرفش را قبول نداشته باشی اما حرفش را متوجه می‌شوی تا بخواهی رد یا تائید کنی. سرتان را درد نیاورم و جمله‌ای از او می‌آورم تا خودتان کمی قضاوتش کنید.

زمان حال چیست؟ آن دمی که می‌گذرد و دمی دیگر که نیست، ما یکسره در بین گذشته و آینده زندگی می‌کنیم. زندگی همچون کپه‌ای کرم که در چنان فضای تنگی در هم می‌لولند یا هچون قطره‌ای آب است که زیر ذره بین چشمان ما بزرگ جلوه می‌کند، زندگی بزرگ نیست این ما هستیم که آنقدر کوچک هستیم که زندگی را بزرگ می‌بینیم.
رنج و عذاب موجود در جهان تنها حقیقتی است که انسان با آن رو به روست آنچه که به راستی شادی نامیده می‌شود در حقیقت نبود چند لحظه غم است مانند روشنایی که نبود تاریکی است. احساس شادی بعد از پشت سر گذاشتن رنج و مصیبتی است که بر آن غلبه کرده‌ایم پس بدون رنج و مشقت شادی معنا نمی‌داشت پس در حقیقت این ذات غم‌هاست که مثبت است اگر شادی قائم به ذات خود بود نهایت آن چیزی به غیر از کسالت بود.
انسان چیزی جز اراده طبیعت نیست میل او و اختیار او گردن نهادن به میل و اراده طبیعت است از این روست که تمام اهداف بشر چیزی جز سعادت نوع بشر نیست و نفعی برای فرد ندارد و فرد تسلیم اراده طبیعت می‌شود.

کسی که عمل کرده است می‌فهمد که عمل کردن چقدر سخت است. این جمله‌ای است که معمولا کسانی که در عمر خود یک عمل تا حدودی سنگین انجام داده‌اند برای بیان مشکلات و درد عمل خود بیان می‌کنند. من هم بعد از عمل خود این جمله را بیشتر می‌توانم درک کنم.

روزهایی که نه می‌توانی بنویسی نه می‌توانی بخوانی نه می‌توانی درست فکر کنی و نه می‌توانی کارهایت را انجام دهی. شرایط وقتی بدتر می‌شود که کارفرمایت هیچکدام از اینها را درک نمی‌کند و او کارش را می‌خواهد. به هر حال این کل داستان است که باید یک ماه به آب و آتش بزنی تا بتوانی به شرایط زندگی عادی برگردی. روزهای عادی که شاید هیچوقت فکر نمی‌کردی رسیدن به آن برایت چیزی شبیه آرزو باشد.

شبها نمی‌توانی بخوابی، روحیه خوبی نداری، کارهای ساده را نمی‌توانی انجام دهی. همه اینها وجود دارند و شرایط تو را بدتر می‌کنند اما باید به چشم شرایط گذرا به آن نگاه کرد و ادامه داد.

روزهایی که خانواده در کنار توست و سعی می‌کنند به هر شکلی که شده به تو برای برگشت به زندگی کمک کنند. در تمام لحظات، آنها سعی می‌کنند تنهایت نگذارند در شب بیداری‌ها، در دردهای گاه و بیگاه و ... راستش گاهی اوقات زندگی کردن چقدر سخت می‌شود. گاهی چقدر لحظات حوصله سر بر می‌شود.

دوستی همیشه می‌گفت در مشکلات و سختیها باید به دنبال میوه مشکلات بود.

چند روز پیش با عزیزی صحبت می‌کردم کمی ناله برایش کردم و بعد از مکثی جواب داد که تو همیشه امید دهنده ما بوده‌ای، حرف‌های گذشته خودت را به یاد بیاور. به او گفتم همه حرف‌هایم یادم هست اما نمی‌شود همیشه خوب بود برخی اوقات انرژی انسان تمام می‌شود یا دلش می‌گیرد. من مشکلی با غم خوردن ندارم من با در غم ماندن مشکل دارم. این زندگیست و مسیرش صاف و ساده نیست، جاده‌اش مملو از خوشبختی نیست. اگر کسی غم ندارد باید به صورت جدی به نوع زندگیش فکر کند چرا که زندگیش باگ اساسی دارد.

اما باید قبول کرد زندگی سخت شده است در این روزهایی که برای همه چیز پشتیبان علمی وجود دارد. می‌شود گفت هم نظم خوب است و هم بد است. برای پشتیبانی از نظرت هم حداقل یک مقاله پیدا می‌کنی تا خودت را تأئید کنی. بازی با کلمات زیاد شده است. مرز بین خوب و بد باریک‌تر از همیشه است. بد برای من بد برای کسی دیگر الزاما نیست. به فرد می‌گویی صادق نبودی، جواب می‌گیری من فقط حقیقت را نگفته‌ام. این دو جمله چه فرقی دارد به جز اینکه جمله دوم انگار بار منفی کمتری تا جمله اول حمل می‌کند و فرد شنونده کمتر احساس گناه می‌کند.

دیگر نمی‌شود چیزی به کسی گفت آدم‌ها زاویه می‌گیرند و شروع می‌کنند به محکوم کردن خود تو، از قضاوت کردنت می‌گویند، از سطحی فکر کردنت می‌گویند. انگار بازی عوض می‌شود. جوری می‌شود که تو باید از خودت دیگر دفاع کنی. هر کسی می‌تواند داستان را به نفع خود تعریف کند و از محق بودنش بگوید. خیلی از انسان‌ها گذرانی هستند یعنی دوره‌ای قرار است بر حسب اتفاق مسیری را با هم بگذرانید اما موضوع وقتی سخت می‌شود که بفهمی قرار است با این فرد مسیر طولانی را بروی.

از هر چه زندگی است دلت سیر میشود

برای فهمیدن یک مفهوم برخی اوقات ما از مفاهیم موازی استفاده می‌کنیم مثلا در یکی از نوشته‌هایم در مورد مدیریت گلف است، نوشته‌ام. خب خیلی هم  به جا انداختن بحث برای افراد دیگر کمک هم می‌کند. اما بحث مهمی که به نظرم هر کدام از ما باید به آن جدی توجه کنیم و ساعتی را برای تفکر درباره موضوع بگذاریم این است که استعاره ما در زندگی چه می‌تواند باشد.

مثلا برخی افراد می‌گویند زندگی دار مکافات است و هر عملی انجام دهی گریبان تو را نگیرد، گریبان فرزندت را در زندگی خواهد گرفت.

برخی می‌گویند زندگی بازی است و باید بیذیری که یک روز شکست می‌خوری و یک روز می‌بری.

برخی دیگر می‌گویند زندگی تلخ است و پر از اتفاقات بد است که تو باید آن‌ها را تحمل کنی و دوام بیاوری.

افراد دیگری می‌گویند زندگی زیباست به خاطر اینکه زندگی پر از اتفاقات خوب است و پر از انسان‌هایی است که دوستشان داریم.

افراد دیگری هم هستند که می‌گویند زندگی معلم است و پر از چیزهایی است که می‌توان یاد گرفت و تجربه کرد، فقط باید شاگرد خوبی باشی.

برخی می‌گویند زندگی مثل شبکه‌های اجتماعی است شما نمی‌توانید پست‌ها و فعالیت‌های دیگران را کنترل کنید اما می‌توانید آن‌ها را دنبال کنید یا از دنبال کردن آن‌ها انصراف دهید.

برخی اوقات فکر می‌کنم استعاره زندگی افراد موفق چه بوده است؟ خب استعاره برای هر کدام از آن‌ها متمایز بوده است. استعاره برای هر کدام از ما هم متفاوت است. چه استعاره‌ای برای هر انسان مناسب است؟ استعاره‌ای که هر فرد را بتواند انسان بهتری کند. استعاره‌ای که ویژگی‌های بهتری در ما به وجود بیاورد. استعاره‌ای که ما را ارزشمندتر کند. اما بحث آخر این است که هر فرد خودش باید استعاره خودش را پیدا کند و فرد دیگری نمی‌تواند در این موضوع به او کمک کند. در میان شلوغی‌های زندگی گاهی باید فکر کرد که استعاره من در زندگی چیست؟

استعاره

موضوعی که می‌خواهم مطرح کنم پایه علمی خاصی ندارد یا حداقل من پژوهشی در این زمینه ندیده‌ام ولی بر حسب تجربه و گفتگو با دوستانی از این دست بیان می‌کنم. معمولا هواداران فوتبال همه چیز را در طرفداری خود تجربه می‌کنند. روزهایی که حال و روز تیمشان خوب نبوده، روزهایی که با یک اشتباه تیمشان نتیجه را از دست داده است. آن‌ها در دقایق پایانی هم طعم برد را چشیده‌اند هم حس تلخ شکست را مزه مزه کرده‌اند.
هم با بردهایشان معجزه کرده‌اند هم با باخت‌هایشان. اشتباه داوری علیه تیمشان و به سود تیمشان را به چشم دیده‌اند. پشت کردن بازیکن به باشگاهشان و آمدن یک سوپراستار به تیمشان را نظاره کرده‌اند، هم گریه شوق داشته‌اند هم گریه ناراحتی. فقط یک چیز هیچوقت تغییر نمی‌کند و آن تعهد و طرفداری آن‌ها نسبت به تیمشان است. در مواقع شکست تیم خیلی ناراحت می‌شویم اما با امید به آینده و فصل آتی چشم می‌دوزیم و می‌گوییم فصل آینده از آن باشگاه ماست.
وقتی به این موضوعات نگاه می‌کنی می‌توانی آن را با زندگی شخصی هم ارتباط دهی. اینجا هم گاهی زندگی به نفع و گاهی علیه تو سوت زده، اینجا هم شکست و پیروزی‌های زیادی داشته‌ای. اینجا هم گاهی به شدت ناراحت شدی و گریه کردی و گاهی هم از ته دل، حال خوب و خنده را تجربه کرده‌ای. اما یک چیز در اینجا فرق می‌کند و می‌لنگد. گاهی اوقات ما تعهدمان را نسبت به زندگی و افراد در زندگیمان از دست می‌دهیم. مگر اینجا نمی‌شود که فصل آینده‌اش از آن ما باشد؟ پس چرا گاهی از خود دست می‌کشیم و ناامید می‌شویم.

زندگی و روزهای سختش همیشه بوده است. خیلی راحت است وقتی دیگران از روزهای سختشان می‌گویند تو بگویی ببین لذت زندگی در روزهای سختش هم هست، ببین تا سختی نباشد تو معنای خوشی را درک نخواهی کرد. بگویی روزهای سخت برای همه وجود دارد مهم عکس العمل ادمهاست.

ولی برخی مشکلات که برای آدم پیش می‌آید انسان می‌فهمد بعضی چیزها از درون تو را نابود می‌کند. مشکلاتی که حرفها را پشت لب‌هایت خشک می‌کند. مشکلاتی که بعضی اوقات حرفی برایت باقی نمی‌گذارد. خب قانون زندگی ظاهرا با مشکلاتش نوشته است چه می‌توان کرد. ولی تحمل برخی چیزها سخت است. برای من سخت ترین روزهای زندگیم تحمل ناعدالتی بوده است بخصوص وقتی از کسانی باشد که متولی این امر باشند و پای حرف که می‌رسد یکجور از پایبندی و عدالت حرف میزنند که هر که نداند فکر می‌کند این آدم فقط برای برقراری عدالت به دنیا امده است.

بهرحال کاری از تو برنمی‌آید و فقط باید نظاره گر باشی و ببینی. امیدواری که وجود دارد این است که این روزها می‌گذرد و تو فراموش می‌کنی ولی راستش را بخواهی برخی چیزها را نباید فراموش کرد باید همیشه گوشه ذهنت نگه داری تا واقع گرا تصمیم بگیری. داستان زندگی با همه تفاوتهایش و ناعدالتی یک قانون ثابت دارد یا باید بجنگی یا وا بدهی و تسلیم شوی. این چیزی است که دست توست. امیدوارم انگیزه ای باشد روزهای سخت برای تلاش، برای واقع گرا شدن، برای تصمیم درست گرفتن، برای درس گرفتن، برای بوجود اوردن تعهدی که تو این سختی ها را بر کسی تحمیل نکنی.

چند سرباز در مترو بودند، یکی از آنها که ماه‌های پایانی خدمت را پشت سر می‌گذاشت برای سرباز جدید از خاطرات و درس‌هایش می‌گفت که یکی از آنها بسیار جالب بود. او می‌گفت در دو ماه اول خدمت هر کاری دوست داری انجام بده و هرکس تو را بازخواست کرد کافی است یک جواب به او بدهی من توجیه نبودم.

می‌گفت اوایل خدمت همیشه تلفن همراهم را با خودم می‌بردم و کارهای ممنوع دیگر. هر کس از من می‌پرسید همین جواب را می‌دادم و آنها هم کاری نداشتند. به نوعی به قول خودش عشق و حال می‌کرد. اما آن لحظه من فکر کردم چقدر در زندگی توجیه بوده‌ام. تا برهه‌ای از زمان فکر می‌کردم در زندگی باید همیشه برنده شوی و توجیه نبودم که زندگی باخت هم دارد، شکست هم دارد و باید برای آن روز هم آماده شوم.
شاید در یک جای بازی زندگی بتوانی جر بزنی ولی جایی دیگر در زندگی بقیه جر می‌زنند. توجیه نبودم که زندگی قواعد و قانون خودش را دارد و باید آن‌ها را یاد بگیرم. به قول ویلیام گلاسر اگر خواسته‌ای یا داشته‌ای داری باید براش یه تلاشی یه کاری  بکنی، نمی‌شود دائم نق زد و جر زد.

باید تاس ریخت و بازی کرد و جلو رفت. اگر در بازی مار و پله نیش از مار خوردی نمی‌شود قهر کرد و رفت. دوباره باید بسازی و تلاش کنی نه اینکه با فریب و کلک بخواهی جلو بروی یا از بازی بیرون بروی و انصراف بدهی. اگر سربازی این مطلب را خواند امیدوارم بدآموزی نداشته باشد و بخاطر یک خاطره این تست توجیه نبودن را انجام ندهد چرا که تضمینی ارائه نمی‌شود که کاری به کارش نداشته باشند.

برخی اوقات در لحظه عصبانیت کارهایی می‌کنیم که جالب است. چند موقعیت را برای نمونه بیان می‌کنم:

مردی که همسرش را بچه می‌داند و او را فاقد شعور می‌داند، مدیری که کارمندانش را بی‌مسئولیت و ناکارآمد می‌داند، فردی که دیگران را نادان می‌داند بخاطر اینکه او را هیچکس درک نمی‌کند. در نگاه اول شخص دارد به دیگران توهین می‌کند ولی فرد در واقع دارد به خود توهین می‌کند. وقتی فردی یک انسان بی‌شعور را برای زندگی کردن برگزیده است باید درباره شعور خود جدی‌تر فکر کند یا مدیری که یک کارمند بامسئولیت استخدام نکرده بهتر است درباره کارآمدی خود تجدید نظر کند. بدانیم به چه کسی داریم توهین می‌کنیم.
نظریه اسناد این روزها در عقاید آدمیان به وفور یافت می‌شود.