بالاخره سال 98 از راه رسید. سالی که با خود مثل هر سال، عید بزرگ ایرانیان را به همراه دارد. انسان از دیدن تازگی، شور، طراوت و ... در نوروز به ذوق میآید. روزهایی که حال همه ما خوب است و احساس میکنیم خیلی کارها را میتوانیم در این سال پیش رو انجام دهیم و خیلیهایمان هم برای روزهای پیش رو نقشه میکشیم و هدفهای دور و دراز برای خود میکشیم. در روزهای نوروز ما به آینده خیلی امیدوار میشویم، روزهایی که پر از احساسات مثبت و خوب میشویم اما
چند روز پیش با عزیزی صحبت میکردم کمی ناله برایش کردم و بعد از مکثی جواب داد که تو همیشه امید دهنده ما بودهای، حرفهای گذشته خودت را به یاد بیاور. به او گفتم همه حرفهایم یادم هست اما نمیشود همیشه خوب بود برخی اوقات انرژی انسان تمام میشود یا دلش میگیرد. من مشکلی با غم خوردن ندارم من با در غم ماندن مشکل دارم. این زندگیست و مسیرش صاف و ساده نیست، جادهاش مملو از خوشبختی نیست. اگر کسی غم ندارد باید به صورت جدی به نوع زندگیش فکر کند چرا که زندگیش باگ اساسی دارد.
اما باید قبول کرد زندگی سخت شده است در این روزهایی که برای همه چیز پشتیبان علمی وجود دارد. میشود گفت هم نظم خوب است و هم بد است. برای پشتیبانی از نظرت هم حداقل یک مقاله پیدا میکنی تا خودت را تأئید کنی. بازی با کلمات زیاد شده است. مرز بین خوب و بد باریکتر از همیشه است. بد برای من بد برای کسی دیگر الزاما نیست. به فرد میگویی صادق نبودی، جواب میگیری من فقط حقیقت را نگفتهام. این دو جمله چه فرقی دارد به جز اینکه جمله دوم انگار بار منفی کمتری تا جمله اول حمل میکند و فرد شنونده کمتر احساس گناه میکند.
دیگر نمیشود چیزی به کسی گفت آدمها زاویه میگیرند و شروع میکنند به محکوم کردن خود تو، از قضاوت کردنت میگویند، از سطحی فکر کردنت میگویند. انگار بازی عوض میشود. جوری میشود که تو باید از خودت دیگر دفاع کنی. هر کسی میتواند داستان را به نفع خود تعریف کند و از محق بودنش بگوید. خیلی از انسانها گذرانی هستند یعنی دورهای قرار است بر حسب اتفاق مسیری را با هم بگذرانید اما موضوع وقتی سخت میشود که بفهمی قرار است با این فرد مسیر طولانی را بروی.
انگار حرفهایم به او اثر نمیکند یا نمیخواهد که حرفایم به او اثر کند. باز هم بیخیالش نمیشوم و سعی میکنم او را بیدار کنم اما میبینم که خود را فقط کوچک میکنم و با ادامه رفتارم خودم را کم ارزش برایش جلوه میدهم. انگار نمیخواهم قبول کنم که او این روش زندگی را انتخاب کرده است. شاید اشتباهم زمانی بود که وقتی میگفت میزان خوابم زیاد شده است فکر کردم بخاطر مشکلاتش است و بعد از مدتی درست میشود اما تبدیل به عادت زندگیش شد. او روزها را با خواب زیاد طی کرد و من متوجه نشدم که خوابش برای این است که کاری انجام ندهد و میخواهد بازنده شود.
شاید اشتباهم زمانی بود که گذاشتم مدام اتفاقات تلخ گذشته را نشخوار کند و دائم حرفهایی از جنس عدم لیاقت بزند که من لیاقت زندگی بهتری ندارم و باز هم به گذشته بروم زندگیم همین خواهد شد. این حرفها به مرور به باورش تبدیل شد، باور به اینکه من انسانی هستم که نمیتوانم زندگیم را جمع کنم.
هر چه میکنم فایدهای ندارد. انگار همین برایش کافی است که دیگران بدانند او انسان بد داستان نیست و شرایط باعث این اتفاقات شده است. همین که بدانند انسان بد داستان فرد یا چیز دیگری است. نمیدانم پارتنر زندگی یا شرایط بد خانوادگی یا اتفاقات تلخ زندگی مقصرند. همین که دیگران حق شرایط سخت را به او بدهند برایش کافی است.
برای همین همیشه تلاش میکند همه چیز را توجیه کند. اگر بفهمد کسی از او ناراحت است همه کار میکند تا به طرف بفهماند من انسان خوبی هستم و لطفا از من ناراحت نشو. از یک طرف نمیتوانم بیخیالش شوم و از یک طرف نمیشود کاری کرد. او انتخاب کرده است بازنده بماند، فقط خودش میتواند مانع این اتفاق شود. امیدوارم انگیزه گذشته برای تغییر دوباره در او زنده شود و دوباره دستی به زانوی زمین خوردهاش بکشد و زخمها را التیام ببخشد و بلند شود.
به قول محمدرضا شعبانعلی باختن یک رویداد است اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است، زنده بودن یک رویداد است اما زندگی کردن یک مدل ذهنی است. رویدادها را ما انتخاب نمیکنیم اما مدل ذهنیمان را خودمان میسازیم.
یک سری موقعیتها در زندگی برخی از ما پیش میآید که نمیدانم برای شما هم پیش آمده یا خیر و اینقدر خوش شانس بودهاید که این موقعیت برای شما پیش نیامده باشد. دست روزگار گاهی افرادی را در جایگاه بالاتر شما قرار میدهد که نمیتوان با این موضوع کاری کرد. این افراد گاهی جوری برخورد میکنند که سنگینی رفتارشان تا مدت زیادی شما را آزرده میکند و تایم زیادی هم طول میکشد تا اندوه به وجود آمده در دل شما از بین برود.
هر چه قدر که این رفتار را ربط بدهی به بیشعور بودن و انسان نبودن و بیشخصیتی طرف مقابل هم دردی را دوا نمیکند. حتی فکر کردن به اینکه این هم میگذرد هم کاری نمیکند، فکر کردن به اینکه من برای کارهای مهمتری در این دنیا هستم هم مسئله را حل نمیکند. مسئله اینقدر برایت سنگین هست که به دست روزگارم نمیتوانی موضوع را حواله بدهی. فقط باید نگاه کنی و خود را به بیخیالی بزنی که این هم نمیشود ولی به هر حال هر چیزی زمانی دارد. بالاخره یک روز این آزرده بودن از بین میرود اما فراموش نمیشود.
چه در محیط کاری چه در محیط دانشگاهی این موضوع برایم اتفاق افتاده است پس میتوانم بگویم ربطی به محیط خاصی هم ندارد و نمیتوانم بگویم در کدامیک برای من سختتر بوده است اما چیزی که در آخر با خود زمزمه کردم این بود هر چند که من الان آزرده نیستم اما یک جای ماجرا همچنان باگ دارد، یک چیزی سر جای خودش نیست.
روز بین المللی خشونت علیه زنان 25 نوامبر است و احتمالا شما هم داستان چگونگی به وجود آمدن این روز را شنیدهاید. داستان از قتل سه خواهر که در دومینیکن فعال سیاسی بودند، شروع میشود. حالا نمیخواهم زیاد وارد جزئیات این ماجرا و نوع برگزاری این موضوع در جهان شوم. اما قصد دارم نکتهای را بیان کنم که در این روز نظرم را جلب کرد. فکر میکنم به تاریخ ما این روز 4 آذر بود. سری به اینستاگرام زدم و صحنهای که دیدم برایم جالب بود. خیلیها به خاطر این روز تغییر پروفایل داده بودند و پست گذاشته بودند و خلاصه حسابی شلوغ کرده بودند. این افرادی که به این شکل خود را سینه چاک این روز نشان میدادند آیا در زندگی خود خشونتی علیه زنان نشان ندادهاند. نمیخواهم بگویم که کسی این کمپین را ترویج نکند اما برخی آدمها را دیدم که یا معنای خشونت علیه زنان را نمیدانند یا خودشان را به کوچه علی چپ زدهاند چرا که رفتارهایی که ما از این اشخاص دیدهایم فراتر از حتی خشونت علیه زنان بوده است.
ما همه دوست داریم بیشتر در زمان این مناسبتهای خارجی خودی نشان دهیم. ادای روشنفکری در بیاوریم و یک لحظه هم که شده است حس خوب یک آدم خوب، روشنفکر و متمدن را داشته باشیم. همه برای نشان دادن خود پروفایل مشکی میگذاریم، بسیار قاطع و محکم انسانهای دیگر را محکوم میکنیم و رأی صادر میکنیم. حرفی نیست اگر واقعا مخالف یک عمل هستید نه تنها در زندگی مجازی خود بلکه در زندگی واقعی هم مخالف باشید نه البته با زدن حرفهای پرطمطراق.
احتمالا شما هم به این موضوع برخورد کردهاید که نسل گذشته، نسل فعلی را قبول ندارد و این موضوع شامل ورزش و سینما و سیاست و ... میشود. معمولا افراد گذشته، افراد فعلی را فاقد صلاحیت میدانند. فوتبالیستهای گذشته، فوتبالیستهای امروزی را قبول ندارند. میگویند ما اگر در این دوران بازی میکردیم، دو برابر گل میزدیم یا در مورد بازیگران میگویند که امروزیها دیگر هنر بازیگری ندارند و به خاطر مسائل دیگر وارد این حرفه میشوند. جالب است این یک مسیر ادامه دار است. فوتبالیستی که امروز بازنشسته میشود او هم در ادامه فوتبالیستهای آینده را قبول ندارد. نسل 50، نسل 60 را قبول ندارد. نسل 60، نسل 70 را قبول ندارد و احتمالا در آینده هم نسل 70، جوانهای نسل 80 را قبول نخواهد داشت. یک نکته ای که در پس این انتقادها و قبول نداشتنها گم میشود این است که مثلا وضعیت بد سازمانها در کشور به دلیل تصمیمات نسل جدید است یا نسل قدیم؟ خب جواب سوال سخت نیست کافی است به رده سنی مدیران کشور نگاه کنید و ردپای آنها را در تصمیمات ببینید.
اما چه شد که تصمیم گرفتم درباره این موضوع بنویسم. چند روز پیش با دوست کوچکتر(از لحاظ سنی) صحبت میکردم. فکر میکنم سنش متعلق به دهه 80 یا نزدیک به آن بود. گفتگوهایمان را که مرور میکردم چند نکته جالب میدیدم. اول اینکه این نسل چقدر سخت قانع میشوند، یعنی باید کلی منبع و مورد معرفی کنی تا حرفت را قبول کند و با خودم که مقایسه میکنم، میبینم که من خیلی راحت حرف آدمهایی که بزرگتر از من بودند را قبول میکردم فقط به این دلیل که آنها بزرگتر بودند. دوم اینکه اینها خیلی راحتتر از ما زندگی میکنند. یک بخشی از آن هم البته باعث شده که کمتر تلاش کنند ولی در کل در مقایسه با ما کمتر به خود سختی میدهند. اگر از شغلی اخراج شوند زمین و زمان را به هم نمیدوزند ولی قاعدتا ما خیلی سخت با این موضوع برخورد میکردیم. یادم هست که یک بار استاد ما میگفت من شما را که با دوره خودمان مقایسه میکنم یا ما دانشجوی دکتری نبودیم یا شما دانشجوی دکتری نیستید. پربیراه نمیگفت ما خیلی از آن دوره متفاوت هستیم. به هر حال نمیشود ما با ابزارهای تکنولوژی این زمان مثل دورههای قبل رفتار کنیم. یکی از دوستانم میگفت با این همه امکانات حال حاضر، استاد ما در درس روش تحقیق همچنان فیش برداری با کاغذ را آموزش میدهد. نمیدانم کدام نسل بهترین است ولی به نظرم نسل به نسل باهوشتر شدهایم اما به نسبت راحت طلبتر، کم ارادهتر هم شدهایم. موضوعی که اما مهمتر است این است معمولا افرادی برای نسل آینده خود تصمیم میگیرند که زیاد راجع به روحیه و رفتار نسل بعدی چیزی نمیدانند. درد این موضوع این است که در صورت گرفتن تصمیم درست در حال حاضر هم قرار نیست کار درست امروز، فردا هم درست باشد.
من آدمی هستم که کلا در زندگی خیلی با کسی مشکل پیدا نمیکنم ولی یک اتفاق جالب در رابطهها برایم اتفاق میافتد. یک سری آدمها بودند و هستند در زندگی که تو خیلی بدی پشت سرشان میشنوی که حتی قبل آشنایی تو با ترس با این انسانها ارتباط برقرار میکنی ولی تو در رابطهات با فرد، بدی که از او نمیبینی هیچ، بلکه لطفم میبینی. همیشه برات علامت سوال خواهد ماند که جریان چیست. نکند مشکل از من است. در کل فکر میکنم علت بیشتر ناراحتیهایی که در ارتباطات به وجود میآید وجود توقع و انتظار اطرافیان است.
دوستی را میشناسم که به خانه اش سپرده است که دکتر صدایش بزنند، هر کس این کار را نکند برای او بی احترامی محسوب میشود. شخص دیگری را میشناسم که می گوید هر کس مرا دکتر صدا بزند احساس میکنم دارد مرا مسخره میکند چون اگر کسی معنای دکتر را نفهمد اما من معنیش را به خوبی می دانم. این تفاوت می تواند ناشی از محیط فرد، دغدغه و شخصیت و ... باشد اما به شخصه ترجیح میدهم ادمها از پشت پسوند و پیشوندها بیرون بیایند و خودشان باشند. شاید یکی از دلایلی که برای پیتر دراکر، فراتر از علمش برایم قابل احترام است به همین مسئله برگردد که این موضوع برایش مهم نبوده است و حتی از شنیدن این پیشوندها ناراحت می شده است. فکر میکنم قبلا گفته ام که در کشور ما اکثرا ادامه تحصیل انسانها را ادمهای بهتری نمیکند، انها را انسانهای بالاتری میکند که بروند و از دید بالا به دیگران نگاه کنند البته شاید بیان صحیح این جمله بدین شکل باشد که دانش، انسان خوب را خوبتر میکند و انسان عوضی را عوضی تر.
نمیخواهم زیاد نق بزنم ولی برخی موقعها انسان رفتارهایی از افراد تحصیل کرده میبیند که انگار شخص همه سختی ها و زخمهای این راه را تحمل کرده است تا حالا که به جایگاهی رسیده آن زخمها را بر دیگران وارد کند. یادم هست که در اتاق یکی از دوستان حضور داشتم و در زمان کلاس و تدریسش گفت خب من بروم پدر این دانشجویان را دربیاورم. جالب بود که قبل از کلاسش از این می نالید که برای دولت، مردم مهم نیست. خب شما به نسبت جایگاهتان، افراد زیر دستتان برایتان مهم است.یک بخش دیگر عجیب در زندگی ما آدمها پارادوکس هویتی در مشکلات وقتی برای دیگران رخ میدهد و وقتی برای خودمان رخ می دهد است. آدم ها مشکل دیگران را راحت تر حل می کنند اما زمانی که مشکل، مشکل خودشان باشد دچار فلج فکری می شوند. بخاطر همین است که بزرگترین مدیران جهان دارای مشاور می باشند. ادم هایی هستند که وقتی به مشاوره های ازدواج انها گوش می دهی، با خودت می گویی این شخص با این صحبت ها چه زندگی فوق العاده ای دارد ولی وقتی از نزدیک زندگی فرد را می بینی متوجه داستان می شوی به مثابه داستان آواز دهل شنیدن از دور خوش است. به صورت کلی انسان در شرایط تصمیمات مهم زندگی یک اتفاق برایش می افتد، آن هم این است که تمام مشکلات گذشته شخص همراه با این شرایط بالا می آیند و فرد به سختی می تواند شرایط را درست تجزیه و تحلیل کند. البته که پیدا کردن شخص مناسب برای مشاوره هم کار آسانی نیست. یادم می آید که شخصی برای مشاوره زندگی پیش دوستش رفته بود و حاصل مشاوره این بود که ببین این شهرستانی ها از تهرانی ها عقده دارند و قصد دارند این عقده های تلنبارشان را سر ما خالی کنند.
حالا الغرض دارم اینقدر توضیح می دهم راجع به این موضوع می خواهم به نوع دیگری هم این موضوع را هم بیان کنم. شاید مثلا فکر کنید پدر و مادرها دچار این خطا می شوند یا افراد سطح پایین جامعه ولی خب بیان کردم خیلی از مدیران شرکت بزرگ و انسان های بزرگ هم دچار این خطا می شوند. اما جمله خط اول را الان اینگونه می نویسم. اساتید دانشگاه، دانشجویان را به سبک زمان دانشجویی خود تربیت می کنند. مثلا یه استاد دانشگاه خطاب به ما همیشه با افتحار عرض می کرد که من شما رو با زمان دانشجویی خودم که مقایسه می کنم شما کار خاصی انجام نمی دهید. حالا شما بیا توضیح بده که دنیا فرق کرده ما مثل شما بورس نیستیم و باید کلی مهارت یاد بگیریم که در اینده در جامعه بتوانیم باقی بمانیم. الان دانشگاهها باید از نوع نسل چهارم باشند ولی خب اکثر دانشگاه های ما نسل دوم هستند تازه اگر در نسل اول باقی نمانده باشند. واقعا اگر دنبال کار سخت می گردید بیایید به برخی از اساتید که در حال منفجر شدن از دگماتیسم اکتسابی هستند این موضوع را توضیح دهید که انتظاری که تو داری در حال حاضر مساوی با خودکشی برای ما است. نمیدانم این را قبلا نوشتم یا نه ولی دوباره میگویم به ما از اول ابتدایی معلم هایمان گفتند مشکل ما سیستم اموزشی است الان در مقاطع اخر تحصیلی هم استاد می گوید مشکل سیستم اموزشی است. یکی نیست بگوید اخر برادر جان شما خودت اصل مشکلی با این شیوه تدریس و اجبار دانشجو به کارهایی که مورد علاقه خودت است. هیچوقت یادم نمیرود که استادی قصد داشت برنامه ای را به ما اموزش دهد که ان برنامه دیگر در جهان استفاده نمی شد و انقدر با جدیت هم اهمیتش را بیان می کرد که شما باید لذت از یادگیری این برنامه بدرد نخور را در چهره تان به واضح ترین شکل ممکن نشان می دادید.