دوستم یک مدت پیش بالاخره موفق شد از رساله‌اش دفاع کند. با اینکه رشته متفاوتی داشتیم اما تقریبا یک منطق مشترک ما را به هم رسانده بود. اینکه صمیمی بودن با هم‌رشته‌ای‌های خودمان دردسرهای بیشتری نسبت به مزایایش دارد. بعد از دفاع میان تمام حرف‌هایش از این می‌گفت که مسئول فلان بخش دانشکده در زمان روند دفاع خیلی مهربان شده بود. خودش تماس می‌گرفت، خودش کارها را پیگیری می‌کرد و من هم متعجبانه این دلسوزی عجیب را تماشا می‌کردم. بعد از دفاع پیام تبریک فرستاد و در انتها هم کارش را گفت. اینطور می‌گفت که مطمئن بوده یک داستانی باید باشد که اینقدر کارها روی ریل دارد پیش می‌رود وگرنه قبل از این و در طول روند دفاع پیگیری‌ها از نوشتن رساله بیشتر امانم را بریده بود.

گفتم چیز عجیبی نیست. به هر حال ما آدم‌ها یاد گرفته‌ایم که در اکثر اوقات برای خواسته‌هایی که داریم باید باج بدهیم. برای به دست آوردن خیلی از موقعیت‌ها باید لابی کنیم. مجبور هستیم کارهایی که دوست نداریم را انجام دهیم، مجبور هستیم مثل یک بازیگر جلوی دوربین برویم و نقشی را بازی کنیم که از ما خیلی متفاوت است. نه اینکه این کارها را دوست داشته باشیم ولی جامعه این را از ما می‌خواهد، نهادهای اجتماعی اینطور سازماندهی شده‌اند. ما خیلی اوقات برای محافظت از خودمان مجبوریم یکسری کارها را انجام دهیم.

زندگی امروز برای ما مثل یک نمایش شده است. نمایشی که باید در آن نقاب‌های مختلفی به صورت بزنیم و نقش‌های متفاوتی را بازی کنیم. برای بقا و برای اینکه راهمان را بتوانیم ادامه دهیم خیلی اوقات راه دیگری نداریم. ما دچار یک زندگی چندگانه شده‌ایم که در هر کدام یک شخصیت متفاوت، یک شیوه صحبت و حتی یک نوع لباس داریم که با توجه به شرایط بر تن می‌کنیم. انسانهای چندلایه‌ای شده‌ایم که لایه به لایه نقاب‌های مختلفی داریم و دیگر به راحتی نمی‌توانیم یکدیگر را بشناسیم.

دیگر پیچاندن یکدیگر، ویراژ دادن، زرنگی کردن، از سر باز کردن یک چیز معمول در زندگی اکثر ما شده است. اینقدر عادی که در صحبت‌هایمان به طور علنی از هم می‌خواهیم که از زیر یک سری کارها فرار کنیم و افراد را دور بزنیم یا به اصطلاح عامیانه طرف را بپیچونیم. در هر موقعیتی هم که قرار داشته باشیم فرقی نمی‌کند. استاد دانشجویش را با حرف‌های پرزرق و برق بدون جواب درست دست به سر می‌کند، دانشجو استادش را با بهانه‌های مختلف و چاپلوسی دست به سر می‌کند. کارفرما کارمندش را با وعده‌های آینده دست به سر می‌کند، کارمند کارفرمایش را با داده‌سازی و از زیر کار در رفتن دست به سر می‌کند.

اول شاید از این آدم‌ها بدمان بیاید اما برای بقا آیا راه دیگری برایشان وجود دارد. جامعه‌ای که از بچگی و از زمان مدرسه به ما یاد می‌دهد که به معلم و مدیر مدرسه خود باید دروغ بگوییم تا مورد شماتت قرار نگیریم. بعد از مدتی این را خیلی خوب متوجه می‌شویم که اگر راست بگوییم تیکه بزرگه گوشمان است. نباید راست بگوییم باید به هر نحوی که شده بهانه‌ای جور کنیم تا بتوانیم اوضاع را مدیریت کنیم.

نسل به نسل هم این مهارت بهانه آوردن و تعریف دروغ‌های باورکردنی‌تر دارد پیشرفت می‌کند. به قدری که الان دانشجویان داستان‌هایی تعریف می‌کنند که هر کدامشان می‌تواند یک رمان پرفروش شود. قسمت ترسناک داستان این است که خیلی از دروغ‌ها در جامعه نهادینه شده‌اند. دیگر خیلی‌ها یاد گرفته‌اند برای نشان دادن دوست داشتن و عرض ارادت باید دروغ بگویند. در مورد زیبایی‌های دختری که دوست دارند اغراق کنند، تعریف‌های چاپلوسانه‌ای از استادی داشته باشند که ثانیه ثانیه دیدنش برایشان عذاب‌آور است. یاد گرفته‌اند که برای به دست آوردن دل معشوق این راه خوبی است. یاد گرفته‌اند که برای گرفتن نمره بالا این راحت‌ترین و کم‌دردسرترین راه است.

یک بازی تعریف شده که برای بردن بازی، برای بالا رفتن، برای فرار کردن از خطرات باید این کارها را انجام دهند. فرقی نمی‌کند اسمش را چه بگذاریم حالا دروغ مصلحتی یا به قول خارجیها دروغ سفید. در جامعه‌ای که بچه‌هایش برای زندگی کردن باید دروغ را یاد بگیرند، به مرور دیگر اعتمادی نمی‌ماند. برای خرید هر وسیله‌ای باید به دیده تردید نگاه کرد. واقعا نمی‌توانی بفهمی که فروشنده دارد راست می‌گوید یا فقط می‌خواهد جنسش را آب کند. واقعا نمی‌توانی بفهمی که طرف مقابلت واقعا دوستت دارد یا دارد ادای دوست داشتن را در می‌آورد.

راستش این موضوعات از مسائل اقتصادی هم بیشتر انسان را اذیت می‌کند. مسائل اقتصادی حداقل امیدهایی برای حل شدن آنها وجود دارد. اینکه سیاستمداران ما طرز تفکر خود را عوض کنند یا سیاستمداران ما تغییر کنند. به هر حال امیدی وجود دارد که دری به تخته بخورد و این مشکلات رفع شود. اما یکسری چیزها در روح و باور ما اتفاق افتاده است. دیگر فرقی نمی‌کند چه کسی مملکت را اداره می‌کند یا چقدر کشور ثروتمندی باشیم. عوض شدن یکسری چیزها زمان زیادی می‌خواهد. زمانی که به عمر زندگانی من و تو و احتمالا حتی نسل‌های آینده قد نمی‌دهد. به این راحتی قرار نیست یکسری چیزها از دل جامعه ناپدید شود، همان طور که به این راحتی هم پدیدار نشده است.

ما یاد گرفتیم که باید حقیقت‌ها را تحریف کنیم پس دیگر نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم مسائل حل شوند. به راستی که ما بیشتر از همه خودمان را گول زده‌ایم. در دل این جامعه یاد گرفته‌ایم که مثل حافظ باشیم و حرف‌هایمان با هزار ایهام بیان کنیم تا هر کسی هر طور که دوست دارد آن را تعبیر کند و با آن سرخوش شود.

۵ ۰