دوستم یک مدت پیش بالاخره موفق شد از رسالهاش دفاع کند. با اینکه رشته متفاوتی داشتیم اما تقریبا یک منطق مشترک ما را به هم رسانده بود. اینکه صمیمی بودن با همرشتهایهای خودمان دردسرهای بیشتری نسبت به مزایایش دارد. بعد از دفاع میان تمام حرفهایش از این میگفت که مسئول فلان بخش دانشکده در زمان روند دفاع خیلی مهربان شده بود. خودش تماس میگرفت، خودش کارها را پیگیری میکرد و من هم متعجبانه این دلسوزی عجیب را تماشا میکردم. بعد از دفاع پیام تبریک فرستاد و در انتها هم کارش را گفت. اینطور میگفت که مطمئن بوده یک داستانی باید باشد که اینقدر کارها روی ریل دارد پیش میرود وگرنه قبل از این و در طول روند دفاع پیگیریها از نوشتن رساله بیشتر امانم را بریده بود.
گفتم چیز عجیبی نیست. به هر حال ما آدمها یاد گرفتهایم که در اکثر اوقات برای خواستههایی که داریم باید باج بدهیم. برای به دست آوردن خیلی از موقعیتها باید لابی کنیم. مجبور هستیم کارهایی که دوست نداریم را انجام دهیم، مجبور هستیم مثل یک بازیگر جلوی دوربین برویم و نقشی را بازی کنیم که از ما خیلی متفاوت است. نه اینکه این کارها را دوست داشته باشیم ولی جامعه این را از ما میخواهد، نهادهای اجتماعی اینطور سازماندهی شدهاند. ما خیلی اوقات برای محافظت از خودمان مجبوریم یکسری کارها را انجام دهیم.