همیشه به دانشجویان و دوستان کوچکترم گفتهام قدر دوران کارشناسی را بدانید. تا میتوانید از زندگی لذت ببرید که بعد از آن دیگر فرصتهایی با آن شکل، چگالی و راحتی برای لذت بردن وجود ندارد. البته که در سنین بعد هم از زندگی میتوان لذت برد اما جنس لذت بردن دیگر فرق میکند. تفریح بیست سالگی با سی سالگی فرق میکند. خیلی چیزهایی که در گذشته برای ما جذاب بودهاند اکنون دیگر لذتی ندارند. اگر از لذت زندگی در زمان مناسب خود استفاده نکنید شاید بعدا دیگر فرصتش، حالش و شرایطش مهیا نباشد. البته به نظر من لذتهای حال حاضرم شیرینتر از دوران گذشته است اما به هر حال گاهی انسان دلش برای آن ورژن لذت بردن گذشته هم تنگ میشود.
در چند روز گذشته چند فرصت کاری مورد علاقه را رد کردم تا به کارهای فعلی خود ادامه دهم. دلیلش واضح است درآمدش در آن حدی نبود که بتوان رویش حساب کرد و کارهای حاضر را کنار گذاشت ولی خب همچنان برایم آن کارها جذاب و دوستداشتنی است و حسرت خوردم در زمانهای گذشته میتوانستم در چنین کاری مشارکت کنم اما الان دیگر دوتا دوتا چهارتاهایم اجازه نمیدهد ریسک کنم.
الان اجازه ندارم با آدمهای زیادی دوست شوم، نمیدانم در رابطهای وارد شوم که تهش ناکجا آباد است، حتی بخواهم هر کتابی را مطالعه کنم، هر وبلاگی را بخوانم و ... دغدغههای امروزم متفاوت شده است. فشار در این هفته به قدری زیاد بود که پیش خودم از شرایط سخت گله کنم و در جستجوی راه حلی برای کم کردن فشارها بگردم.
یک دیالوگ داره مصطفی زمانی که میگه بازی زندگی را باید بلد بود، گاهی اوقات تنها بودن هم باید در این بازی بلد بود، تنها بازی کردن را که بلد باشی دیگه سر تنها نبودنت به هر کسی باج نمیدی.
آره به نظرم بازی زندگی را باید بلد بود، بازی زندگی را که بلد باشی با سختیهاش هم کنار میای، ناراحتیهاش را هم میتونی تحمل کنی، ترفنداش را که بلد باشی دیگه راحتتر باهاش کنار میای. اولین قانونش برای من این بوده که توی این بازی صبر باید زیاد داشته باشیم و هر تصمیمی که بگیریم هزینه و بهایی برایمان دارد.
در آخر دعوتتان میکنم که حرفهای استفان چبوسکی درباره زندگی را نوش جان کنید:
خیلی چیزها عوض میشوند. خیلی انسانها تغییر میکنند. خیلی از دوستانمان ما را ترک میکنند.
انگار زندگی، هرگز، حتی یک لحظه متوقف نمیشود تا ما به او برسیم.
نمیشود برای فرد دیگری زندگی کرد.
فکر میکنم هر کس، باید اول، سبک زندگیاش را انتخاب کند.
آنگاه فکر کند که دوست دارد تجربه حاصل از این سبک زندگی را با چه کسی به اشتراک بگذارد
نمیتوانی بنشینی و دیگران را با خواستهها و آرزوها و اولویتها و ارزشهایشان، مقابل چشمانت قرار دهی و بخواهی انتخابهای زندگیت را طوری انجام دهی که آنها همه خوشحال و راضی باشند و بگویی این یعنی عشق!
باید خودت زندگی کنی
دوست دارم کارهایی را که دوست دارم انجام دهم
و کسی باشم که واقعاً دوست دارم باشم
اصلاً دوست دارم تجربه کنم و ببینم آن انسانی که میخواهم باشم چگونه انسانی است!
اگر این کار را نکنیم
دور هم مینشینیم و هر کدام دیگری را متهم میکنیم که مانع «زندگی کردن ما» شد.
با همه کارهایی که کرد. یا نکرد. یا نمیدانست که باید بکند.
بعضی ها میگویند کمی از دورتر مسئله امروزت را نگاه کن.
سالها بعد در مورد رفتار و تصمیم امروزت چه قضاوت خواهی کرد؟
شاید این کار، گاهی خوب باشد.
اما من دوست دارم نزدیک تر باشم: همین امروز.
دوست دارم در میانه میدان زندگی باشم.
میخواهم همه حسهای خوب را تجربه کنم حتی اگر قیمتش تجربه حسهای بد هم باشد.
این به من حس زندگی بدون مرز و محدودیت را میدهد…
(استفان چبوسکی)
خیلی خوب :)
یاد این ویدیوی خیلی کوتاه افتادم.