داییم چند مدت پیش کشته شد. دایی که تعداد دیدنش به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید. همیشه فقط می‌شنیدیم که سرمایه‌دار بزرگی است و پول از پارویش بالا می‌رود یا به قول خواهرها و برادرهایش اول سرمایه‌دار استان بوده است. به قدری هم را نمی‌شناختیم که در خیابان اگر هم را می‌دیدیم محال بود هم را بشناسیم. ظاهرا در یکی از واپسین روزهای 1399 در یکی از خانه‌های لوکسش بوده که افرادی آمده‌اند و خودش و همسرش را کشته‌اند و خانه را هم به آتش کشیدند. دایی کوچکم می‌گفت اینقدر تیر بر بدنش خالی کرده بودند که معلوم بود دشمنی عمیقی در کار بوده است.

الان نمی‌خواهم راجع دشمن احتمالی و کینه عمیقی صحبت کنم که به احتمال زیاد خانوادگی و قومیتی بوده است. اما ناخودآگاه خاطره دیگری برایم زنده شد. راستش یک سال پیش از دوستی که وضع مالی خوبی دارند پرسیدم که چرا خانواده پسرعمویت مهاجرت کرد. آنها که مشکل مالی خاصی نداشتند. البته بعدش یادم آمد که اصلا مهاجرت بیشتر برای آنها است که دستشان به دهنشان می‌رسد. از دوست جواب گرفتم که اوضاع مالی مردم خراب است. یک مدت دیگر با همین فرمان جلو برود مردم کینه توزی خاصی نسبت به ما پیدا می‌کنند و چشم دیدن ما را نخواهند داشت. راستش این گزاره را نه تائید و نه رد می‌کنم اما به وجود آمدن آن بسیار ترسناک خواهد بود.

لیزا تسمان در کتاب خود به نام زمانی که انجام کار درست غیرممکن است (When Doing the Right Thing Is Impossible) شرایطی را بیان می‌کند که انجام کار درست برای آدمیان ناممکن می‌شود. چیزی که نامش را معضل اخلاقی می‌گذارد. مثلا زمانی که پدری برای درمان کردن فرزند خود به پولی نیاز دارد که تهیه آن از تواناییش خارج است. او نمی‌خواهد دزدی کند یا از طریق کار خلاف هزینه درمان را تهیه کند. در این شرایط چه انتخابش کار درست باشد چه نادرست عذاب خواهد کشید. اگر انتخابش دزدی باشد که به هر حال به خاطر کار غیراخلاقی عذاب وجدان می‌گیرد و اگر انتخابش هم دزدی نکردن باشد به خاطر نجات ندادن  و مرگ فرزندش تا آخر عمر عذاب خواهد کشید.

از سوی دیگر به نظرم ما در مورد امنیت دچار اشتباه شده‌ایم. معمولا یک موضوعی که برخی افراد به آن خیلی زیاد می‌بالند موضوع امنیت در کشور است. غافل از اینکه خود امنیت دارای ابعاد مختلفی است که برای مثال یکی از آنها امنیت روانی است. اینکه حداقل بتوانیم دو روز آینده خودمان را پیش‌بینی کنیم نه اینکه صبح از خواب بیدار شویم و با چشمان خودمان ببینیم که خیلی از خواسته‌هایمان در حد همان خواسته قرار است باقی بماند. اینکه که کسی بخواهد بداند در یک سال آینده با پس‌انداز خود چه چیزهایی می‌تواند داشته باشد تقریبا غیرممکن شده است. وقتی دائم در تشویش بالا رفتن قیمت‌ها باشیم روانی برایمان باقی نمی‌ماند که بخواهیم دنبال امنیتش باشیم.

کتاب گفتمانهای جامعه ایرانی هم در باب این موضوع حرف‌های زیادی زده است. اینکه بسیاری از ما امنیت وجودی را از کف داده‌ایم. چون در لحظه باید فکر کنیم و درست و غلط را پیدا کنیم. اینکه در وطن خود بی‌قرار هستیم و احساس امنیتی برایمان وجود ندارد. همین می‌شود که بسیاری درست یا غلط راه مهاجرت را انتخاب می‌کنند. اینکه به جایی بروند که حداقل به زعم خودشان همه چیز روشن است و هر چیزی سر جای خودش قرار دارد.

همین چیزها جمع می‌شود و باعث می‌شود که ما دیگر مثل گذشته هوای هم را نداشته باشیم. از زمین و زمان گله‌مند باشیم و در فردیت خود غرق شویم. همان‌طور که نیمایوشیج در شعر ای آدمها می‌گوید:

ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان

او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید

میزند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام، در کار تماشایید...

۷ ۰