دوستم با من تماس میگبرد. از ناراحتی من از خودش میگوید، کمی خسته جملهها را کنار هم میچیند و دلایلی از کارهای گذشتهاش میآورد. شرم خاصی در حرفهایش هست. هیچوقت بلد نبوده است که معذرت خواهی کند همیشه و از دوران راهنمایی که یادم میآید همین بوده است. همیشه تو خودت باید عذرخواهی را از لحن بیان و حرفهایش متوجه شوی. از این موضوع دیگر فاصله میگیرد و شروع میکند به بیان دردهایی که داشته است.
میگوید نگاهم کن من اینقدر زیر فشارم که دیگر نمیتوانستم به تو زنگ نزنم هرچند برایم خیلی سخت بوده است. از شکستهایش میگوید، درد دلها، اتفاقات جور و ناجور. مثل همیشه حرفهایش را گوش میدهم و از شنیدن حرفهایش ناراحت میشوم. از دیدن حال بدش دلم میگیرد. میشود کسی که کلی خاطرات خوب و بد در زندگی با هم داشتهاید را فراموش کرد. نه نمیشود... هر بار که به خودم گفتم رهایش کن که خودکرده را تدبیر نیست انگار فقط جملهای که هیچ اعتقادی به آن ندارم را بر زبان جاری کردهام.
دلم میخواهد کاری کنم اما بارها سعی کردهام اما نشد که نشده است. وقتی با بغض میگوید خسته شده است نمیداند چقدر دلم برایش میگیرد. نمیداند و شاید فکر هم نکند که چقدر برایش ناراحت میشوم. اما من چکار میتوانم بکنم. چوب جادویی در دست ندارم که اگر داشتم هم با این کیلومترها فاصله باز هم کاری نمیتوانستم بکنم.
کاش کسی در دوران تحصیل به او نمیگفت با استعداد هستی که اینقدر در استعدادش بماند و نخواهد مثل بقیه تلاش کند و پشتکار داشته باشد. هنوز که هنوز است یاد آن دوران است. یاد وقتی که به دبیرستان پا گذاشته بودیم. همه معلمها او را میشناختند و میگفتند تو همانی که اینقدر استعداد داری و از داستانهایی که معلمهای دیگر برایشان تعریف کرده بودند، میگفتند. برای ما چیز عجیبی نبود و او هم لبخندی بر لب میزد و با سر تائید میکرد. همه انتظار رتبه زیر 100 از او در کنکور داشتند اما او حوصله درس خواندن نداشت. میگفت من باهوشم و کارهای آسانتری انجام میدهم و پول درمیآورم. حتی نتوانست مدرک کارشناسی خود را بگیرد. خب اشکالی هم ندارد که نتوانست اما مشکل این بود در کارهای دیگرش هم در باد استعدادش خوابیده است. برخی اوقات انگار بهتر است آدم هوش و استعدادی نداشته باشد. میگوید زندگیش را باخته است و خودش هم میداند چرا. از دوران با هم بودنمان میگوید و آرزوی تکرار شدنش را میکند. از سختگیریهای من و قانون و مقرراتهای سختگیرانه که الان برایش شیرین است و میگوید کاش بودی و من را مجبور میکردی تا کارهایم را انجام دهم. خودش هم از نداشتن انضباط شخصی خسته شده است.
او میداند همه چیز را و دیگر توصیهای ندارم و چیزی به ذهنم نمیرسد که بخواهم به او بگویم و وقتش را بگیرم. هر چه بگویم تکرار مکررات است. تا میخواهم دهان را باز کنم میبینم چقدر حرفهایم تکراری است. هر چه فکر میکنم چیز جدیدی به ذهنم نمیآید. انگار تمام واژههای دنیا هم قسم شدهاند تا چیزی به ذهنم ننشیند. اما نمیتوانم بیخیال او هم شوم. بیخیال رفاقت قدیمی، بیخیال خاطرات، بیخیال همه بازیگوشیهای دونفره. میدانم و میداند که راهش را اشتباه رفته است. هر بار هم تا مدتی خودش را از زیر این منجلابها و مشکلات بیرون کشیده است اما فقط مدتی دوام آورده است.
چقدر واژهها کم کاری میکنند حتی الان که میخواهم برای تو بنویسم اما انگار نمیخواهند به من کمک کنند.
عالی.اگه مایل بودید از وبلاگ من هم بازدید کنید