چند روز پیش آخرین جلسه کلاس دانشگاهی من برگزار شد. البته من به دلیل مشغولیت‌هایی نتوانستم حضور پیدا کنم اما از چند هفته پیش به این موضوع فکر می‌کردم که در آخرین مقطع تحصیلی حضور دارم و دیگر کلاسی برای من در کار نیست. انگار خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردم تمام شد. انگار همین دیروز بود روزهایی که دانشجوی کارشناسی شده بودم و سر به هوایی‌های خاص خودم را داشتم بعد مقطع ارشد آمد و سریع به روز دفاع پایان‌نامه رسیدم و حالا هم در این مقطع، آخرین کلاس دانشگاهی هم برگزار شد. اساتید از ترم اول یکی یکی آمدند و چیزهایی بیان کردند و رفتند.

من هم مثل هر دانشجویی چه در این مقطع و چه در مقاطع پیشین برخی اساتید داشته‌ام که برایم عزیزترند و بیشتر دوستشان دارم. هنوز هم برخی کلاس‌ها از یادم نمی‌رود که گذر زمان را متوجه نمی‌شدم و با اتمام وقت ناراحت بودم و لذت کلاس را با تمام وجود چشیده بودم. همچنین کلاس‌های دیگری که خود را به در و دیوار می‌زدم تا کلاس تمام شود. نه اینکه لزوما آن استاد بد باشد و طرح درس بلد نباشد، می‌توانم بگویم یک سری اساتید به مدل رفتاری و یادگیری شما می‌خورند و برخی نمی‌خورند.

از دوران مدرسه رفتن این موضوع خوب یادم می‌آید که سر کلاس یک کلمه همه به معلم‌ها گوش نمی‌دادم. ذهنم را رها می‌کردم و تخیل می‌کردم و گاهی با صدای بلند معلم از جا می‌پریدم و خودم را جمع می‌کردم. برخی درس‌ها معلم در عالم تخیلات من را به پای تخته فرا می‌خواند. خب درسی مثل ریاضی و فیزیک هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم، ساکت می‌شدم و عذرخواهی می‌کردم اما دروس نظری چیزهایی به هم می‌بافتم و جواب می‌دادم. معلم‌هایی بودند که دوستشان داشتم و به خاطر دوست داشتن سعی می‌کردم کمتر تخیل کنم و خوب به درسشان گوش بدهم. همیشه معلم‌هایی که مسابقه برگزار می‌کردند را دوست داشتم و یک پای جر زدن مسابقه آن‌ها بودم. آن موقع درسی به نام املا داشتیم. نمی‌دانم الان وجود دارد یا نه ولی موضوع جالب برای من این بود بچه‌ها این درس را با جدیت می‌خواندند. این درس را در هیچ زمانی نخواندم و هیچ وقت در دوران مدرسه درست درس نخواندم و همیشه شب امتحانی بودم.

دوره کارشناسی یادم هست انسان ساکت‌تری شده بودم و کمی هم درسخوان اما سر به هوا بودم. از نگاه بچه درسخوانی همکلاسی‌ها خوشم نمی‌آمد. همیشه در محیط مدرسه و دانشگاه ساکت بودم اما اذیت‌های خاص خودم را داشتم. خرابکاری‌های من همیشه به نام دیگران ثبت می‌شد چرا که به ذهن هیچ استادی خطور نمی‌کرد که این شیطنت‌ها کار من باشد. حتی زمانی که به کار خود اعتراف می‌کردم هم فکر می‌کردند به خاطر همکلاسی خود دارم این کار را می‌کنم. نمی‌دانم چرا اما هر وقت حوصله‌ام سر می‌رفت کتاب درسی می‌خواندم.

دوران ارشد به تهران آمدم و یادم می‌آید که به کلاس می‌آمدم  و می‌رفتم و سرم به کار خودم بود. سعی می‌کردم هر فرصتی که شد به خانه برگردم. از آن دوران کمترین دوست را دارم. الان با یکی دو نفر فقط در ارتباطم و همین طور تنها با یکی دو استاد. سر وقت کلاسم را می‌رفتم و تمام می‌شد و برمی‌گشتم. در برنامه‌های همکلاسی‌ها شرکت نمی‌کردم، بهانه‌ای می‌آوردم و می‌رفتم. کتاب‌های درسی را دیگر نمی‌خواندم. انگار متوجه شده بودم که کتاب‌های خوب در نظام دانشگاهی ما جایی ندارند و به خاطر همین باید سراغ کتاب‌های غیردرسی بروم.

از آن دوران که به خاطر درس و کار تهران بودم و خب این مقطع پایانی هم همچنان در تهران می‌گذرانم. در دانشگاهی که شاید قشنگترین سردر را در بین دانشگاه‌های سطح یک دارد. البته یکی از دوستانم می‌گفت سردر دانشگاه تربیت مدرس هم خیلی قشنگ و زیبا است. در کلاس‌های این مقطع هم آرام و آهسته می‌آمدم و می‌رفتم تا گربه شاخم نزند و به کارهای بیرون دانشگاه می‌رسیدم. در این مقطع حاشیه‌ها بیشتر است. یک مقدار همکلاسی‌ها تو را بیشتر رقیب می‌بینند، بیشتر در جریان اخبار دانشکده قرار می‌گیری، اساتید از تو بیشتر انتظار دارند ولی من همان آرامش خودم را داشتم. کارهایم در این مقطع انگار بیشتر خاص به نظر می‌آید و افرادی به دنبال چرایی آن هستند.

اما در کل به نظرم در دوران کارشناسی باید کنار درس و این مسائل به کارهای شیطنت آمیز پرداخت یا هر کاری که دوست دارید چه فرهنگی چه تفریحی و ... مقطعی است که باید لذت‌های خود را ببرید و اگر نبردید در مقاطع بالاتر وقتی برای آن زیاد نیست و شاید حسرت بخورید.

به حرف‌های دیگران و همکلاسی‌ها کاری نداشته باشید. سعی کنید خوب باشید اما به میل کسی عمل نکنید. در همین حد که انسان خوبی به نظر بیایید کافی است. اگر در رشته‌ای مثل مدیریت هستید باید بتوانید شبکه سازی کنید البته این مفهوم را با چاپلوسی اشتباه نگیرید.

با بچه‌ها و دانشکده‌های دیگر دانشگاه هم ارتباط بگیرید. این موضوع از ارتباط گرفتن با دانشکده خودتان هم می‌تواند مفیدتر باشد چرا که هم در زمینه کاری و درسی آن ارتباط گاهی معجزه می‌کند. نیاز نیست همه چیز را برای همه توضیح دهید. اگر شغلی دارید نیاز نیست همه بدانند آگاهی آن‌هایی که می‌توانند به شما کمک کنند کافی است. نق نزنید، از دانشگاه و استاد و جامعه و کار و ...

دائم نالیدن دردی را دوا نمی‌کند. خیلی از همکلاسی‌های من می‌نالند که من تا این مقطع خوانده‌ام و متخصص هستم اما انگار هیچی. خوب اگر گزینه‌ای را انتخاب می‌کنید مسئولیت و بهای آن را هم قبول کنید. بالطبع فرصت‌های کاری کمتری دارید. اگر کار می‌کنید با محدودیت‌ها و دردسرهای درسی مواجه می‌شوید. اگر متأهلید یا مجردید وقت کمتری برای خانواده دارید.

برای مشکل اگر راهکاری دارید خب حلش کنید اگر هم راهکاری ندارد با نق زدن هم حل نمی‌شود فقط شما را خسته‌تر می‌کند. از اساتیدتان انتظار معقول داشته باشید. اینکه با تصور و انتظار اینکه اساتید شما به روزترین منابع را بخوانند و بیایند برای شما توضیح دهند تصور واهی است یا استاد برای شما موقعیت‌های کاری مناسب فراهم می‌کند. با این انتظارات وقت خود را تلف می‌کنید. همیشه محصول جانبی دانشگاه مثل روابط، مهارت و ...

از محصول اصلی آن مدرک مفیدتر است. مهم‌تر از همه این مسائل، هدف خود را از درس خواندن بدانید. یادتان باشد اگر برای به دست آوردن شغل درس می‌خوانید اشتباه بزرگی می‌کنید. اشتباه بزرگ‌تر هم این است که فکر کنید یا باید درس بخوانید یا باید کار کنید.

آنچه بر لوح زمان می‌ماند راه و رسم سفر است، رهگذر می‌گذرد.

کلاس رفتن

۱ ۰