در این مطلب کمی راجع به احوالات خودم در این روزها، سوال پرتکرار این روزها، حرف‌هایی از جنس هدف و اشتیاق، علائم هشداردهنده در زندگی و آموخته‌هایم از کرونا صحبت می‌کنم. اگر فکر می‌کنید این مطالب وقتتان را تلف نمی‌کند می‌توانید همراه شوید.

در این روزهایی که همه از در خانه ماندن می‌نالند و به دنبال راهکارهایی برای سرگرمی خود می‌گردند، واقعیت این است که من احساس می‌کنم فروردین بهتری نسبت به سال‌های گذشته داشته‌ام و از خیلی مسائل سال‌های گذشته در امان بوده‌ام. همچنان با سرشلوغی‌های خودم درگیرم و به چند شرکت و دوست هم سپردم که کارهای بیشتری برایم بفرستند که فرصت خالی بودن وقت را از من بگیرند. با یک پلتفرم آموزشی هم به توافق رسیدم که یک دوره آموزشی با همکاری یکدیگر داشته باشیم.

تجربه اولین دوره آنلاین برای من از آنچه فکر می‌کردم، پرچالش‌تر بود. انگار دیروز بود که روز آخر استودیو نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم  بهتر است مدتی دوره نداشته باشم اما دو هفته بیشتر نگذشت که قرار همکاری با شرکتی گذاشتم. یک حسی به نظرم در آدم وجود دارد که آدم را بیشتر به سمت کارهای سخت تا آسان هل می‌دهد. در کل باید اعتراف کنم که دوره آنلاین به نظر من سه برابر سخت‌تر از دوره آموزشی حضوری است. هر چند که اولین روزهای تدریس در دانشگاه هم سخت بود. برای فردی که چهره‌اش نمی‌خورد استاد باشد روزهای اول خیلی سخت می‌گذرد. انواع روش‌های یخ شکنی را باید امتحان کنی تا بدانی در جلسه اول به چه شکل حضور پیدا کنی.

خب به روزهای قرنطینه‌ای خودمان برگردیم. این روزها برای من خیلی سخت به نسبت بقیه نمی‌گذرد. پشت لب‌تاب نشسته و کارهایم را انجام می‌دهم. برای کسی که اوقاتی در گذشته از 7 صبح تا 10 شب پای لب‌تاب بوده این روزها نباید هم سخت بگذرد. صبح‌ها را برای کتاب‌هایی گذاشته‌ام که باید تا پایان کرونا تمام کنم. با خودم قرار گذشته‌ام با پایان این دو کتابی که در دست دارم دیگر چند سالی کتاب ننویسم. البته اگر آدم‌ها و موضوعات بگذارند و وسوسه‌ام نکنند.

به هر حال کرونا فرصت خوبی شد تا از زنگ خوردن‌ها و ایمیل‌های استاد و دانشجو و همکار و ... کمی فاصله بگیرم تا مسیر و نقشه راه خودم را کمی واضح‌تر ببینم و اشتباهاتم را بهتر بشناسم. فکر می‌کنم نمره 15 نمره خوبی باشد. می‌دانی من عاشق نمره‌های این مدلی هستم چون نشان می‌دهد باید بهتر عمل کرد. نمره‌های بالا و تحسین دیگران جز شادی کوتاه‌مدت و رگه‌هایی از توهم اغلب نتیجه دیگری در پی ندارد. قبول دارم که نمره پایین و انتقاد چیزهای خوشایندی نیست اما به هیچ عنوان خطرناک‌تر از دید بهترین بودن نسبت به خود نیست.

فکر می‌کنم در این مدت به اکثر ما ثابت شد که داشتن زمان خالی بیشتر به معنای کارایی بیشتر نیست چرا که اوقاتی که یک خروار زمان بدون برنامه‌ریزی در اختیار داشته باشیم، مشخص است که حیف و میلش می‌کنیم. داشتن زمان زیاد به طور خاصی انسان را تنبل و دلزده می‌کند و احتمال افتادن در مسیر بی‌تفاوتی و یکنواختی را زیاد می‌کند. راستش مغز ما عاشق ضرب‌العجل است. اگر در زندگی کارهایتان ددلاین خاصی ندارد یعنی برنامه مشخصی هم برای آن کار وجود ندارد.

یک مسئله دیگر که در این روزها زیاد در موردش صحبت شد سوال در مورد چگونگی گذراندن وقت و سرگرمی‌های پیشنهادی بود. به نظرم این سوال نیست بیشتر علامت هشداردهنده است. برای باز کردن این موضوع کمی باید از متئو ترنر کمک بگیرم. ببینید اگر 20 سال است در حال زندگی هستید و نمی‌دانید چه کارهایی می‌تواند حال شما را خوب کند و انتظار دارید یک فرد ناشناس با پیشنهادهایش بیاید و حال شما را خوب کند یعنی یک جای قصه شما باگ دارد. این سوال مثل این است که بپرسیم دانشگاه و ادامه تحصیل خوب است یا بد؟ خب کسی چه می‌داند شما چه شرایطی، توانایی، هدفی و محیطی در اختیار دارید. سوالات کلی عموما سوالات خوبی نیستند مثلا برای پیشنهاد سرگرمی شما می‌توانید بپرسید که با توجه به ژانر مورد علاقه‌ام شما چه فیلمی به من پیشنهاد می‌دهید. به هر حال اگر این روزها سردرگم، ناامید و خسته هستید این می‌تواند یک علامت هشداردهنده باشد. البته علائم هشداردهنده چیزهای بدی نیستند چرا که مقدم بر آمدن اتفاق بد در زندگی هستند. با استفاده از علائم هشداردهنده می‌توان مانع خیلی از اشتباهات آینده شد و جلوی خشکیدن هدف و اشتیاق را گرفت.

کمی راجع به اشتیاق و هدف

داشتن اشتیاق و هدف خوب است اما هیچکدام به تنهایی اتفاق خاصی برای شما رقم نمی‌زند. اشتیاق شما را موقتا جلو می‌برد و از کار و فعالیت هم لذت می‌برید. هدف هم بر ارزش خاصی که برای دیگران می‌خواهید خلق کنید، تمرکز دارد. اشتیاق متعلق به زمان حال است و هدف متعلق به ارائه خدمت در فردا، هفته آینده و سال آینده و مقصد نهایی شما است. اشتیاق و هدف باید به هم چفت بشود که آن اتفاق خوب در زندگی بیفتد. به عنوان مثال کلود ویلیامز فردی است که عاشق عکاسی و فیلمبرداری است و هدف خاصی را در این زمینه دنبال می‌کرد. او یک تابستان فوق‌العاده‌ پشت سر گذاشت و پول خوبی از این راه به دست آورد. اما در پایان ناچار شد عکاسی را کنار بگذارد. می‌توانید حدس بزنید چه اتفاقی افتاد؟

او به خودش فشار زیادی آورد و سعی کرد همه کارها را خودش انجام دهد و در نهایت این فشارها عشق به دوربین را در او از بین برد. او روایت می‌کند در ادامه از دست زدن به دوربین هم می‌ترسیدم و زمانی که فهمیدم اشتیاقم از بین رفته است دیگر پول و رشد برایم معنایی نداشت. او هم اشتیاق و هم هدف داشت اما تعادلی بین این دو برقرار نکرده بود و بیش از حد بر زمان حال و اشتیاقش متمرکز شده بود. این خطایی است که خیلی از ما انجام می‌دهیم. اینقدر باحرارت در کار غرق می‌شویم تا اشتیاقمان نسبت به کار از بین برود.  داستان خیلی از پزشک‌هایی است که الان هیچ علاقه‌ای به شغل خود ندارند. به هرحال باید دقت کرد مسئله ما انتخاب یکی از این دو موضوع نیست بلکه مسئله موازنه این دو موضوع در زندگی است.

درس‌هایی از روزهای قرنطینه

روزهای قرنطینه‌ای باعث شد ارتباطمان را با دیگران به حداقل برسانیم. ارتباط‌هایی که خیلی‌هایش هم بی‌خودی بود. کرونا به ما یاد داد با خیلی آدم‌ها دیگر نباید دست بدهیم، به خیلی از مکانها هم دیگر نباید برویم و مراقب چیزهایی که به جامعه می‌دهیم، باید بیشتر باشیم. خیلی وقتها چیزهایی مانند زخم‌هایمان مسری است حواسمان به دیگران باید کمی بیشتر باشد. چقدر خوب که زخم‌ها و کینه‌های قدیمی خودمان را یک جایی بگذاریم تا سبک‌تر مسیر زندگی را ادامه دهیم. کینه‌هایمان را در همین نزدیکی‌ها خاک کنیم تا با آرامش بیشتری زندگی کنیم.

راستش چیزهای زندگی در دست ما نبوده و نیست. من هم می‌دانم برخی اوقات هیچ دفاعی در مقابل خیلی از اتفاقات نداریم و وقتی گرفتاری زیاد باشد اینقدر سمن وجود دارد که یاسمنی پیدا نیست. اما با همه این اتفاقات باید ادامه داد و امیدوار بود. همان طور که پرفسور حیدری پدر علم و فنون مذاکره در روزهای آخر زندگی امیدوار بود. او واقعا رفت و اختصار و سادگی و سردی این جمله کفر آدم را درمی‌آورد. کرونا برای هر یک از ما داستان متفاوتی دارد، امیدوارم پایان قصه‌اش  ما و شما را انسان بهتری کند.

۲ ۰