المپیک ویژه یک رویداد جهانی در حمایت از سلامت، توانبخشی و افراد کمتوان ذهنی است و متعهد به توانمندسازی افراد با اختلال ذهنی در میدان ورزش و خارج از آن میباشد. این المپیک خیلی اوقات با پاراالمپیک اشتباه گرفته میشود. در طی برگزاری این مسابقات از المپیک ویژه 1976 سیاتل آمریکا داستان معروفی باقی مانده است.
میگویند نه شرکتکننده دوی 100 متر برای رقابت با هم پشت خط شروع مسابقه قرار گرفتند و با صدای تپانچه حرکت خود را آغاز کردند. بدیهی است که هیچکدام توانایی دویدن با سرعت بالا را نداشتند اما با همه توان خود سعی میکردند مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مسابقه شوند. در همان اوایل مسابقه بود که دختر جوانی از شرکت کنندگان تعادل خود را از دست داد و نقش بر زمین شد و شروع به گریه کردن کرد. بقیه شرکتکنندگان با صدای گریه او ایستادند، سپس به عقب بازگشتند و به طرف دختر رفتند. پسری که مبتلا به سندروم داون (عقبماندگی شدید جسمی و روانی) بود او را بوسید تا دردش تسکین پیدا کند و به او کمک کردند تا بلند شود و درنهایت 9 نفر شرکتکننده دست در دست هم قدمزنان خود را به خط پایان رساندند. در واقع تمام آنها اول شدند و حاضران ورزشگاه همگی به پا خاستند و آنها را تشویق کردند. اما این داستان نیمه واقعی و اغراقآمیز است...
اول اینکه جنسیت افراد در این داستان عوض شده است. فردی که زمین خورد پسرک جوانی بود و دختر مبتلا به سندروم داون بود که پسر را بوسید.
مورد بعدی این است که با زمین خوردن پسر و گریه وی تنها دو نفر از شرکتکنندگان برای کمک به او برگشتند و بقیه شرکتکنندگان در حال تلاش بودند به خط پایان مسابقه برسند. در پایان هم این سه نفر بودند که دست در دست هم از خط پایان عبور کردند. دو نفری که با کار خود شانس برنده شدن را از دست دادند اما لبخند به لب داشتند چون میدانستند کار درست را انجام دادهاند.
بنابراین کلیه افراد مسابقه حاضر نبودند از رویای خود بخاطر کمک به فردی دیگر دست بکشند و تنها دو نفر بودند که کمک به فرد دیگر برایشان در اولویت قرار داشت. چرا این داستان اینقدر تغییر کرده است؟ بخاطر کلیشه...
اینکه ما دوست داریم چگونه کمتوانان ذهنی را ببینیم. اینکه فکر میکنیم آنها چون کمتوان هستند و هوش کمتری دارند در عوض آن طبیعت بهتری از ما انسانهای سالم دارند. اینکه فکر میکنیم حس رقابت مانند ما در آنها وجود ندارد و چون این احساسات را ندارند کارهای دیگری حاضرند انجام دهند. میکلسون در این باره میگوید ما دوست داریم فکر کنیم خدا اگر از کسی چیزی میگیرد به او چیز دیگری هدیه میدهد. این کلیشههای ذهنی میتواند ناعادلانه و غیرمنصفانه باشد و اصلا مهم نیست که چقدر دلسوزانه باشد. معلولان ذهنی را با دید ترحم مانند فرشتگانی میبینیم که خدا با آنها نجوا میکند اما آنها نیازمند این موارد نیستند. آنها هم مثل ما احساسات دارند و باید به بخاطر توانمندیشان مورد احترام قرار بگیرند.
عوض شدن جنسیت در داستان هم به کلیشه ذهنی ما برمیگردد که زنان نیازمند دلسوزی و کمک هستند. زمانی که یک دختر زمین میخورد ما بیشتر ناراحت میشویم و دلمان به درد میآید. بخاطر همین در داستانها هم بیشتر از نگاه دلسوزانه به دختران و زنان میگوییم. نمیدانم بگویم خوب یا بد است اما میتوانم بگویم بهتر است کمی دید ضعیف بودن زنان در مقابل مردان را تغییر دهیم و بخاطر شایستگیها و توانمندیها، آنها را مورد ستایش قرار دهیم.
مطلب مرتبط: مثل سم بارترام در زندگی تلاش بیهوده نکنیم