از زمان هممیهن و کلوب هم را میشناختیم. اوایل خیلی سرسنگین پستهای هم را لایک میکردیم و بعد از یک سالی به قول امروزیها شاید دوست اجتماعی شده بودیم و بیشتر احوال هم را میگرفتیم. یک روز که حالش خوب نبود پیغام داد بیا تا ببینمت. من هم بهانههایی میآوردم تا روز دیگری یکدیگر را ببینیم. هر بهانهای آوردم قبول نکرد. تهش خیلی شاکی گفت من از آن سر تهران میخواهم بکوبم و بیایم بعد تو نمیخواهی دو قدم بیرون بیایی.
زمستان سردی بود و روزهای قبلش برف زیادی باریده بود. من هم هر چه داشتم و نداشتم را پوشیدم تا حریف سرمای بد آن روزها شوم. رفتیم و جایی نشستیم تا بتوانیم حرف بزنیم.