۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است.

دو شعر زیبا که آنها را دوست دارم و حس خوبی همیشه به من می‌دهد. شعر اول که البته بیشتر در قالب دلنوشته می‌توان آن را قرار داد روزهای سبز دور از ذهن از کتاب با آهنگ عشق بخوان خدیجه تاج الدین است و دومی هم از نیما است که نیازی به معرفی ندارد.

روزگار گذشته را به یاد داری که از دستشان به ستوه آمدم، اشک ریختم و به درگاهت پناه آوردم

غصه های ناگفته ام را می دانستی، مرا در آغوش فشردی و در گوشم زمزمه کردی که به زودی رودخانه در کشتزار تو روان خواهد شد

سبزی از آن تو می شود و روزهای پژمردگیت به خاطره می پیوندد

من ناباورانه به حرفهای قصه گونه ات گوش کردم و تو که ذهنم را خوانده بودی به من لبخند زدی

حالا آن روزهای سبز دور از ذهن، از راه رسیده اند و این من هستم که باز هم تو را صدا می‌زنم ولی این بار می‌خواهم من تو را در آغوش بگیرم و ملتمسانه بخواهم که قصه‌هایت را در گوشم زمزمه کنی.

کاش میشد لحظه ای پرواز کرد................حرفهای تازه را آغاز کرد..........................کاش می‌شد خالی از تشویش بود...........
برگ سبزی تحفه درویش بود.................کاش تا دل می‌گرفت و می‌شکست.............عشق می‌آمد کنارش می‌نشست...........
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت............هر نگاهی یک سبد لبخند داشت..............کاشکی لبخندها پایان نداشت..............
سفره ها تشویش آب و نان نداشت.........کاش میشد ناز را دزدید و برد..................بوسه را با غنچه هایش چید و برد.........
کاش دیواری میان ما نبود......................بلکه میشد آن طرف تر را سرود...............

چند سرباز در مترو بودند، یکی از آنها که ماه‌های پایانی خدمت را پشت سر می‌گذاشت برای سرباز جدید از خاطرات و درس‌هایش می‌گفت که یکی از آنها بسیار جالب بود. او می‌گفت در دو ماه اول خدمت هر کاری دوست داری انجام بده و هرکس تو را بازخواست کرد کافی است یک جواب به او بدهی من توجیه نبودم.

می‌گفت اوایل خدمت همیشه تلفن همراهم را با خودم می‌بردم و کارهای ممنوع دیگر. هر کس از من می‌پرسید همین جواب را می‌دادم و آنها هم کاری نداشتند. به نوعی به قول خودش عشق و حال می‌کرد. اما آن لحظه من فکر کردم چقدر در زندگی توجیه بوده‌ام. تا برهه‌ای از زمان فکر می‌کردم در زندگی باید همیشه برنده شوی و توجیه نبودم که زندگی باخت هم دارد، شکست هم دارد و باید برای آن روز هم آماده شوم.
شاید در یک جای بازی زندگی بتوانی جر بزنی ولی جایی دیگر در زندگی بقیه جر می‌زنند. توجیه نبودم که زندگی قواعد و قانون خودش را دارد و باید آن‌ها را یاد بگیرم. به قول ویلیام گلاسر اگر خواسته‌ای یا داشته‌ای داری باید براش یه تلاشی یه کاری  بکنی، نمی‌شود دائم نق زد و جر زد.

باید تاس ریخت و بازی کرد و جلو رفت. اگر در بازی مار و پله نیش از مار خوردی نمی‌شود قهر کرد و رفت. دوباره باید بسازی و تلاش کنی نه اینکه با فریب و کلک بخواهی جلو بروی یا از بازی بیرون بروی و انصراف بدهی. اگر سربازی این مطلب را خواند امیدوارم بدآموزی نداشته باشد و بخاطر یک خاطره این تست توجیه نبودن را انجام ندهد چرا که تضمینی ارائه نمی‌شود که کاری به کارش نداشته باشند.

امروز صبح با صدای پشت سرهم ایفون از خواب بیدار شدم. دیر خوابیدن یک مسئله بود اما مسئله بزرگ دست از تلاش برنداشتن مردی که ایفون می زد بود. بهر حال ایفون را جواب دادم و متوجه شدم شخص اشتباهی ایفون خانه ما را زده است. او را راهنمایی کردم که خانه ای که میخواهد در سمت چپ ما به فاصله مثلا 3 خانه است(من کلا فکر کنم سر جمع دو همسایه خانه مان را بشناسم، برای خودم جالب بود که خانه یکی از دو همسایه ای که من میشناسم میخواست)

تا اینجا بهرحال اوضاع خوب بود تا با سوالی از جانب مرد روبه رو شدم. ان سوال این بود که خانه ای که ادرس میدهی به طرف جایی است که خورشید طلوع می کند یا غروب می کند؟ چند لحظه سکوت... من، سمت چپ، سمت راست، خورشید، ماه، دب اکبر،کهکشان راه شیری.خیلی بزرگمنشانه یکبار دیگر ادرس را تکرار کردم و ارزوی موفقیت برای فرد مذکور کردم. خدا رو شکر که سالی که نکوست از روزای اخر اسفندش پیدا نیست وگرنه بدبخت می شدیم.

اولین خاطره ام از درس زبان که در ذهنم وجود دارد  برمی گردد به کلاس سوم یا چهارم ابتدایی که خانم مدیر محترم برای ما یک معلم اوردن و گفتن امروز این خانم بهتون انگلیسی یاد میده. یادمه کل اونروز خانم معلم زبان بهمون گفتن دفترهاتون رو بیارین تا نام و نام خانوادگیتون رو براتون به انگلیسی بنویسم. اسم بعضیا مثل فامیلی اینجانب را نمینوشت و میگفت معادل انگلیسی نداره  و ما هم کلی قمپوز در کلاس جولان میدادیم و به بقیه بچها میگفتیم اسم شماها الکیه که میشه نوشت و ببینید که ما چه اسم خفنی داریم که اصلا نمیشه نوشت غافل از اینکه ایشون ق و غ و چ و ... رو بلد نبود بنویسه. ولی نکته دیگه این بود که واقعا معلمان مقطع ابتدایی ما خانم بودند و در دوره راهنمایی کلی از اینکه ما مثل بچهای دیگه زیر لگد و مشت اقا معلم، مقطع ابتدایی  به پایان نبردیم ابراز مسروریت و قمپوز میکردیم. یاد باد آن روزگاران یاد باد