اگر بخواهم صادقانه باهاتون حرف بزنم یکی از مزخرفترین بخشهای بزرگسالی از دست رفتن دوستیهای عمیق، در خلال کار و زندگی و گرفتاریهای شخصی هست. هنوز که هنوز است من با این بخش بزرگسالی نتوانستم کنار بیام. روزهایی که همه چیز حول محور اتفاقات زندگی کاری و شخصی میچرخد. بیشتر اوقات انتخاب فرد مقابل برای صحبت دست تو نیست بلکه در میان انبوه کارهایت و مشغلههایت باید دنبال همصحبت برای خودت بگردی. ناگهان انگار در محیط کار یک فرصت برای حرف زدن ایجاد میشود. جایی که بتوانی کمی از دغدغههایت، دردهایت، خوشحالی و غمهای روزگارت بگویی.
برخی اوقات فکر میکنم کاش میشد احوال همه دوستان را پرسید. از دوستان مدرسه تا دوستان مختلفی که در هر بخش زندگی کنارمان بودند تا زندگی برایمان شیرینتر از چیزی باشد که در واقعیت وجود دارد. علاقهای به شبکههای اجتماعی ندارم حتی دوست ندارم تلاشی برای پیدا کردن دوستانم در چنین محیطی انجام دهم. به نظرم داخل این شبکهها هم فضایی وجود ندارد تا از حال دل آدمها باخبر بود.