حالا که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم در لحظاتی که فاصله‌ بین من و خواسته‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند، وقتی امیدها کم رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدند و حتی وقتی که نرسیدن را با تمام وجودم لمس می‌کردم من بی‌وقفه تلاش کردم و در همه لحظات دست از ادامه دادن نکشیدم. بارها زمین خوردم اما وقتی برای خوب کردن زخم‌ها نداشتم. درست است که دست‌هایم از مرهم خالی بود اما دلم پر از سکوت و درد بود. هر بار با همان دست زخمی، با همان دل‌ خسته باز بلند شدم و دویدم چون فهمیدم ادامه دادن یعنی باور داشتن به خود، حتی وقتی جهان همه درها را می‌بندد.

الان آن جایی هستم که دوست دارم باشم؟ خیر هنوز