کارم تمام شده بود و در مسیر در حال حرکت به سمت شرکت یا بهتر بگویم کار دوم بودم. ما اصلا فکر نمیکنیم که رشد آنچنانی داشتهایم اما حقیقت این است که بزرگ شدهایم. حداقل در نگاه دیگران بزرگ شدهایم. راستش بزرگ شدیم اما هیچ چیز شبیه آن چیزی نبود که برای آن رویا بافته بودیم و لحظه شماری کرده بودیم. خندهدارتر هم آن است که خیلی افراد از دور به ما نگاه میکنند و حسرت زندگی ما را میخورند. بدون آنکه بدانند از درون چه خبر است.
میدانید یک شایعه در روستا وقتی پخش میشود و یک کلام چهل کلاغ میشود، دیگر کاری از دست هیچکس ساخته نیست. حتی خود فردی که شایعه را درست کرده بیاید بگوید چنین چیزی نیست و من یکسری مهمل به هم بافتهام دیگر کسی باور نمیکند. حالا میگویند ما بزرگ شدهایم و همه اطرافیان ما هم این داستان را باور کردهاند. ولی خودمان میدانیم کلی چیزهای حل نشده و مسائل مبهم باقی مانده است. میدانیم که آنقدری که باید قد نکشیدهایم اما فایدهای ندارد. کسی قرار نیست این حرفها را باور کند. ما بزرگ شدهایم و همه این را باور دارند و انتظارات دیگری از ما دارند.
زندگی از محله ما گذشته است
ما را انداخته و رها کرده است
از دور بوسهای در هوا برای ما پرت کرد
و رفت ...
رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد