همیشه روز معلم که میگذرد انگار برای من سکانسی تهیه میشود و تصویر معلمهایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور میکند. من حسرت میخورم حسرت اینکه نمیدانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر میتواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشتهای میآورند، میتوانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب میتواند داشته باشد. اگر به گذشته برمیگشتم حتما روزهای معلم نوشتهای، کتابی چیزی به معلمانی که دوستشان داشتم، هدیه میکردم. اما حالا که نمیتوانم به گذشته برگردم تصمیم گرفتم راجع به آنها بنویسم و خاطراتشان را با خودم مروری کنم. میترسم چند سال دیگر نامشان را هم از یاد ببرم. کسی از زمانه و تغییرات آینده که خبر ندارد.
خب از همان اول شروع میکنم و اول دبستان که خانم صادقی معلممان بود. آره اشتباه ننوشتم معلمان ابتدایی ما خانم بودند و آن موقع ما بابت این تمایز به بچههای دیگر فخر هم میفروختیم. خانم صادقی مثل همه معلمهای اول بود همانقدر مهربان و دوست داشتنی. اصلا معلم کلاس اول مثل پدر و مادر میماند به همان شکلی که همه، پدر و مادر خودشان را بهترین میدانند. کمکاری که میکردم اخم میکرد اما اخمش معلوم بود اخم نیست. همیشه لبخند بر لب داشت و با حوصله حرفهایمان را گوش میکرد.
معلم سال سوم خانم جولایی بود که آن سال از دانشگاه به مدرسه ما آمده بود. یک بار که دفترم را در خانه جا گذاشته بودم از کلاس بیرونم کرد و من هم با حالت ناراحتی به خانه برگشتم. روز بعد آمد و از من عذرخواهی کرد. بعدا متوجه شدم مادرم به مدرسه رفته است و حسابی آنجا را به هم ریخته است. آخر آن سال ایشان از مدرسه ما هم برای همیشه رفت. تا همین الان مادرم اصرار دارد که پافشاریهای او باعث این موضوع شده است اما من دوست دارم فکر کنم نقشی در این موضوع نداشته است.
معلم سال چهارم خانم قاسمی بود که مثل معلم سال دوم خانم ندیمیفر خیلی پخته بود. این دو همه چیزشان بجا بود. هم مهربان بودند هم تلنگر میزدند. اینقدر درست همه کارهایشان را انجام میدادند که خاطره خاصی از آنها باقی نمانده است. فقط یک دفتر از خانم قاسمی به یادگار مانده است. دفتری که در ابتدای آن نوشته شده است:
محمدحسین جان
همه مردان و زنان موفق جهان کسانی هستند که با هوشیاری وقت را غنیمت دانستهاند و از هر لحظه عمر برای رسیدن به هدفهای والای زندگی نهایت استفاده را کردهاند.
احتمالا خودش هم میدانسته آن موقع معنی این جمله را درست درک نخواهم کرد و در سالهای بعد قرار است به این جمله نگاه کنم، لبخندی بزنم و به آن فکر کنم. اما کلاس پنجم خانم ترابی معلم ما بود. همیشه اخمهایش جلوی چشمانم هست. احتمالا روایت چوب معلم گله و هر کی نخوره خله را شما هم شنیدهاید. خواستم بگویم زحمت این کار را ایشان برای ما کشید. وقتی در امتحانی خیلی هماهنگ شده همه جوابهای اشتباه نوشتیم هفته بعد با چوبی به کلاس آمد و ضرب شستی نشان داد. خیلی از شما ممنونم خانم ترابی که باعث شدی الان برچسب خل بودن دیگر به ما حداقل نچسبد.
مسئول و معلم کتابخانه مدرسه هم خانم ستوده بود. همیشه برایمان فیلم محمد رسول الله را در کتابخانه میگذاشت و وقتی اعتراض میکردیم میگفت خب بگذارید فیلم دیگری بگذارم. وقتی ویدئو را میگذاشت میگفت خش دارد. ویدئوی بعدی هم خش داشت. خلاصه که دوباره محمد رسول الله را میدیدیم ولی من هنوز مشکوکم به اینکه ویدئوها واقعا خراب بود یا به این شکل نشان میداد. خیلی ما را تشویق به کتابخوانی میکرد اما اگر کسی خط و خشی به کتابها وارد میکرد همانجا از وسط به دو نصف مساوی تقسیم میشد.
یک مقطع بالاتر و معلمان جدیدی که این بار واقعا مرد بودند. آقای صفرپور معلم حرفه و فن ما بود و کلا درسهای اختیاریطور که زیاد میآمد و بار میخورد هم به ایشان میدادند. قد کوچکی داشت و معلم قرآن ما هم بود. همیشه در این درس برای ما مسابقه میگذاشت. نفری یک خط قرآن میخواندیم و هر کسی اشتباه میکرد از بازی خارج میشد. همیشه نوبت من که میرسید نگاهم میکرد، لبخندی میزد و میگفت قربانی همین الان بگویم جر نزنیها! من هم میگفتم من کی جر زدهام که بار دومم باشد. آخر هم سه بار باید اشتباه میکردم که راضی شوم اشتباه خواندهام. یعنی گاهی کل گوش تمام بچههای کلاس را مشکلدار میکردم تا در مسابقه بمانم هر چند آخر هم به دلم ماند که یک بار اول بشوم.
آقای شرفی معلم ریاضی ما بود. به یکی از قومیتها تعلق داشت و لهجه شیرینی داشت. همیشه سر کلاسش حواسم جای دیگری بود در یک آن که به خودم میآمدم میدیدم نیم ساعت از وقت کلاس گذشته است و از چیزهای روی تخته هیچ چیز نمیفهمم. دست به دعا میشدم که خدایا مرا امروز به تخته فرا نخواند که گاهی جواب میداد و گاهی جواب نمیداد. یک بار که مسئول طرح سوالهای شهرستان شده بود اینقدر گفت دست طراح سوالهای امسال درد نکند که روزهای آخر گفتیم اجازه فهمیدیم شما هستید ترا خدا بیخیال ما شوید.
آقای مرزبان معلم پرورشی ما بود. خیلی آدم اجتماعی بود همیشه بساط دعای توسل و زیارت عاشورا در روزهای سهشنبه و پنجشنبه در نمازخانه جور بود. خیلی خوب درس میداد و فکت میآورد و در لحظهای میگفت شمشیرهایتان را زمین بگذارید. آنموقع نمیفهمیدیم و میخندیدیم الان کمی میفهمیم که این قلم از شمشیر هم میتواند برندهتر باشد.
آقای هادی پور معلم تاریخ و جغرافی ما بود. عینک داشتنش روی اعصاب بچهها بود. همیشه مچ بچهها را بخاطر تقلب میگرفت. مثل رونالدینیهو کار میکرد. آن طرف را نگاه میکرد ولی تقلب تو را هم میدید. او هم اهل مسابقه گذاشتن بود. به چند گروه تقسیم میشدیم و با هم رقابت میکردیم. سوالهای تک جوابی میپرسید و هر کسی زودتر جواب میداد برنده میشد. خیلی عجیب بود اکثر بچه درسخوانها در این مسابقه ضعیف بودند و ما به مرور متوجه شدیم اینها خیلی هم باهوش نیستند فقط ظاهرا خیلی درس میخوانند.
آقای عزیزی معلم ورزش و شوهرخاله عزیزم که به طور واضح تنها معلم ورزشی بود که با من خوب نبود. برای تیم ورزش مدرسه اسمم را نمینوشت و با فشار بچهها حاضر شد اسمم را بنویسد. میگفت که فکر میکنند چون اقوام هستیم این کار را میکنم. خلاصه که همیشه بچههای دیگر باید اینقدر از من تعریف میکردند که پیش خودش بگوید خب الان دیگر فکر نمیکنند بخاطر فامیل بودن است. البته این قانون فقط برای من بود و برادرم را خیلی راحت در تیم هندبال اسم مینوشت. البته تقصیری نداشت اینقدر که در هندبال خوب بود و تا تیم ملی رفته بود از فوتبال چیز زیادی سردرنمیآورد.
آقای کشتکار معلم دینی ما بود. شوخطبعترین معلم ما بود. سر کلاسهایش از خنده اشکمان سرازیر بود. هر وقت سوژه خنده کم میآورد به من نگاه میکرد و میگفت قربانی دیروز پدرت را در بازار دیدم و به من گفت این بچه را تا میخوره بزن، فقط بزنش. از مصائب دوستی با پدر بود. هر وقت از پدرم میپرسیدم میگفت الان چندسالی میشود هم را ندیدهایم. آقای کشتکار معلم خوب من از این دنیا رفته است. چقدر حالم بد میشود وقتی یادم میآید او دیگر در این دنیا نیست. حدود دو سال پیش بود عید نوروز که آمده بودم سری به خانواده بزنم. پدرم نگاهی کرد و گفت راستی معلمت سکته قلبی کرده است. مگر میشود آن آدم سکته کند. ولی انگار پشت آن شوخیها و خندهها چیزهای دیگری هم بوده است. آقای کشتکار معلم دوست داشتنی روحت امیدوارم همیشه در آرامش باشد.
یک مقطع دیگر بالا میآیم و معلمها انگار خیلی جدیتر از قبل هستند. معلم زبان انگلیسی آقای بهمنی بود. همیشه سوال میپرسید و نیم نمره جایزه میگذاشت و وقتی من جواب میدادم و تقاضای نیم نمره میکردم، میگفت تو نیازی نداری. تو اگر جواب ندهی تنبیه میشوی. شاید همین رفتارها بود که باعث شد یاد بگیرم کارها را به خاطر خود کار انجام بدهم و در مسیر خودم کاری به بقیه نداشته باشم و از این مقایسههای بیخود با دیگران دست بکشم.
معلم دینی ما آقای شهشهانی بود. همیشه اسم کوچکم را صدا میکرد و خیلی دوستم داشت. یکبار نمره بد گرفتم و گفت بمان. ماندم و کلی نصیحتم کرد که تو نباید این نمره را بگیری. من هم خیلی شرمنده عذرخواهی کردم و قول دادم دیگر تکرار نکنم. خیلی دغدغه دین بچهها را داشت و به هر سختی که بود دوست داشت همه سربه راه شوند.
معلم ورزشم آقای نادری بود. خیلی هوای من را داشت و به دفترش دعوتم میکرد و با من حرف میزد. همیشه در مسابقات و زنگ ورزش اگر داور بود طرف من را میگرفت. یک روز که خطایی روی من شد و داور نگرفت از همان دوری که ایستاده بود سر داور فریاد زد مگر چشم نداری و نمیبینی. اگر پای بچه مردم چیزی شود چکار میکنی. برای بقیه خیلی این رفتارها حسادت برانگیز بود. همیشه در ادامه هم در سالنهای ورزشی هم را میدیدیم کلی تحویل میگرفت.
آقای تسلیمیان قد کوچکی داشت ولی کارهایش حداقل سه برابر قدش انسانی بود. آن موقع سال 85-86 قبض موبایلش بالای 1 میلیون میآمد. میشد چهار پنج خط دیگر با این پول خرید. همیشه میگفتیم آقا بیخیال دیگه! راحت برو خط دیگری بخر و این همه هزینه نده. نگاه معناداری میکرد و فقط دو کلمه میگفت: اخلاقی نیست. چقدر الان حس خوبی دارم که همچین معلمی داشتهام.
از این به بعد باید یاد میگرفتیم معلمهایمان را استاد صدا بزنیم. استاد عسکری یک فرد چهارشانه بود که همیشه از خاطرات و اشتباهات گذشتهاش میگفت تا ما درس بگیریم. امتحاناتش خیلی سخت بود و لفظ قلم حرف زدنش بیشتر در خاطرم مانده است. آدمی بود که اگر با کسی لج میکرد دیگر هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود.
استاد هیئت خیلی علاقه داشت ما رشد و پیشرفت کنیم. از لحاظ درس دادن از بقیه خیلی بهتر بود. معلوم بود درسی که میدهد را خودش درک کرده است. روز اول گربه را در حجله میکشت و کلی ترسمان میداد. کارهای کلاسی برایش خیلی مهم بود ولی امتحانش را اینقدر آسان میگرفت که قند توی دلمان آب میشد. زمانی که ارائه بد دادم اینقدر عصبانی شد که حتی جملات به نوعی توهین آمیزی به کار برد ولی همان شد که دیگر هیچ ارائهای در زندگی را به شوخی نگیرم.
استاد جمسی اینقدر خوب نمره میداد که کلاسهایش زیر 10 ثانیه پر میشد. برخی اوقات در سیستم دانشگاه به غلط اسم او را وارد میکردند تا بچهها آن واحد را بردارند تا کلاس پر شود. او هم نسبت به من توقع بالا بود. ده برابر هم بهتر از بقیه بودم به چشمش نمیآمد و میگفت باید بهتر شوی. من که سعیم را کردم ولی میدانم او هیچ وقت از من راضی نشد.
استاد کیالی و دشتی با هم دوست بودند. هر دو هم من را که گیر میآوردند، میگفتند برای ارشد میخوانی دیگه. من هم در رودربایستی سری تکان میدادم و میرفتم. تفاوت سنی کمی داشتیم و خاطرات جوانی جالبی داشتند که برایمان تعریف میکردند. میگفتند یک موقع خودتان را حرام نکنید. اگر استعداد و توانایی دارید لطفا تلفش نکنید.
استاد هادی پور محبوبترین استاد من در دوران کارشناسی بود. هم درس دادنش خوب بود هم خیلی دلسوز بود. برای کارهای کلاسی که دو به دو میشدیم به من میگفت تو با خودم باش. خیلی برایم وقت میگذاشت تا بهتر و بهتر شوم. یک روز یکی از دانشجویان از او برنامهای برای تغذیه خواست. در جواب گفت سه روز روزه بگیر و بعد برنامهات آماده است. اوایل فکر میکردیم شوخی میکند ولی کاملا جدی بود. میگفت اول باید نشان دهی که واقعا حاضری بهای چیزی که میخواهی را بپردازی. من الان به تو برنامه رایگان بدهم مطمئنم به گوشهای میاندازی و استفاده هم نمیشود. همیشه نگاهش پر از محبت بود و خیلی حواسش به دانشجویانش بود. ما را به آینده خوب دعوت میکرد.
یک مقطع دیگر بالا میآیم تا از دکتر کاشف شاگرد دکتر دلاور بگویم. همیشه از خاطرات استادش در کلاس تعریف میکرد. سالهای بعد که خودم توانستم حضوری خدمت دکتر دلاور برسم تازه متوجه آن خاطرات سر کلاس میشدم. در درس آمار خیلی سختگیر بود. یادم هست از آن کلاس آمار فقط چهار، پنج نفر توانستیم درس را پاس کنیم.
دکتر آزمون خیلی انسان اخلاقی بود. روز اولی که با او کلاس داشتیم برای جواب سوالهایم تا بیرون از دانشگاه همراهیش کردم. خیلی صبور جواب سوالات را میداد و آخرش هم گفت کلاس که دیگر نداری و دوست داری برویم خانه و امروز مهمان ما باش. من که اصلا انتظار چنین دعوتی را نداشتم، خیلی هول و خجالتی جواب دادم ممنون استاد من کارهایی دارم که تا هوا روشن است باید انجام دهم. همیشه میگفت من ظرفیت تدریس بیشتر از سه چهار روز در هفته را ندارم. خودم را گول نمیزنم و بقیه وقتم برای خانوادهام است. حالا بقیه میتوانند دنبال پول و چیزهای دیگر باشند. شما هم خیلی حریص نباشید و برای یکسری چیزها دست و پای زیادی نزنید.
دکتر نصیرزاده همیشه ما را با SWOT خفه میکرد. میگفت برای پایان نامه هم حتما از این روش را استفاده کنید، خوب است. از روز اول هم به ما میگفت همین الان فکری به حال خود کنید. فعال باشید و رویدادهای مرتبط با کارتان و رشته را دنبال کنید و شبکهسازی کنید. یک جوری همیشه میگفت دانشکدههای مدیریت بیشتر دانشکده شبکهسازی هستند تا مدیریت. از هر فرصتی هم برای بازاریابی کتابها و مقالات خودش خیلی خوب استفاده میکرد:)
دکتر موسوی با اختلاف دلسوزترین معلم من بوده است. دکتر موسوی استاد راهنمایم بود اما رفتار مادرانهای داشت. همیشه میگفت تو با پسر من یک سال فقط تفاوت داری و برخی اوقات از استاد خطاب شدن گله میکرد و میگفت ما همکار هستیم. اینقدر تعریف من را در هر دانشگاهی میکرد که اکثر دانشجویانش در ذهن خود از من چیز عجیب و غریبی ساخته بودند. در طول مسیر دفاع همیشه تمام قد از من حمایت کرد. در روز دفاع هم نگذاشت ذرهای از نمره من کم شود و گفت هر اشکالی دارد رفع میکند اما نمیگذارم نمره دیگری به ایشان داده شود. یک روز به من گفت نگاه نکن اینجا دانشگاه است و محیط فرهیخته ای دارد. برخی احساس کنند قرار است جایشان را تنگ کنی بیرحمانه با تو برخورد خواهند کرد. راستش او باعث شد دکتری بخوانم. من هم بعد از یکسال ورود به بازار کار برایم سخت بود که بخواهم برگردم و بخوانم. اما اینقدر دوستش داشتم که نتوانم به او نه بگویم.
به آخرین مقطع تحصیلی میرسم. از دکتر شهلایی شروع کنم که پیشکسوت دانشکده است. دکتر شهلایی من را اوایل دکتر صدا میزد. در حیاط دانشکده که من را صدا میزد از خجالت آب میشدم. استاد این بود که بچههای کلاس را با من دشمن کند. دائم من را بلند میکرد و بر سر بقیه میزد که در این مقطع نه برای من حس خوبی داشت نه برای دیگران. این را از نگاههای آخر کلاس میتوانستم متوجه شوم. بها دادن به دانشجو از خصوصیاتش است. در اتاقش همیشه باز است و اگر چند وقتی به او سر نزنی گله میکند. غیبت کردنهای من گناه نابخشودنی محسوب میشد که به خاطرش باید کلی توضیح میدادم که بداند واقعا در آن لحظه نمیشده در کلاس حضور داشته باشم.
دکتر کارگر هم ولایتی من بود. از آن هم ولایتی بودنهایی که دردسر زیاد دارد. مثلا عادت داشت مرا به اسم کوچک صدا بزند و دیگران فکر میکردند برای من میخواهد کار خاصی انجام دهد. خاکیترین استادی بوده که تا حالا داشتهام. معاون رئیس دانشکده هم که هست خیلی راحت وقت میدهد و گرفتاریها باعث کلاس گذاشتن نمیشود.
دکتر شعبانی به ارائههایمان خیلی حساس بود. کاغذی در دست اشکالاتی که در ارائه داشتیم را برایمان مینوشت و وقتی ارائه تمام میشد به ما میداد تا مطالعه کنیم. من را پیش بچهها پهلوان صدا میزد. همیشه میگفت اگر واقعا نیت تغییر و اصلاح وجود داشته باشد مشکل بالاخره حل میشود چه سازمان باشد و چه کشور. به حرفهای پشت سرش میخندید. میگفت به من میگویند مردی برای همه فصول (اشاره به معاون وزیر بودنش در دولتهای مختلف)، بگذار بگویند من کار خودم را انجام میدهم و مشکلی با کار کردن با افراد مختلف ندارم.
دکتر کشکر استاد راهنمای رسالهام محسوب میشود. همان ترم اول با او صحبت کردم و درخواستم را قبول کرد. تنها استادی که گذر زمان را در کلاسش هیچ وقت تجربه نکردم. دید ما را به بازاریابی خیلی تغییر داد. خیلی رک و راست برخورد میکند حتی در پیام هم اگر از کسی بدش بیاید به او رحم نمیکند. همیشه در اتاقش بسته است و به داشتن وقت قبلی خیلی حساس است. هر چند که برای من همیشه این سنت را شکسته است و لطف داشته است. همیشه در کتاب و مقاله پا به پای ما کار میکند و قبل از اینکه دانشگاه حق الزحمه کارمان را بدهد، خودش از جیب خودش حق الزحمه ما را پرداخت میکند.
دکتر هنری خیلی برای من دوست داشتنی است. نگاهش آرامش خاص دارد. مدیریت زمان احترام آمیز را از او یاد گرفتم. وقتی استاد یا فرد مهمی به دفترش میآمد برگهای برمیداشت و به بهانه پرینت بیرون میآمد. آن شخص هم که با او بیرون میآمد دکتر هنری خیلی محترمانه با او خداحافظی میکرد. همیشه میگوید دستاورد در کارها داشته باشید. اگر کاری میکنید باید بتوانید بگویید این 1، 2، 3 کار را من انجام دادهام که نتیجهاش این شده است. واقعا مدیر پروژه است و هوش هیجانی بالایی دارد. آخر عصبانیتش نگاه عاقل اندر سفیه به فرد است.
واقعا من اینقدر معلم داشتهام و خودم خبر نداشتم. در پایان هم از آقای جلالیان (معلم زبان)، آقای کرمی (معلم زبان فارسی و ادبیات)، آقای عباسی (معلم عربی) آقای معظم (معلم کارگاه) دکتر غفوری و دکتر حسینی هم معذرت میخواهم که خاطرهای در ذهن ننشست که بخواهم یادشان کنم. امیدوارم همیشه سلامت باشید.
احسنت :)
واجب شد که منم در این زمینه مطلبی بزارم.