در این روزگار شاید جمله کلیشه‌ای به وجود آمده که می‌گوید آدم نباید اهل جناح باشد. این حرف هم مثل خیلی از حرف‌های قشنگ دیگر است از جنس اینکه آدم باید آزاده باشد و تعصبی عمل نکند و ... فکر نمی‌کنم افراد زیادی باشند که با این جمله مخالف باشند اما باز هم خیلی‌ها گرایش به سمت خاصی دارند.

خودم به شخصه قبلا در این بازی بودم و هر وقت کسی سنگ جناح خاصی به سینه می‌زد نگاه معنی‌داری به او می‌کردم که بفهمد از تعصبش چقدر حالم بد می‌شود. آن روزها همیشه در جواب آدم‌ها می‌گفتم ببین بدی و خوبی تا دلت بخواهد از چپ و راست و این‌بریا و اون‌بریا دیده‌ام، پس داستان و حمایت‌های عجیبت را برای خودت نگه دار.

این روزها می‌بینم همه ما چه بخواهیم چه نخواهیم باید در یک جناح باشیم. از دانشگاه حرف بزنم که جزء فرهیخته‌ترین مکان‌ها محسوب می‌شود. معمولا در هر دانشگاهی حداقل دو جناح وجود دارد که سعی می‌کند جناح مقابل را تا می‌تواند بکوبد. البته اصلا منظور من جناح سیاسی لزوما نیست. چند استاد هستند که تفکرات نزدیک‌تری دارند و با هم هستند و بخاطر همین همیشه چه منطقی چه غیرمنطقی از یکدیکر حمایت می‌کنند. زمان انتخاب رئیس دانشکده که برسد برای اینکه فردی از جناح خود به منصب برسد هر کاری می‌کنند. باورتان می‌شود که حتی حاضرند خیلی راحت استادی که کلی زحمت برای علم این مملکت کشیده را بکوبند و بازنشسته کنند تا یک نفر از طرف مقابل کم کرده باشند. باورتان می‌شود برخی اوقات سر یک پایان‌نامه چه اتفاقاتی می‌افتد.

 دکتر شفیعی کدکنی را احتمالا می‌شناسید زمانی به رئیس دانشگاه تهران نامه زده بود این درآمد اساتید از پایان‌نامه‌ها را بردارید که اساتید به جان هم افتاده‌اند. نمی‌دانم چقدر مثمر ثمر بوده است ولی نگاه ایشان برایم جالب بود.

استادی در مورد جناح‌ها می‌گفت فلانی من زمانی که پا به دانشگاه گذاشتم با خودم عهد کردم که نگاه جناحی نداشته باشم و فراجناحی عمل کنم. کارهای علمی خود را پیش ببرم و کاری به کسی نداشته باشم. بعد از مدتی دیدم که از هر دو جناح دارم ضربه می‌خورم. استدلال این بود چون در جمع ما نیستی پس از ما نیستی و در جناح مقابل ما هستی. بعد از مدتی امانم بریده شد و دیگر نتوانستم تاب بیاورم  و تصمیم گرفتم به سمتی بروم تا کمتر آسیب ببینم.

دوستی که کار فرهنگی می‌کرد می‌گفت در اوایل شروع کارم متوجه وجود گروه و باندی در سازمان شدم که تصمیمات هدایت شده‌ای می‌گرفتند. خیلی جدی با این گروه درگیر شدم و سعی کردم گروه را از بین ببرم و با آنها مقابله کنم بعد از مدتی انرژیم تحلیل رفت و خسته شدم و بعد از مدتی به خودم آمدم و دیدم جزئی از آن گروه شده‌ام.

فرد دیگری می‌خواست پله‌های ترقی را طی کند. کارمند شریفی بود که کارهایش را به موقع و درست در سازمان انجام می‌داد. همه مسائل و چالش‌ها را گزارش می‌کرد و با انسان‌های بد سیستم درگیر می‌شد. بعد از مدتی متوجه شد که افراد بالادستی او اصلا به این کارهای او توجه ندارند و او فقط دارد درجا می‌زند. در واقع آن رؤسا فقط به افرادی بها می‌دادند که مثل خودشان باشند. اگر کارمندی می‌خواهد در هفته دو روز سر کار نیاید و به جایش مأموریت پر کند اشکالی ندارد فقط زیر مأموریت‌های رئیس هم باید بی چون و چرا امضا کند. آن فرد به مرور متوجه شد با خوب بودن و خنثی بودن اتفاقی برایش نمی‌افتد. به تدریج یاد گرفت چه کار باید بکند و پله‌های ترقی را پشت سر هم طی می‌کرد.

اما آدم‌هایی هم دیده‌ام که به هیچ سمتی در زندگی خود غش نکردند و برای من بسیار محترم محسوب می‌شوند. نمی‌دانم انگار جنسشان فرق می‌کند. اینقدر بزرگ هستند که نیازی به چیزی مثل پایان‌نامه و درآمد و ترقی نداشته باشند. اینقدر خوب هستند که هر زمان یادشان می‌افتم اندکی امید به آینده در من شکل بگیرد. مثل اساتیدی که اینقدر بزرگ هستند که کسی نمی‌تواند آنها و علمشان را زیر سؤال ببرد. ولی بعدش فکر می‌کنم که این افراد قبل از اینکه اینقدر بزرگ شوند و سری بین سرها در بیاورند چکار می‌کردند. احتمالا آنها هم ضربه زیاد خورده‌اند اما خم به ابرو نیاورده‌اند تا الان شایسته احترام باشند. در این روزگار چقدر از این آدمها وجود دارد. واقعا نمی‌دانم فقط امیدوارم روزبه‌روز تعدادشان بیشتر شود.

۱۰ ۰