از زمان هم‌میهن و کلوب هم را می‌شناختیم. اوایل خیلی سرسنگین پست‌های هم را لایک می‌کردیم و بعد از یک سالی به قول امروزی‌ها شاید دوست اجتماعی شده بودیم و بیشتر احوال هم را می‌گرفتیم. یک روز که حالش خوب نبود پیغام داد بیا تا ببینمت. من هم بهانه‌هایی می‌آوردم تا روز دیگری یکدیگر را ببینیم. هر بهانه‌ای آوردم قبول نکرد. تهش خیلی شاکی گفت من از آن سر تهران می‌خواهم بکوبم و بیایم بعد تو نمی‌خواهی دو قدم بیرون بیایی.

زمستان سردی بود و روزهای قبلش برف زیادی باریده بود. من هم هر چه داشتم و نداشتم را پوشیدم تا حریف سرمای بد آن روزها شوم. رفتیم و جایی نشستیم تا بتوانیم حرف بزنیم. کمی مثل همیشه سربه‌سر هم گذاشتیم تا اینکه حرف‌هایش جدی‌تر شد.

از خستگی روزهایش گفت و اینکه نمی‌داند چکار کند. برود، بماند، ادامه تحصیل بدهد یا برود دنبال کار مورد علاقه‌اش که خانواده‌اش با آن مخالف است. گفتم خب اگر به آن کار علاقه داری چرا رشته دیگری می‌خوانی. گفت خب ببین نمی‌شد با رتبه‌ای که آورده بودم بروم آن رشته را بخوانم. با آن رتبه اگر آن رشته را انتخاب می‌کردم از نگاه همه احمق محسوب می‌شدم. هر چند خودم بدم نمی‌آمد در رشته‌ای که خیلی کلاس دارد درس بخوانم.

گفتم خب چطور می‌شود آدمی که یک رشته را دوست ندارد شاگرد اول دانشگاه باشد آن هم آن دانشگاه. گفت ترم یک خودم را با درس خواندن خفه کرده بودم می‌دانی چرا؟ چون می‌خواستم جلب توجه کنم و همه عاشقم شوند. خندمان گرفته بود. می‌گفت ببین من چه چیزهایی را دارم برایت تعریف می‌کنم. بعد گفت ترم دوم که دیدم این روش موثر نیست و کسی سمتم نمی‌آید بی‌خیال درس شدم اما ترم سوم برگشت طوفانی به درسخوان شدن داشتم می‌دانی چرا؟ چون به این نتیجه رسیدم که به هر حال درس خواندن بهتر از نخواندن است.

از شیطنت‌های دیگرش در دانشکده می‌گفت. هنوز لبخند از روی لب‌هایمان محو نشده بود که گفت می‌دانی تو بهترین سوئیت اسپات زندگی من هستی. قیافه‌ام شبیه علامت سوال شده بود. چیزی نپرسیدم، نمی‌خواستم به خاطر کنجکاوی خودم حرف‌هایش و اشتیاق صحبت کردنش را قطع کنم اما یادم هست که موبایلم را برداشتم و یادداشتش کردم تا بعدا بفهمم معنیش چیست. در ادامه هم کمی از ترس‌های عجیبش برای مهاجرت گفت و رفت. سوار ماشین که شد موبایلم را برداشتم تا ببینم معنیش چه می‌شود.

نوشته بود بهترین جای چوب بیس‌بال برای ضربه زدن، بهترین حالت تنظیم لنز دوربین برای گرفتن شفاف‌ترین عکس، نقطه بهینه، اثربخش‌ترین حالت ممکن برای یک فعالیت یا هدف و چند تعریف غیر قابل بیان دیگر هم بود. هیچ کدام از اینها قاعدتا منظورش نبود. داشتم پشیمان می‌شدم که چرا درباره‌اش همان موقع سوال نکردم که متنی نظرم را جلب کرد. نوشته بود سوئیت اسپات نقطه‌ای است که احساسات و هیجانات در توازن قرار داشته باشد. حقیقتش ما نسبت به آدم‌ها یک حس تنفر یا دوست داشتن عمیق داریم. وسط این طیف جایی است که به افرادی می‌رسیم که نه تنفر خاصی و نه دوست داشتن خاصی وجود دارد.

کسانی که به میزانی که باید نگرانمان می‌شوند نه اینقدر زیاد که به خاطر مشکل ما از استرس بخواهند دق کنند نه آنقدر کم که مشکل ما برایشان هیچ اهمیتی نداشته باشد. اینجا دقیقا جایی است که ما به خودمان اجازه می‌دهیم خود خودمان باشیم، حرف‌هایمان را صادقانه بزنیم و نقابی روی صورتمان نزنیم. این آدم سوئیت اسپات می‌تواند سوپری سر کوچه باشد یا دوستی باشد که هر از مدتی هم را می‌بینیم اما ما به او اعتماد داریم.

راستش شما را نمی‌دانم ولی من بدون اینکه این جریانات را بدانم همیشه سعی کرده‌ام مشکلاتم را به خانواده‌ام نگویم. می‌دانم خانواده‌ام بابت شنیدن کوچک‌ترین مسئله و مشکلی برای من از ناراحتی خودشان را به در و دیوار می‌زنند و ذره ذره آب می‌شوند. ترجیح می‌دهم غصه‌هایم را به کسی بگویم که بیشتر از خودم حداقل درد نکشد. دوست دارم در آن لحظه‌ای که حرف می‌زنم فقط آدمی باشد که بی‌پرده بتوانم حرف‌هایم را بگویم و او هم درکم کند. البته چیز عجیبی نیست ما برای حرف زدن بیشتر از اینکه طرف مقابل دوستمان داشته باشد نیاز داریم حرف‌هایمان را درک کند.

به نظرم این قانون زندگی است همیشه کنار کسانی که درکمان می‌کنند حس بهتری خواهیم داشت تا افرادی که عاشقانه دوستمان دارند. به قول اینستابازها سوئیت اسپات‌های دوست‌داشتنی زندگیتان را تگ کنید:)

۱۲ ۰