۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است.

در کتاب چرا عقب افتاده‌ایم علی محمد ایزدی نقل شده است:

در کشور دانمارک با قطار سفر می‌کردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد. خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.

 ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته‌ای. به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی!!! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در بازداشتگاه چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!! آنها با نگاه عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه‌ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!!

داشتم فکر می‌کردم که اگر ما در یک کشور دیگر به دنیا می‌آمدیم چه سرنوشتی داشتیم. چقدر با شخصیت حال حاضرمان تفاوت داشتیم.

وقتی وارد کوپه شدم با اولین همسفرم آشنا شدم. اپتومتری می‌خواند یا به زمان ما بینایی سنجی. به نظرم جالب است چرا که تنها رشته پزشکی می‌باشد که هیچ تماس و تاچی با مریض وجود ندارد. کمی هم صحبت شدیم که همسفر بعدی از هم از راه رسید. فارغ التحصیل رشته فنی از دانشگاه صنعتی شیراز که الان کارهای پروژه‌ای انجام می‌دهد.

کم‌حرف تر شده بودم و بیشتر صحبت بین دو همسفر برقرار بود که نفر چهارم هم وارد شد. دانشجوی پزشکی که آرزوهای دور و درازی برای خود داشت. خب ظاهرا با این تنوع، فضا برای صحبت از هر موضوعی فراهم بود. یک بینایی سنج و یک پزشک برای صحبت راجع به سلامت و بیماری و همه دردهایی که از بچگی داشته‌ایم ولی الان تازه یادمان آمده است. یک رشته فنی حرفه ای و یک رشته علوم انسانی هم هستند تا در میانه صحبت‌ها گذری به سلامت جامعه و صنعت و دغدغه‌ها بزنیم.

خب جامعه و صنعت و دانشگاه را به کمک هم زخمی می‌کنیم

دوستم با من تماس می‌گبرد. از ناراحتی من از خودش می‌گوید، کمی خسته جمله‌ها را کنار هم می‌چیند و دلایلی از کارهای گذشته‌اش می‌آورد. شرم خاصی در حرفهایش هست. هیچوقت بلد نبوده است که معذرت خواهی کند همیشه و از دوران راهنمایی که یادم می‌آید همین بوده است. همیشه تو خودت باید عذرخواهی را از لحن بیان و حرفهایش متوجه شوی. از این موضوع دیگر فاصله می‌گیرد و شروع می‌کند به بیان دردهایی که داشته است.

می‌گوید نگاهم کن من اینقدر زیر فشارم که دیگر نمی‌توانستم به تو زنگ نزنم هرچند برایم خیلی سخت بوده است. از شکست‌هایش می‌گوید، درد دلها، اتفاقات جور و ناجور. مثل همیشه حرفهایش را گوش می‌دهم و از شنیدن حرفهایش ناراحت می‌شوم. از دیدن حال بدش دلم می‌گیرد. می‌شود کسی که کلی خاطرات خوب و بد در زندگی با هم داشته‌اید را فراموش کرد. نه نمی‌شود... هر بار که به خودم گفتم رهایش کن که خودکرده را تدبیر نیست انگار فقط جمله‌ای که هیچ اعتقادی به آن ندارم را بر زبان جاری کرده‌ام.

دلم می‌خواهد کاری کنم اما بارها سعی کرده‌ام اما نشد که نشده است. وقتی با بغض می‌گوید خسته شده است نمی‌داند چقدر دلم برایش می‌گیرد. نمی‌داند و شاید فکر هم نکند که چقدر برایش ناراحت می‌شوم. اما من چکار می‌توانم بکنم. چوب جادویی در دست ندارم که اگر داشتم هم با این کیلومترها فاصله باز هم کاری نمی‌توانستم بکنم.

کاش کسی در دوران تحصیل به او نمی‌گفت با استعداد هستی

همیشه سعی کرده‌ام آرامشم را در زندگی حفظ کنم. اما برخی اوقات حرف‌هایی آدم را به هم می‌ریزد. به جمله همیشگی خودم برمی‌گردم همیشه شروع یک دوستی، رابطه، موقعیت شغلی و انتخاب با ما است اما پایانش با ما نیست. پایانش حرف‌هایی است که تا ابد از تو می‌گویند و تا ابد تو خواهی شنید و بهاهایی است که به خاطر آن انتخاب باید بپردازی. اما گزینه انتخاب بعدی هم داری که می‌خواهی آن حرف‌ها متعلق به پشت سر تو باشد یا آن‌ها را بیاوری جلوی چشمانت و ذره ذره آن‌ها را دائم مرور کنی.

در این زمان‌ها اوضاع وقتی بدتر می‌شود که این حس را داری که برای مجموعه‌ای زحمت کشیده‌ای و کارهای شایسته‌ای برای آن مجموعه انجام داده‌ای اما به جای قدردانی و چند حرف دوستانه و محبت‌آمیز در پایان خط حرف‌هایی را می‌شنوی که سوهان روحت می‌شود و این حرف‌ها را هم در آینده خواهی شنید.

یکی از دوستانم یک شب خیلی ناراحت بود و خواست درد و دلی بکند و از دوست مشترکمان حرف بزند. از این می‌گفت که وقتی فردی از مشکلات شخصی و خانوادگیش برای تو حرف می‌زند و تو به او کمک می‌کنی، وقتی چند شب برای دوری از احساسات بد به تو پناه می‌آورد و تو به او جا می‌دهی و تر و خشکش می‌کنی خیلی بی‌چشم و رو است که الان به شکلی رفتار می‌کند که انگار ما غریبه‌ایم و همه چیز را فراموش کرده است.

در پایان هم گفت من نمی‌دانم چگونه با این بچه بودنش کار می‌کند و رفتارش با همکارانش چگونه است ولی من فهمیده‌ام که علاوه بر بچه بودنش بسیار بیشعور هم است.

مثل همیشه سکوت کرده بودم تا بشنوم. بشنوم و بشنوم تا حرف‌هایش تمام شود

وقتی که افراد به شرکت‌های تکنولوژی محور موفق امروزی مانند گوگل، اپل یا فیسبوک می‌اندیشند اولین تصویر از این شرکتها محصولات فوق‌العاده‌ای است که ساخته‌اند. وقتی فردی فکر می‌کند که چه چیزی باعث موفقیت این شرکت‌ها شده است اولین پاسخ‌ها معمولاً مهندسین در کلاس جهانی، چشم‌انداز فوق‌العاده و پیاده‌سازی شگفت‌انگیز محصول است.

در یک مسیر و شاید هم به درستی تمرکز ما فورا به سمت تکنولوژی کشیده می‌شود و افرادی که در شرکتها تصمیم گیری می‌کنند. از این گذشته، آنها اولین و مهمترین شرکتهای فناوری هستند که در زمینه های مهم نظیر هوش مصنوعی، نوآوری‌های قابل توجهی انجام داده‌اند و می‌دهند.

در حالی که اغراق در مورد ارزش مهندسان، بنیانگذاران و مدیرعاملان تقریبا ممکن است. اما این افراد در حال حاضر پیشران و مرکز اکثر شرکت‌هایی هستند که در حوزه تکنولوژی با آنها روبرو هستیم. بیشتر کارکنان این شرکتها ارزش خود را می‌فهمند و از نظر ذهنی و مالی به اندازه کافی دقت می‌کنند تا مطمئن شوند که مورد مراقبت و پرورش با ارزش ترین مدیران و مهندسان شرکت هستند.

این مقاله به سه حوزه‌ای که علوم انسانی و علوم اجتماعی در این شرکتها نقش اساسی دارد، می‌پردازد. این حوزه‌ها مواردی هستند که حتی در شرکت‌های معروف محصول محور که ما آنها را می شناسیم، نقش اساسی دارند.