وقتی وارد کوپه شدم با اولین همسفرم آشنا شدم. اپتومتری میخواند یا به زمان ما بینایی سنجی. به نظرم جالب است چرا که تنها رشته پزشکی میباشد که هیچ تماس و تاچی با مریض وجود ندارد. کمی هم صحبت شدیم که همسفر بعدی از هم از راه رسید. فارغ التحصیل رشته فنی از دانشگاه صنعتی شیراز که الان کارهای پروژهای انجام میدهد.
کمحرف تر شده بودم و بیشتر صحبت بین دو همسفر برقرار بود که نفر چهارم هم وارد شد. دانشجوی پزشکی که آرزوهای دور و درازی برای خود داشت. خب ظاهرا با این تنوع، فضا برای صحبت از هر موضوعی فراهم بود. یک بینایی سنج و یک پزشک برای صحبت راجع به سلامت و بیماری و همه دردهایی که از بچگی داشتهایم ولی الان تازه یادمان آمده است. یک رشته فنی حرفه ای و یک رشته علوم انسانی هم هستند تا در میانه صحبتها گذری به سلامت جامعه و صنعت و دغدغهها بزنیم.
خب جامعه و صنعت و دانشگاه را به کمک هم زخمی میکنیم و سوالات چشمی و سلامت عمومی هم تمام میشود. هیچکس هم به فیلمهای قطار علاقه ندارد و همه سر در لبتاپ خود میشوند تا انیمیشنها و فیلمهای روز که دنبال میکنند را ببینند. در این بین بحث چرنوبیل به وسط کشیده میشود. از میزان صحت فیلم صحبت میشود.
دیگر زمانی گذشته است همه خسته شدهایم و ترجیح دوستان بر این است که حالت درازکش سفر ادامه یابد. نمیدانم چرا ولی همیشه افراد علاقه دارند به تخت بالا بروند تا اینکه پایین بمانند. حتی در این سفر که چهار شیرازی به مقصد شیراز همسفر شدهاند. داوطلبان برای رفتن بالا مشخص میشود و بحثها قرار است دونفره ادامه یابد. قاعدتا مشخص است که در این جمع کدام دو نفر حرف مشترک بسیاری دارند.
آن بالا صحبت از طوفان توئیتری علیه اساتید است و این پایین صحبت از بیزینس و روندهایی که بر زندگیمان تاثیرگذار بوده است. کسی که دنبال علوم انسانی آمده است باید بداند پول کلانی این وسط قرار ندارد(البته منظورم از راه درست و مشروع و این حوزه خاص است). بیشتر موضوع دغدغههای شخصی است بعد از آن کمی هم برای آنکه دستمان جلوی کسی دراز نشود کار میکنیم و پول درمیآوریم.
قطار به مقصد نزدیک شده است و من که سبک بارترین فرد هستم دستی به زانویم میکشم و بلند میشوم. در حالی که دوستان در حال جمع و جور کردن چمدانها و وسایل هستند برایشان آرزوی موفقیت میکنم و میروم تا برادرم را زیاد منتظر نگذارم.
سوار ماشین برادر میشوم و راهآهن را ترک میکنیم. در راه از حافظ هم میگذریم و من خاطرات آن مکان دوستداشتنی را دوره میکنم. راستی چرا من به قطار اینهمه علاقه دارم در حالی که برخی دائم از صدای زیادش و طولانی بودن سفرش مینالند.
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد