مدتی پیش داشتم متنی ترجمه میکردم که در میان آن به گفتگوی دو شخصیت رسیدم که برای من کمی نامفهوم بود. ظاهرا مکالمه برگرفته شده از یک رمان بود و به خاطر همین تصمیم گرفتم که سرچی کنم تا فضای رمان را ببینم و متن را بهتر متوجه شوم. دیالوگها از کتاب یاغی بود که بعدش متوجه شدم کتاب دوم یک مجموعه سه جلدی است. نام کتابها به ترتیب ناهمتا (divergent)، یاغی (Insurgent) و همپیمان (Allegiant) بود. ترجمه ناهمتا و یاغی به نظرم خیلی حرفهای انتخاب شده است ولی با همپیمان زیاد ارتباط برقرار نمیکنم اما خیلی کلمه بهتری هم برایش پیدا نمیکنم. داستان کتاب برایم جالب بود و بیشتر راجبش خواندم. متوجه شدم که فیلم هر کتاب هم ساخته شده است.
من هم که این روزها فیلم درمانی کم و بیش میکنم و الان تنها چیزی است که میتواند کمی من را از محیط و دغدغهها جدا کند و حالم را بهتر کند. قبلا موسیقی و فوتبال هم شاید این توانایی را داشتند ولی مدتی میشود که آن توانمندی گذشته خود را از دست دادهاند. راستش فیلمی که برگرفته شده از کتاب باشد اعتماد بیشتری میتوانم به آن داشته باشم. همیشه قبلش سعی میکنم اگر فرصتی باشد کتاب را هم کمی برانداز کنم ولی راستش این روزها اینقدر متن انگلیسی از سر و کلهام بالا میرود که دیگر حوصله خواندن یک رمان انگلیسی ندارم. البته کمی با کتاب بازی کردم و صفحاتش را بالا و پایین کردم ولی فکر میکنم کارم شبیه اسکیمینگ با درجه هزار بود.
ظاهرا کتاب ابتدا بر پایه شخصیت توبیاس نوشته شده اما در میانه نوشتن ورونیکا راث احساس کرده داستان به یک شخصیت بئاتریس احتیاج دارد تا بیاید شخصیت اول قصه شود و داستان حول محور او بچرخد. داستان از این قرار است که آیندگان ما در آینده متوجه میشوند ایدئولوژی سیاسی، اعتقاد مذهبی، نژاد یا ملیت نیست که دنیای ستیزهجویی به وجود آورده و این موضوع به خاطر شخصیت انسان است که به صورت کلی تمایل به شر دارد. به این خاطر فرقههایی به وجود میآورند تا هر کدام از یک فضیلت خاص انسانی حمایت کنند. هر ساله در یک روز مشخص نوجوانان شانزده ساله بایستی در آزمونی شرکت کنند تا بدون توجه به فرقهای که در آن به دنیا آمدهاند تصمیم بگیرند که باقی عمر خود را در کدام فرقه میخواهند سپری کنند.
فیلمهای هالیوود بسیاری اوقات دو دید مختلف دارند معمولاْ یا دید آرمانشهری به دنیا دارند یا عاقبت جهان را ویرانشهر میداند که احتمالاً برگرفته از نظر محققان آیندهپژوهی باشد. در این فیلم هم دید ویرانشهری به جهان وجود دارد. در فیلم فرقههای مختلفی وجود داشت. فرقه دانش (Euroditr) کسانی که دارای علم و منطق هستند و از همه چیز اطلاع دارند. فرقه صلح طلبها (amity) که مهربان و سازگار هستند و انسانهای خوشحالی هستند. فرقه صداقت (candor) که مهمترین چیز برایشان صداقت و نظم است. فرقه شجاعت (duntless) که آدمهای شجاع و نترسی هستند که نقش محافظت از شهر را ایفا میکنند. فرقه فداکاری (abnegation) که زندگی سادهای دارند و به فکر دیگران هستند تا اینکه به خودشان فکر کنند. گروهی که به هیچکدام از این فرقهها تعلق نداشته باشند ناهمتا نامیده میشوند و به رسمیت شناخته نمیشوند. بیشتر به چشم عامل اختلال به آنها نگاه میشود. اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که هیچکدام از این فرقهها به تنهایی شایستگی رهبری جهان را ندارند ولی اگر میخواستم یکی را انتخاب کنم نظر من قطعاً فرقه انتخابی نویسنده نبود.
بئاتریس پرایر شانزده ساله در خانوادهای از فرقه فداکاری به دنیا آمده اما مثل خانوادهاش فداکار نیست. او برخلاف خانوادهاش دوست دارد خودش را در آینه تماشا کند و کمک به دیگران همیشه برایش راحت نیست. به خاطر این شرایط او احساس تنهایی میکند و احساس میکند به آنجا تعلق ندارد. او میترسد که جزء فرقه فداکارها نباشد که در این صورت باید خانوادهاش را ترک کند و با فرقه دیگری زندگی کند اما بیشتر از این میترسد که جزء فرقه خانوادهاش باشد و با این شرایط به زندگی ادامه دهد.
این احساس تعلق نداشتن را خیلی اوقات همه ما در زندگی تجربه میکنیم اما شاید از ترس طرد شدن ابرازش نمیکنیم. در این شرایط جامعه ما را وادار کرده است که براساس چیزی که تعیین کرده است انتخاب کنیم و افرادی که انتخابهای غیرمعمولی دارند را دوست ندارد. فردی که مهارتها و دانش بیشتری از جامعه خود دارد بسیاری اوقات مورد تحسین قرار نمیگیرد و در مثبتترین حالت باید زندگیش را در انزوا بگذراند. شاید هم مانند افرادی مثل گالیله سرنوشت غمانگیزتری داشته باشند. ما دقیقا همان جایی هستیم که جامعه از ما خواسته است. از پدر و مادر گرفته تا جامعه و سایر اقوام وابسته بخاطر کارهایی که از نظرشان اشتباه است تو را میکوبند. اگر به یکسری چیزها پایبند نباشی باید به گوشهای خلوت پرت شوی و خودت باشی و خودت. ناهمتا بودن در این دنیا جرم بزرگی میباشد. چرا که با این کار دنیا را دچار بینظمی و هرج و مرج میکنی. پس اگر چیزهایی در چنته داری که خلاف قوانین این دنیاست باید آنها را خودت سرکوب کنی وگرنه قوانین و جامعه سرکوبت میکنند.
نکته دیگری که در فیلم خیلی مشخص بود بحث قدرت بود. قدرت همانطور که فوکو اشاره کرده نه تنها دانش تولید میکند بلکه واقعیت را هم تحریف میکند و حقیقتی که خودش میخواهد را نشان میدهد. فرد یا گروهی که در رأس قرار دارد هر کاری دوست دارد میتواند بکند و بعد از آن به هر شکلی که دوست دارد کار خود را تفسیر کند. الان ابرقدرتهای این دنیا هم همین شکلی هستند. هر جا دوست داشته باشند حضور پیدا میکنند و در جواب پایبند نبودن به تعهدات یک دلم خواسته خاصی در حرفهایشان است. زیادی هم دیگران حرف بزنند تهدید میشوند. در کل فیلم بدی نبود و خیلی از صحنههایش برای من جالب بود.
نظرات گودریدز را که میخواندم نظرات متفاوت منفی و مثبت زیادی وجود داشت البته نظر رمانخوانان حرفهای خیلی با نظر افراد عادی متفاوت بود. در پایان به خواندن جملاتی از کتاب دعوتتتان میکنم که برای من جذاب بود. به نظرم هر کدام میتوانند عنوان یک پست وبلاگی باشند.
- گاهی بهترین راه برای کمک به دیگران این است احساس کنند کنارشان هستی.
- خاصیت مرگ همین است، میتواند به راحتی است را به بود تبدیل کند.
- طمع قدرت میتواند آدم را به ورطهی نابودی بکشاند.
- احساس ندامت و پشیمانی ابزاری برای عملکرد بهتر در آینده است و نه سلاحی علیه خود.
- ممکن است عاشقت شده باشم. اما صبر میکنم تا اول مطمئن شوم، بعد آن را بگویم.
- به آنها خیره میشوم چون دارند یکدیگر را میبوسند و من در زندگیام بوسههای زیادی ندیدهام. سرم را برمیگردانم. بخشی از وجودم سرزنششان میکند و بخشی دیگر کنجکاو است چون تا حالا چنین تجربهای نداشتهام. حالا مجبورند جلوی جمع این کار رو بکنند؟
- به نظرم بین کسی که نمیترسد و کسی که درعین ترسیدن کاری را انجام میدهد تفاوت زیادی وجود دارد.
- بهانهها همیشه دستاویزی هستند که هر عمل اشتباهی را میتوان با آن توجیه کرد. پس نباید روی آنها حساب باز کنیم و بر اساس آنها تصمیم بگیریم.
- فکر میکنم گاهی گریستن و خندیدن تنها گزینههای باقیماندهاند.
- گاهی اوقات، گریه کردن و خندیدن تنها گزینههای باقی مانده هستند، و الان خندیدن احساس بهتری ایجاد میکند.
- شجاعت همیشه به معنای جنگیدن نیست. گاهی به معنای تسلیم شدن در برابر مرگی است که میدانی قریبالوقوع است.
- چطور ممکن است انسان در آزمونی که حتی اجازه ندارد از قبل برای آن آمادگی کسب کند، موفق شود؟
سلام
من این سه گانه رو سال دوم دبیرستان تماشا کردم،در واقع برای تقویت زبان هر کدوم رو سه بار،یعنی در مجموع نه بار دیدم و تقریبا تمام دیالوگ ها رو تا مدتها حفظ بودم!!!
علاوه بر ایده تقسیم کردن جمعیت به پنج دسته،ایده انفصال شهرها هم جالب بود،چیزی که در بازی death stranding هیدئو کوجیما هم دیده میشه
ولی بنظر من هیچ وقت نمیشه آدمها رو اینطور طبقه بندی کرد،شاید یک روزی برسه که جامعه به چندین طبقه شبیه چیزی در کتاب شرگذشت ندیمه مارگارت اتوود تقسیم بشه،یا مثلا جامعه کتاب ۱۹۸۴...
سپاس از شما