۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه» ثبت شده است.

وقتی وارد کوپه شدم با اولین همسفرم آشنا شدم. اپتومتری می‌خواند یا به زمان ما بینایی سنجی. به نظرم جالب است چرا که تنها رشته پزشکی می‌باشد که هیچ تماس و تاچی با مریض وجود ندارد. کمی هم صحبت شدیم که همسفر بعدی از هم از راه رسید. فارغ التحصیل رشته فنی از دانشگاه صنعتی شیراز که الان کارهای پروژه‌ای انجام می‌دهد.

کم‌حرف تر شده بودم و بیشتر صحبت بین دو همسفر برقرار بود که نفر چهارم هم وارد شد. دانشجوی پزشکی که آرزوهای دور و درازی برای خود داشت. خب ظاهرا با این تنوع، فضا برای صحبت از هر موضوعی فراهم بود. یک بینایی سنج و یک پزشک برای صحبت راجع به سلامت و بیماری و همه دردهایی که از بچگی داشته‌ایم ولی الان تازه یادمان آمده است. یک رشته فنی حرفه ای و یک رشته علوم انسانی هم هستند تا در میانه صحبت‌ها گذری به سلامت جامعه و صنعت و دغدغه‌ها بزنیم.

خب جامعه و صنعت و دانشگاه را به کمک هم زخمی می‌کنیم

مدتی پیش برای رفتن به سفری گزینه قطار را انتخاب کردم. کلا قطار برای من به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگر راحت تر است و حس بهتری را منتقل می کند. هر بار تو با ادم های جدیدی در یک کوپه قرار می گیری و خب هر کدام از این افراد هم داستان خود را دارند. در این سفر همراهان من زن و شوهری مجرب و پیشکسوت بودند. بعد از گفتگویی کوتاه متوجه شدم که این مرد مددکار اجتماعی است و چند بار هم در سفر اشاره کرد که من فقط کمک فکری می کنم و کمک مالی انجام نمی دهم. جوری با جدیت می گفت انگار اکثر مردم برای کمک مالی به او مراجعه می کردند.

از ابتدا تا انتها غرق در حل کردن جدول بود و گاهی اوقات هم از من درباره جواب می پرسید. نمیدانم در قدیم چطور درس می خواندند ولی ذهنیت این افراد در مدل درس خواندن شبیه به هم است. تا فهمیدند تحصیلات تکمیلی را در دانشگاهی خوب می خوانم، جواب نمیدانم من آن ها را ناامید می کرد. می گفتند تو باید همه چیز را بدانی و در همه زمینه ها مطالعه داشته باشی. چند بار سعی برای گفتن اینکه دیگر علم ها اینقدر عمق دارند که تو نمی توانی در همه زمینه ها فردی آگاه باشی ولی خب فایده ای نداشت. یادم هست خاطره ای تعریف کرد از شهر سرباز و من وقتی پرسیدم این شهر دقیقا کجاست؟ با تعجب گفت واقعا نمی دانی!

 راستش من در شهرشناسی فکر می کنم متوسط رو به بالا باشم چرا که در کودکی یکی از بازی های مورد علاقه ام دیدن نقشه ایران و شهرهای مختلف آن بود ولی خب چنین شهری را روی نقشه هم ندیده بودم. می خواستم دلیلی بیاورم که اینقدرها هم مهم نیست که من این شهر را بلد باشم ولی قیدش را زدم. فردی جدول باز قهار بود و خانمش تعریف می کرد که جدول یار جدانشدنی اوست. وقتی در جایی به مشکل می خورد از من می پرسید. من هم دیدم مواردی که نمی توانم جواب دهم خیلی به او برمی خورد. به همین علت هر سوالی که  می پرسید متوسل به اینترنت می شدم تا جواب را به ایشان دودستی تقدیم کنم. اخر حل کردن جدول چه ربطی به تحصیلات داشت اما چاره ای نبود در مدل ذهنی او ظاهرا ربط داشت. فیلم هایی هم به ترتیب در کوپه پخش می شد و یکی پس از دیگری ادامه داشت. به فیلمی رسید.  نام فیلم، درست یادم نمی آید ولی تا بازیگر نقش اول را خانم دید گفت که عه این شاعر شمالی بازی می کند. بعد دوباره هر دو به من نگاه کردند. فهمیدن معنی نگاهشان سخت نبود اما خب من یک بار دیگر ظاهرا ناامیدشان کردم. بعد از فهمیدن اسم فیلم و پرسه ای در اینترنت فهمیدم نام این فرد محمد شمس لنگرودی است که شاعر، پژوهشگر و بازیگر است. نامش را که به آنها اطلاع دادم، برق رضایتی در چشمانشان شکل گرفت.  اما جایی که شاید بتوانم بگویم بهترین لحظه سفر برای من بود زمانی بود که خانم با هیجان و خوشحالی گفت که فیلم، زیرنویس انگلیسی دارد. من گفتم شما انگلیسی بلدید؟ گفت نه ولی خب دوست دارم یاد بگیرم. من خیره از این حرف ماندم. او در این سن همچنان علاقمند بود یک زبان جدید یاد بگیرد. در سن او من نیازی ندارم زبان انگلیسی یاد بگیرم اما حاضرم مثلا یک زبان دیگر مثل فرانسه یاد بگیرم؟ ایا با همین شور و علاقه اگر فیلمی زیرنویس فرانسوی داشت به وجد می آیم؟ این سوالات تا مدتی من را رها نکرد. وقت خداحافظی رسیده بود و محترمانه با هم خداحافظی کردیم، برای هم ارزوی موفقیت کردیم و من از آن سفر تا به اکنون احساس رضایت دارم.

واژه جالبیست وقتی کارهای افراد جامعه را با دقت بیشتری نگاه می کنی. پدری برای فرزندش اسباب بازی می خرد، کودک با ان بازی می کند و بعد از مدتی ان را خراب می کند. پدر بخاطر اینکار او را دعوا می کند. منطقی به نظر می اید چونکه کودک باید مراقب باشد تا اسباب بازیش را خراب نکند اما ایا پدر کار خود را مصادره به مطلوب نمی کند؟هدف پدر از خریدن اسباب بازی چیست؟ درس دادن به فرزندش برای اینکه از وسایلش درست مراقبت کند یا اینکه او ان را تهیه کرده تا فرزندش خوشحال شود و با لذت بازی کند. اگر می خواهد فرزندش خوشحال باشد چرا پس او را با دعوا کردن ناراحت می کند؟ فکر میکنم پدر هدف را با وسیله اشتباه گرفته است.ممکن است بگویید خب بهرحال او باید بداند و بخاطر اینکار تنبیه شود. اما کودک با اینکار خودش دارد خود را تنبیه می کند. او خود را از یک بازی که دوست دارد محروم کرده است. بهتر است کودکان تجربه کنند و یاد بگیرند نه ما همه چیز را به زور یادشان بدهیم. چهارشنبه سوری مثال خوبی است همه پدر مادرها بچهایشان را از خطرهایی که این واقعه دارد، اگاه می کنند. اما چرا کودکان توجه نمی کنند و باز وارد فعالیتهای خطرناک می شوند. زیرا ما باید تجربه را به انها منتقل کنیم. نکته جالب اینجاست وقتی اتفاق بدی برای کودکی در چهارشنبه سوری می افتد ایا او سال بعد هم دوباره به چهارشنبه سوری می رود یا حتی دیگران را هم از رفتن نهی می کند. ما به بچها چرا در کودکی واکسن میزنیم؟  ما یک درصد ضعیف شده از بیماری را به او می زنیم تا او دو روز مریض شود اما در ادامه زندگی دیگر مریض نشود. پس بهتر است بگذاریم مریضی ضعیف شده بگیرند، بهتر است بگذاریم کودکان کمی دست خودشان را بسوزانند تا خود را در ادامه زندگی اتش نزنند. درباره کارهایمان بیشتر فکر کنیم و سعی در مصادره به مطلوب کردن نداشته باشیم.انجام دادن اشتباهات ضعیف شده مساوی است با  کسب تجربه و درس گرفتن از ان تا اخر عمر