سجاد تازه از آلمان برگشته بود که پیغام داد بیا که برایت سوغات خریده‌ام. خودم را از قبل برای دیدنش آماده کرده بودم، هم دلم برایش تنگ شده بود و هم برای شنیدن غرغر کردنش مهیا شده بودم. با همان لبخند دوست‌داشتنی گفت نسکافه دیگه؟ گفتم در این حد هم از هم دور نبوده‌ایم که بخواهد ذائقه‌ام عوض شود. همیشه مرتب بودن زیاد از حدش برای من جالب است. با این که از لحاظ سبک زندگی خیلی متفاوت هستیم اما حرف‌های مشترک زیاد داریم طوری که ساعت‌ها با هم حرف بزنیم و خسته نشویم.

از دوچرخه‌سواری‌هایش گفت، رویدادهایی که شرکت کرده بود و عکس‌ها را نشان می‌داد. تعریف‌هایش که تمام شد آرام آرام غرغر کردنش را شروع کرد. اول از اینکه دوباره باید برود کمی گله کرد و بعد از نگاه بالا به پایین چشم رنگی‌ها شکایت می‌کرد. از کشورهای اروپایی متنفر است و مثل من بیشتر آمریکای جنوبی را دوست دارد البته کشورهای شرق آسیا را هم خیلی دوست دارد. می‌گفت انگار زورشان می‌آید که جواب آدم را بدهند.

سکوت کرده بودم و می‌شنیدم همان کاری که همیشه می‌کنم اما این دفعه به خودم گفتم شاید حرفی بزنم بهتر باشد. گفتم سجاد حرفت این است که اروپایی‌ها نژادپرست هستند و خیلی کارشان زشت است، درست است؟ گفت شک داری. گفتم