انگار حرف‌هایم به او اثر نمی‌کند یا نمی‌خواهد که حرفایم به او اثر کند. باز هم بیخیالش نمی‌شوم و سعی می‌کنم او را بیدار کنم اما می‌بینم که خود را فقط کوچک می‌کنم و با ادامه رفتارم خودم را کم ارزش برایش جلوه می‌دهم. انگار نمی‌خواهم قبول کنم که او این روش زندگی را انتخاب کرده است. شاید اشتباهم زمانی بود که وقتی می‌گفت میزان خوابم زیاد شده است فکر کردم بخاطر مشکلاتش است و بعد از مدتی درست می‌شود اما تبدیل به عادت زندگیش شد. او روزها را با خواب زیاد طی کرد و من متوجه نشدم که خوابش برای این است که کاری انجام ندهد و می‌خواهد بازنده شود.

شاید اشتباهم زمانی بود که گذاشتم مدام اتفاقات تلخ گذشته را نشخوار کند و دائم حرف‌هایی از جنس عدم لیاقت بزند که من لیاقت زندگی بهتری ندارم و باز هم به گذشته بروم زندگیم همین خواهد شد. این حرف‌ها به مرور به باورش تبدیل شد، باور به اینکه من انسانی هستم که نمی‌توانم زندگیم را جمع کنم.

هر چه می‌کنم فایده‌ای ندارد. انگار همین برایش کافی است که دیگران بدانند او انسان بد داستان نیست و شرایط باعث این اتفاقات شده است. همین که بدانند انسان بد داستان فرد یا چیز دیگری است. نمی‌دانم پارتنر زندگی یا شرایط بد خانوادگی یا اتفاقات تلخ زندگی مقصرند. همین که دیگران حق شرایط سخت را به او بدهند برایش کافی است.

برای همین همیشه تلاش می‌کند همه چیز را توجیه کند. اگر بفهمد کسی از او ناراحت است همه کار می‌کند تا به طرف بفهماند من انسان خوبی هستم و لطفا  از من ناراحت نشو. از یک طرف نمی‌توانم بیخیالش شوم و از یک طرف نمی‌شود کاری کرد. او انتخاب کرده است بازنده بماند، فقط خودش می‌تواند مانع این اتفاق شود. امیدوارم انگیزه گذشته برای تغییر دوباره در او زنده شود و دوباره دستی به زانوی زمین خورده‌اش بکشد و زخم‌ها را التیام ببخشد و بلند شود.

به قول محمدرضا شعبانعلی باختن یک رویداد است اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است، زنده بودن یک رویداد است اما زندگی کردن یک مدل ذهنی است. رویدادها را ما انتخاب نمی‌کنیم اما مدل ذهنیمان را خودمان می‌سازیم.

بازنده ماندن یا  برنده شدن

۱ ۰