انسان گاهی اوقات انگار خودش را در جایی از زمان جا گذاشته است. لحظه‌ای که یادآوریش آدم را به نقطه‌ای میخکوب می‌کند. برخی چیزها دکمه فراموشی ندارند فقط دکمه On و Off دارند که آن را روشن نگه داریم یا خاموش کنیم. دوستان خوبی که داشتیم و الان نداریم یا اگر داریم باید به کیلومترها فاصله بینمان فکر کنیم. دوستان مجازی که داشتیم و الان  نداریم یا اگر داریم خیلی وقت است چراغشان را خاموش کرده‌اند و دیگر نمی‌نویسند.

قبلا چقدر زمان وجود داشت تا با هم باشیم اما الان این قدر زمان کم شده و مشغله زیاد شده است که گاهی برای همین چند خط نوشتن در وبلاگ هم باید کلی برنامه‌ریزی کنیم تا برسیم چند خطی بنویسیم. اوضاع فرق کرده است و دیگر مثل گذشته نیست. برخی دوستان هم که مدام از گذشته و بلاگفایی بودن و ... حرف می‌زنند. می‌گویند قبلا ما اینجور بودیم نمی‌دانم وبلاگ‌های بامحتوایی داشتیم که کلمه به کلمه‌اش با طلا نوشته شده بود. نمی‌دانم یک سری چیزها می‌نویسند که انسان را به همه چیز کافر می‌کند و در انتها می‌گویند که بلاگفایی‌ها می‌دانند من چه می‌گویم. مثل داستان کشور خودمان است که الان چیزی برای عرض اندام نداریم و دائم گذشته خود را بر سر این و آن می‌کوبیم و از فلان و بهمان بودنمان حرف می‌زنیم. به هر حال کافی است چند خط از وبلاگ این عزیزان را بخوانی تا بلاگفایی بودن خود را به سرعت انکار کنی. وبلاگشان در واقع داغون که چه عرض کنم، به قول نسل جدید داغان است.

در گذشته وبلاگها کمتر بود و حس خاصی برای وبلاگ داشتن وجود داشت اما همان زمان هم وبلاگ‌های بی‌محتوا وجود داشت که آرشیو آن در گوگل هم موجود است. چیزی که الان بیشتر شده است اطلاعات بیشتر برای داشتن وبلاگ و دسترسی بهتر برای وبلاگ نوشتن است. خب اکثر اوقات هم کمیت، کیفیت را کاهش می‌دهد. الان تعداد بیشتر وبلاگ مساوی شده است با وبلاگ‌های بی‌محتوای بیشتر. ضمن اینکه نسل‌های بعدی ما اعتماد به نفس بیشتری برای نوشتن و شکستن اصول استاندارد وبلاگ نویسی دارند. در گذشته وقتی یک بزرگتر به ما می‌گفت که اینجور باید بنویسی ما هم چشمی می‌گفتیم و انجام می‌دادیم اما الان چشمی وجود ندارد و صد جواب هم خواهی شنید.

راستش من دلم برای خیلی از دوستانم تنگ شده است. از دوستی که با هم فسفر می‌سوزاندیم تا جملات حکیمانه‌ای تراوش کنیم و بعد با خط خوش بنویسیم و منتشر کنیم و نقد کنیم. از دوستانی که عاشق یک نویسنده خاص یا شخص معروف بودند و دائم جملات او را به خردمان می‌دادند. وقتی چراغ نوشتنشان خاموش شده است یعنی مرگ آنها را در اینجا ما تجربه کرده‌ایم. به قول شوپنهاور آن اندوه ژرفی که از مرگ یک دوست بر ما غالب می‌آید از این واقعیت برمی‌خیزد که در هر شخصی چیزی وجود دارد که قادر به بیانش نیستیم که فقط مختص اوست و به همین دلیل بازگشت‌ناپذیری او درد زیادی به ما وارد می‌کند وشدیدترین غمها را احساس می‌کنیم.

می‌گویند تجربه خران و زمستان لازم است تا بتوانیم بهار را تجربه کنیم. می‌گویند یکسری ریزش‌ها لازم است تا بتوانیم یکسری رویش‌ها را تجربه کنیم. می‌گویند از یکسری چیزها باید دل کند تا بتوان چیزهای دیگر را به دست آورد. خب حرفی نیست ما هم سعی می‌کنیم در خزان و زمستان زندگیمان،  استوار باشیم. دلتنگی‌ها و از دست دادن‌های دوستان قدیمی را تحمل کنیم تا دوستان جدید و رابطه‌ای جدید را آغاز کنیم.

وجود هیچکس غمها را از بین نمی‌برد اما کمک می‌کند با وجود غمها محکم بایستیم. درست مثل چتر خوب که باران را متوقف نمی‌کند اما کمک می‌کند آسوده زیر باران بایستیم. ابرها به آسمان تکیه می‌کنند، درختان به زمین و انسان‌ها به مهربانی یکدیگر... گاهی دلگرمی یکی چنان معجزه می‌کند که انگار خدا در زمین کنار توست.


دلمان برایتان خیلی تنگ شده است و خیلی دوست دارم بدانم الان در کجای زندگی و مسیری قرار گرفته‌اید...

۴ ۰