این روزها گذر زمان را بیشتر احساس میکنم، نمیدانم انگار احساس میکنم لحظهها با سرعت بیشتری میگذرد. انگار نه انگار چقدر در مسیر منتظر بودم تا از این حفظ کردنهای بیخود خلاص شوم، چقدر میخواستم زمانی برسد که دیگر هیچ کتابی را به اجبار حفظ نکنم. منتظر زمانی که کتابها را برای خواندن، خودم انتخاب کنم. البته نه به خاطر استرس یا مسئله دیگری با امتحانات مشکل داشتم که اگر بخواهم دلایل این چنینی ببافم فقط بهانه آوردهام. من در هیچ امتحانی هیچ وقت استرس نداشتم حتی امتحانهایی که بدون خواندن در آنها حضور پیدا میکردم. از امتحانهای مدرسه تا دانشگاه تا انواع آزمونها مثل کنکور و زبان و ...
شاید این ویژگی عجیب باشد ولی برای من دیگران عجیب بودند، دیگرانی که برخی اوقات پنج برابر من کتاب را به اصطلاح جویده بودند اما سر جلسه نگاه به صورت آنها بیانگر فقط نگرانی صدم های از دست رفته امتحان بود. یادم هست در راهنمایی در برخی امتحانات بعد از نوشتن جوابها حوصلهام که سر میرفت شروع میکردم به تصحیح برگه خودم، در آخر هم نمره خودم را با مداد مشکی کمرنگ میدادم و امضا میکردم.
مشکلی که وجود داشت سرعت نوشتنم بود، من در ربع تا نیم ساعت اول امتحان را تمام کرده بودم(البته به جز امتحانهای محاسباتی) و بقیه امتحان همکلاسیهایم را نظارهگر بودم یا گوشه برگهام نقاشی میکشیدم و ... خب واقعا چرا برگه من را تحویل نمیگرفتید و حتما باید یک ساعت سر جلسه خودم را سرگرم میکردم و به در و دیوار میزدم. البته یک بار این اتفاق افتاد. دوم دبیرستان بودم که مدرسه ما نزدیک به خانه بود. از مادرم خداحافظی کردم و مادرم که میخواست ظرفها را بشوید مثل همیشه گفت پسرم دقت کن و آرزوی موفقیت برایم کرد. وقتی برگشتم او هنوز ظرفها را تمام نکرده بود و فکر میکرد خودکار یا برگه ورودی به امتحان را جا گذاشته ام. وقتی برایش توضیح دادم که امتحان را تمام کردم فقط من را نگاه میکرد. فکر میکرد که برگه را سفید دادهام. هنوز هم قیافه مات و مبهوتش را به یاد میآورم.
در دانشگاه هم همین روند ادامه داشت اما بچهها از دادن زود برگهام گاهی اوقات ممانعت میکردند. برخی اوقات برای تقلب و گاهی به خاطر زمان خریدن برای خودشان. فکر کنم نیازی به توضیح نیست که با این سرعت نوشتن و رفتن، چقدر در تقلب کردن بی استعداد بودم. همیشه کسی که میخواست با من تقلب کند پنج تا دقیقه باید روش تقلب را با من تمرین میکرد. همیشه با خود میگفتم اینها چقدر حرفهای هستند اگرچه واقعیت این بود که من در واقع بی تجربه و نابلد کار بودم. الان که فکر میکنم که آیا نمرهای بوده است که من به خاطر آن بسیار ذوق کرده باشم چیزی یادم نمیآید. هیچوقت هم به خاطر نمرهام به استاد و معلم اعتراض نکردم البته به جز این مقطع آخر که به یک استاد معترض شدم. دلیلش را نمیدانم چرا؟ ولی احساس کردم در اینجا باید معترض شوم.
در کل این مقاطع تحصیلی به سر کلاس آمدیم و در نهایت امتحان دادیم و به اصطلاح درسها را پاس کردیم، گفتیم و خندیدیم و از همدیگر در مواقعی ناراحت شدیم، برخی از مواقع هم متنفر از یکدیگر، گاهی هم دست یکدیگر را گرفتیم و به هم کمک کردیم. همکلاسی بودن هم حس خاصی است. دوستان خوب کم نداشتهام ولی نمیدانم چرا همکلاسیها با تمام شدن کلاس، ارتباطشان هم کم و کمتر میشود. کسانی که از نقش همکلاسی به نقش دوست صمیمی در میآیند را کنار بگذاریم متوجه این جریان میشویم. انسانهایی که رابطههایمان انگار فقط به خاطر تعلق به کلاس است و با تمام شدن کلاس سیر نزولیش شروع میشود. هنوز هم برخی اوقات من فکر میکنم دوستان هم مدرسهای الان چکار میکنند، چه سرنوشتی پیدا کردهاند، چندتا از آنها از وطن رفتهاند و ...
در این مقطع آخر هم ناراحتیها، خندهها و دوستیها پیش آمد. همه آنها تمام شد و حالا بخشی از خاطرات شدند که گاهی یاد برخی افراد مسرت بخش و افرادی ناراحت کننده است. هر چند که در اکثر مواقع در نقش میانجی عمل کردهام و ناراحتی خود را به کسی ابراز نکردم اما حس خوب و بد داشتن از آدمیان را هیچوقت نمیتوان از بین برد. برای همه آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم در جایگاهی قرار بگیرند که باید. الان هم یاد این شعر در دفترچه خاطراتم افتادهام.
اینهمه مشق نوشتیم و درس خواندیم
مقصود این بود که آدم بشویم.
این جمله هم در دوران کارشناسی در دفترم نوشتهام و فکر میکنم این هم در میان تخیلات کلاسی به ذهنم رسیده است.
درسهایمان را پاس میکنیم اما چه فایده وقتی خود را در زندگی مردود کردهایم.