بچه که بودیم به پدر اصرار کردیم که برای خانه پرنده‌ای بخرد. پدرم هم بعد از چند روز با قناری خوش‌رنگی به خانه آمد. آن زمان در محله ما مُد شده بود که همه پرنده بخرند. آن‌هایی که وضعشان بهتر بود، طوطی می‌خریدند و با ذوق و شوق از کلمات خاصی که طوطی به زبان می‌آورد، می‌گفتند. یکی از تفریحات سرگرم‌کننده آن روزها هم این بود که برویم حرف بد یاد آن طوطی بیچاره بدهیم تا در جایی طوطی شَرَف آن خانواده را به باد فنا بگیرد.

ما هم حالمان با قناریمان خوب بود. سر زیبایی و چَهچَهی که می‌زدند با بچه‌ها بحث می‌کردیم و هر کسی اصرار داشت قناری خود را برجسته نشان دهد. مادرم قناری را زیاد دوست نداشت. می‌گفت نگاه کنید پاسیوی خانه را چکار می‌کنند. صبح بوده که اینجا را تمیز کرده‌ام اما انگار هیچ کاری نکرده‌ام. کلی روضه می‌خواند که کثیفی دارند، دانه این بر و آن بر می‌ریزند و رسیدگی می‌خواهند.

ما هم حرف‌های صدمن یه غاز تحویل مادر می‌دادیم که مادر ببین این‌ها به خانه رنگ و بوی دیگری می‌دهند. اصلا آبادی خانه شده‌اند. مادرم هم از آن نگاه‌های عاقل اندرسفیه می‌کرد و با زبان بی‌زبانی می‌گفت که رنگ و بو و آبادیشان به سرتان بخورد. اگر دوستشان دارید خب خودتان حداقل یکبار به آن‌ها غذا بدهید، جایشان را تمیز کنید و ... ما هم از آن قول‌هایی که هیچ وقت قرار نبود عملی شود، می‌دادیم. آن موقع خب بچه بودیم و همه چیز را با هم میخواستیم.

از آن دوران خیلی گذشته است. فکر می‌کنم ترم‌های اولی بود که وارد مقطع دکتری شده بودم و به تدریس آنلاین علاقمند شده بودم. نمی‌دانم

رومینای عزیز چه کسی است که داستان تو را بشنود و به هم نریزد... نمی‌خواهم ناامیدت کنم اما باید بگویم قصه تو هم مثل داستان دختر آبی خیلی زود تمام می‌شود. کمی دیگر که بگذرد همه یادشان می‌رود که چه اتفاقی افتاده است. کمی که بگذرد اصلا یادمان می‌رود که رومینایی اصلا وجود داشته است. کمی که بگذرد اینقدر درگیر مسائل زندگی می‌شویم که برای مشکلات خودمان باید چرتکه بیندازیم.

راستش من نمی‌فهمم که چرا جامعه اینقدر زود داغ می‌کند و اینقدر زود سرد می‌شود. چرا

در دور یک چهارم نهایی المپیک 1928 آمستردام بابی پیرس (Bobby Pearce) استرالیایی به مصاف وینسنت ساورین (Vincent Saurin) فرانسوی رفته بود. پیرس با قدرت و فیزیک خاص خودش همه رقیبان را در دورهای قبل تار و مار کرده بود. به گفته حاضرین، او در نزدیکی خط پایان قایق خود را متوقف می‌کرد تا رقبایش را از دوردست‌ها تماشا کند.

او با ساورین هم فاصله خوبی در مسابقه ایجاد کرده بود که ناگهان صدای دسته‌ای اردک توجه او را جلب کرد.

نقل کرده‌اند روزی کاترین بزرگ روسیه تصمیم گرفت تا برای دیدار از قلمرو تحت فرمانرواییش سفری به دانوب انجام دهد. گریگوری پوتمکین، وزیر اعظم ملکه می‌دانست که دیدن فقر و تنگدستی مردم منطقه خوشایند ملکه نخواهد بود، از اینرو وزیر اقدام به بنای روستاهایی ساختگی در سواحل رودخانه دانوب نمود و این روستاهای ساختگی را با دهقانانی که به زور مجبور شده بودند تا هلهله شادی سر دهند، پر نمود تا از این طریق وانمود کند که قلمرو تحت فرمانروایی ملکه در شرایط پیشرفت و رونق قرار دارد. از آن زمان به بعد، اصطلاح "دهکده پوتمکین"برای اشاره به ظاهر و نمای خارجی جذاب یا طراحی انجام شده بـه منظور پنهان نمودن حقیقت یا موقعیتی ناخوشایند مورد استفاده قرار می‌گیرد.

این حکایت نشان از تأکید بلامنازع بر لایه‌های ظاهری و غفلت از سایر لایه‌های عمیق‌تر واقعیت است. داشتم با خودم فکر می‌کردم

همیشه روز معلم که می‌گذرد انگار برای من سکانسی تهیه می‌شود و  تصویر معلم‌هایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می‌کند. من حسرت می‌خورم حسرت اینکه نمی‌دانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر می‌تواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشته‌ا‌ی می‌آورند، می‌توانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب می‌تواند داشته باشد.  اگر به گذشته برمی‌گشتم حتما روزهای معلم نوشته‌ای، کتابی چیزی به معلمانی که دوستشان داشتم، هدیه می‌کردم. اما حالا که نمی‌توانم به گذشته برگردم تصمیم گرفتم راجع به آنها بنویسم و خاطراتشان را با خودم مروری کنم. می‌ترسم چند سال دیگر نامشان را هم از یاد ببرم. کسی از زمانه و تغییرات آینده که خبر ندارد.

خب از همان اول شروع می‌کنم و اول دبستان

روایت است پسری در یک روز گرم تابستانی پس از ساعت‌ها فوتبال از کوچه به خانه می‌آید و خسته و کوفته به دنبال میوه آبداری می‌گردد تا بتواند کمی از عطش خود را کم کند. هر چه در یخچال جستجو می‌کند میوه آبداری پیدا نمی‌کند و به طور اتفاقی خواهرش را می‌بیند که در اتاق نشمین به دقت در حال پوست گرفتن پرتقالی است. پسر به سراغ خواهرش می‌رود و از او می‌خواهد که پرتقال را به او بدهد و میوه دیگری را پوست بگیرد. اما خواهر در مقابل خواسته او مقاومت می‌کند و جر و بحثی بین این دو شکل می‌گیرد. در این میان پسر تلاش می‌کند پرتقال را از دست خواهرش بگیرد که پرتقال از دست خواهرش می‌افتد و زیر پای خواهر له می‌شود. در این داستان نه تنها برادر و خواهر به خواسته خود نمی‌رسند بلکه یک کینه بد هم نسبت به یکدیگر پیدا می‌کنند. اما این اتفاق می‌توانست رخ ندهد اگر این دو فرد اشتباهات زیر را انجام نمی‌دادند.

گوش ندادن به یکدیگر و مجادله به جای گفتگو

در این داستان خواهر می‌خواست پرتقال داشته باشد تا از پوست آن استفاده کند و برای خود مربای پوست پرتقال درست کند و پسر می‌خواست خود میوه را بخورد تا عطش کمتری داشته باشد. در این داستان خواهر می‌توانست از پوست پرتقال استفاده کند و برادر هم پرتقالی آماده و حاضر بدون زحمت برای خوردن داشته باشد اما گوش ندادن صحیح باعث شد مجادله‌ای به جای گفتگو بین خواهر و برادر شکل بگیرد.

گوش دادن در حال حاضر اینقدر جدی شده است که

راستش راجع به مطلب دیگری می‌خواستم بنویسم اما روز جهانی کتاب و حق مولف (3 اردیبهشت) باعث شد که از خیر نوشتن آن مطلب بگذرم و کمی راجع به کتاب و کتابخوانی صحبت کنم.

 کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است و این باعث شده است که کتابخوان‌ها خیلی زود بالغ بشوند و از سنشان بیشتر بفهمند. کتابخوان‌های واقعی آدمهای دوست داشتنی هستند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند. مرگ انسان‌هایی را در داستان‌ها تجربه کرده‌اند که برایشان بسیار عزیز بوده است. ده‌ها خودکشی در جلوی چشمشان اتفاق افتاده است. آنها رنج دیگران را با تمام پوست و گوشت خود درک می‌کنند، آنها یاد گرفته‌اند که در ناخوشایند ترین اتفاقات زندگی هم می‌توان صبور بود.
آنها می‌دانند که زن بودن چگونه است و مردها را بهتر از خودشان درک می‌کنند. آنها همان‌هایی هستند که احساسات زن و دلیل رفتارهای به ظاهر عجیب زن  را درک می‌کنند، آنها راجع به زنها مطالعه نکرده‌اند که سمینار پرفروشی داشته باشند یا برای خود مخاطبی جمع کنند. آنها همان‌هایی هستند که اشک‌های نیامده یک مرد را می‌بینند، زمین خوردن و شکست یک مرد را می‌شناسند، شرمندگی مرد را از نگاهش می‌فهمند.

آنها می‌توانند بدون اینکه در ماجرایی دخیل باشند، دنیا را در چارچوب دیگری ببینند.  آنها زود از کوره در نمی‌روند، به حرف‌های پشت سرشان خیلی اوقات با تبسم جواب می‌دهند. بدون اینکه عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت می‌برند.

خلاصه کنم

معمولا افراد وبلاگ نویس هر از مدتی از تجربیات خود در دوران وبلاگی خود حرف می‌زنند. اما کم شده است که بلاگری بیاید از زیان‌هایی که از وبلاگ نویسی داشته است، صحبت کند. برخی هم خیلی آرام ضررهای وارد شده را می‌پذیرند و وبلاگ خود را خاموش می‌کنند.

همه جا بیشتر صحبت از مزایای وبلاگ نویسی است و خب طبیعی هم هست. ما عادت داریم به دنبال دلایلی بگردیم تا کار خودمان را تایید کنیم. معمولا دانشگاهی که درس می‌خوانیم را بهترین می‌دانیم، کارهایی که انجام می‌دهیم را درست می‌پنداریم، تصمیماتی که می‌گیریم را عاقلانه می‌بینیم و اگر کارهایمان بد است هم کمتر میل به بازگو کردنش داریم.

فردی در صفحه خود نوشته بود وبلاگ داشتن امروز مثل رزومه آنلاین است و وبلاگش را پر کرده بود از روزمره نویسی و... من نمی‌دانم درون کدام رزومه از خوردن قرمه‌سبزی و برگزاری چالش و ... صحبت می‌شود. حالا نمی‌خواهم روضه بخوانم و مطلب را طولانی کنم. به طور کلی وبلاگ مزایایی دارد به شرط آنکه هدف خاصی داشته باشد اما در این نوشته می‌خواهم راجع به نکات منفی وبلاگ داشتن حرف بزنم.

افتادن در دام شبکه سازی

المپیک ویژه یک رویداد جهانی در حمایت از سلامت، توانبخشی و افراد کم‌توان ذهنی است و متعهد به توانمندسازی افراد با اختلال ذهنی در میدان ورزش و خارج از آن می‌باشد. این المپیک خیلی اوقات با پاراالمپیک اشتباه گرفته می‌شود. در طی برگزاری این مسابقات از المپیک ویژه 1976 سیاتل آمریکا داستان معروفی باقی مانده است.

می‌گویند نه شرکت‌کننده دوی 100 متر برای رقابت با هم پشت خط شروع مسابقه قرار گرفتند و با صدای تپانچه حرکت خود را آغاز کردند. بدیهی است که هیچکدام توانایی دویدن با سرعت بالا را نداشتند اما با همه توان خود سعی می‌کردند مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مسابقه شوند. در همان اوایل مسابقه بود که دختر جوانی از شرکت کنندگان تعادل خود را از دست داد و نقش بر زمین شد و شروع به گریه کردن کرد. بقیه شرکت‌کنندگان با صدای گریه او ایستادند، سپس به عقب بازگشتند و به طرف دختر رفتند. پسری که مبتلا به سندروم داون (عقب‌ماندگی شدید جسمی و روانی) بود  او را بوسید تا دردش تسکین پیدا کند و به او کمک کردند تا بلند شود و درنهایت 9 نفر شرکت‌کننده دست در دست هم قدم‌زنان خود را به خط پایان رساندند. در واقع تمام آنها اول شدند و حاضران ورزشگاه همگی به پا خاستند و آن‌ها را تشویق کردند. اما این داستان نیمه واقعی و اغراق‌آمیز است...

در این مطلب کمی راجع به احوالات خودم در این روزها، سوال پرتکرار این روزها، حرف‌هایی از جنس هدف و اشتیاق، علائم هشداردهنده در زندگی و آموخته‌هایم از کرونا صحبت می‌کنم. اگر فکر می‌کنید این مطالب وقتتان را تلف نمی‌کند می‌توانید همراه شوید.