9 آگوست برای همه افرادی که عاشقانه کتابها را دوست دارند روز خاصی است. یک روز خاص برای همه افرادی که از خواندن لذت میبرند. در این روز قرار است دوستداران کتاب گوشیهای هوشمند خود را کنار بگذارند و کتابی به دست گیرند و در آن غرق شوند. قرار است از هر چیزی که باعث حواسپرتی میشود فاصله گرفته شود و افراد فقط به کتابها عشق خود را نشان دهند. این عشق را میتوانند با خواندن کتاب، نوشتن کتاب، قرض و هدیه دادن کتاب، خرید کتاب، مرتب کردن کتابخانه و ... نشان دهند.
معمولا زمانی که میخواهیم کمی جدیتر به نوشتن فکر کنیم. در همان اوایل دو کتاب پرتوصیه تقریبا از همه جا معرفی میشود. اولی کتاب غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی است و دومی هم کتاب بهتر بنویسیم رضا بابایی است. به نظرم کتاب اول بیشتر به درد ویراستاران میخورد و کتاب دوم بیشتر به درد نویسندگان میخورد.
کتاب غلط ننویسیم را فکر میکنم یک بار بیشتر نخواندم و بعد از بار اول هر موقع برای ویرایش یک مطلب به کمک نیاز داشتم به فرهنگ املایی ویراستاران مراجعه کردم که شاید به خاطر تنبلی و دسترسی راحتتر است. اما کتاب دوم را سعی میکنم هر زمان که وقت شود مروری داشته باشم تا حداقل ببینم هنوز در نوشتن چقدر ضعیف و پراشتباه هستم. مسیر کتاب را دوست دارم چرا که از پایه نظری شروع میکند و با درستنویسی وارد فصل بعد میشود. در ادامه هم کتاب با سادهنویسی و زیبانویسی بسیار جذاب تمام میشود.
در فصل سادهنویسی رضا بابایی کمی راجع به وبلاگها هم صحبت میکند و شروع
دوستم یک مدت پیش بالاخره موفق شد از رسالهاش دفاع کند. با اینکه رشته متفاوتی داشتیم اما تقریبا یک منطق مشترک ما را به هم رسانده بود. اینکه صمیمی بودن با همرشتهایهای خودمان دردسرهای بیشتری نسبت به مزایایش دارد. بعد از دفاع میان تمام حرفهایش از این میگفت که مسئول فلان بخش دانشکده در زمان روند دفاع خیلی مهربان شده بود. خودش تماس میگرفت، خودش کارها را پیگیری میکرد و من هم متعجبانه این دلسوزی عجیب را تماشا میکردم. بعد از دفاع پیام تبریک فرستاد و در انتها هم کارش را گفت. اینطور میگفت که مطمئن بوده یک داستانی باید باشد که اینقدر کارها روی ریل دارد پیش میرود وگرنه قبل از این و در طول روند دفاع پیگیریها از نوشتن رساله بیشتر امانم را بریده بود.
گفتم چیز عجیبی نیست. به هر حال ما آدمها یاد گرفتهایم که در اکثر اوقات برای خواستههایی که داریم باید باج بدهیم. برای به دست آوردن خیلی از موقعیتها باید لابی کنیم. مجبور هستیم کارهایی که دوست نداریم را انجام دهیم، مجبور هستیم مثل یک بازیگر جلوی دوربین برویم و نقشی را بازی کنیم که از ما خیلی متفاوت است. نه اینکه این کارها را دوست داشته باشیم ولی جامعه این را از ما میخواهد، نهادهای اجتماعی اینطور سازماندهی شدهاند. ما خیلی اوقات برای محافظت از خودمان مجبوریم یکسری کارها را انجام دهیم.
داشتم دفترچه خاطراتم را میخواندم که نگاهم به صفحه میخکوب شد. برخی دستخطها و دلنوشتهها تو را گم میکنند و به جایی میبرند که زمان زیادی طول میکشد تا خودت را پیدا کنی و خودت را جمع کنی مثل همین خط خطیهایی که در ادامه آمده است:
واهمه دارم...
من از آغوشهای بیعشق
از بازوانی که بیمقدمه باز شوند
از دوست داشتنهایی که محض رفع نیاز روی لب غلت بخورد و در دل بیفتد
من از چشمهای شوم، از نگاه بیحواس، از حضور بیوجود واهمه دارم
واهمه دارم...
اگر هستی، اگر در آغوشم میگیری، اگر نگاهم میکنی
بیا، بیا و فقط دوستم داشته باش
بگذار کمی عشق را لمس کنم
فقط همین...
بیا، بیا و مرا آغوش باش
و به اندازه تمام دوستت دارمهایی که بدهکاری به خود بچسبان
نگاهم کن و از چشمهایم ناگفتههایم را بخوان
تو نبودی و من با چشمهایت زندگی کردم
از لبهایت بوسه نوشیدم و در هوای داشتنت نفس کشیدم
دلتنگم...
بیا تا دلتنگیم را در گهواره دستانت تاب دهم
و تنهاییم را در بستر آغوشت خواب کنم
بیا و مرا آغوش باش...
پی نوشت: بخشهایی از این شعر منتسب به خانم سارا قبادی است.
این روزها دیگر عادت کردهایم به شنیدن خبرهایی که کاممان را تا جایی که میتواند تلخ کند. حمیدرضا صدر عزیز تا زمانی که بود و توان داشت سعی میکرد لحظههای فوتبال را برای ما چشمنوازتر کند، سکانس فیلمهای سینمایی را جذابتر از چیزی که اتفاق افتاده روایت کند یا گوشهای به دور از هیاهوی زندگی قلم به دست بگیرد و ما را به درون صحنههایی ببرد که در آن غوطهور و گم شویم. از سکانس نهایی فیلم عشق و مرگ بگوید و آن را به همان شیرینی وودی آلن برایمان تعریف کند تا از ته دل بخندیم.
گفتن ندارد که حمیدرضا صدر از جمله آدمهایی بود که عاشقانه هوادار فوتبال و سینما بود اما هیچ وقت به خاطر عاشقی خود حاضر نبود دل کسی را بشکند. هیچ وقت ندیدیم که در مورد منچستر با نیش و کنایه حرف بزند تا تعصب و علاقه خود را به باشگاه لیورپول نشان دهد. فقط دوست داشت لذتی که از فوتبال میبرد را با دیگران تقسیم کند.
ژاپنیها یک هنر باستانی از اجدادشان دارند که نامش کینتسوگی است. آنها زمانی که ظرف یا سفال یا کوزهای میشکند این شیء را دور نمیاندازند بلکه با مادهای از پودر طلا، نقره و پلاتین جسم شکسته را ترمیم میکنند تا با خطوط طلایی شیء جلوه زیباتری پیدا کند. فلسفه این کار هم این است که اگر چیزی صدمه یا آسیب میبیند به معنای زشت و خراب شدنش نیست بلکه صدمه و آسیب میتواند باعث شود زیباتر از قبل شود.
داستان زندگی ما است که هر چقدر کمبودها، شکستها، ناامیدیها، زخمها، مشکلات و رنجهای بیشتری تجربه کنیم با بلند شدن و ادامه دادن به انسان قدرتمندتری تبدیل میشویم. آدمی قدرتمند
یک جایی در این وبلاگ قبلا گفتهام برای فکر نکردن به نابسامانیهای فعلی در مورد آینده زیاد میخوانم. جذابیتی که آینده پژوهی دارد این است که برخلاف تصور عام فقط در مورد آینده نیست مثلا در آیندهپژوهی انتقادی مسئلههای فعلی بررسی میشود که در آینده میتواند تاثیرگذار باشد. مثلا بررسی میشود چرا منفعت طلبی در جامعه زیاد است و با خواندن تاریخ کلان، بررسی ناخودآگاه جمعی جامعه و دیدن روندهای مختلف سعی میشود جوابهایی پیدا شود. حالا بحث را زیاد منحرف نکنم. یکی از سوالاتی که ذهن من را در چند سال گذشته خیلی درگیر کرده بود این است که با ادامه توسعه روند شهرنشینی چه اتفاقی در آینده میافتد؛ مثلا کشاورزی و تولید محصول را در نظر بگیرید. سازمان ملل در این راستا پیش بینی کرده در سال 2050 تعداد شهرنشینان به 9/6 بیلیون نفر خواهد رسید که رقم قابل توجهی است.
چند دیدگاه مطرح است
نوجوان که بودم یک مربی داشتیم که قبل از اینکه تمرین را شروع کنیم در رختکن همیشه چند نکتهای برایمان داشت. یکی از حرفها این بود که بچهها همیشه یادتون باشه از شما بهتر خیلی بوده و از شما بهتر هم خیلیها هستند که در آینده خواهند اومد. در واقع میخواست به ما تلنگر بزند که دچار غرور نشویم و فکر نکنیم با چهار تا گل توی استان چیزی شدهایم و شور و میل به بهتر شدن خودمان را حفظ کنیم.
داییم چند مدت پیش کشته شد. دایی که تعداد دیدنش به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. همیشه فقط میشنیدیم که سرمایهدار بزرگی است و پول از پارویش بالا میرود یا به قول خواهرها و برادرهایش اول سرمایهدار استان بوده است. به قدری هم را نمیشناختیم که در خیابان اگر هم را میدیدیم محال بود هم را بشناسیم. ظاهرا در یکی از واپسین روزهای 1399 در یکی از خانههای لوکسش بوده که افرادی آمدهاند و خودش و همسرش را کشتهاند و خانه را هم به آتش کشیدند. دایی کوچکم میگفت اینقدر تیر بر بدنش خالی کرده بودند که معلوم بود دشمنی عمیقی در کار بوده است.
الان نمیخواهم راجع
روزهای آخرسال میگذرد و فقط چند روز اندک مانده تا به طور رسمی وارد 1400 شویم. ما قرار است با یک 13 خداحافظی کنیم. سیزدهی که برای خیلیها هویتشان بود. سیزدهی که قبل از همه تاریخ تولدها مینشست و ما آن را به دهههای مختلف تقسیم کرده بودیم برای اینکه بگوییم دهه ما نسل سوخته است و ما در چه مصیبتهایی زندگی میکردیم. واقعیت این است که دهههای جدیدی در راه هستند و قرار است کمکم ما هم در همین حوالیها به همین راحتی مانند دهههای قبل فراموش شویم. دهههای جدید 1400 میآیند و به مرور ما هم قرار است در گوشهای از تاریخ گم شویم. احتمالا آیندگان هم با تعجب به برخی ترسها و انتظارات ما نگاه میکنند. متولدین 1400 در ابتدا کار سختی برای معرفی دهه خود دارند و باید بگویند ما دهه صفری هستیم و متولدین 1410 باید بگویند ما دهه دهی هستیم. خلاصه که بعید میدانم برای این برچسبها اتفاق خاصی بیفتد حالا هر چقدر هم بخواهد ابرازشان سخت باشد.
داشتم