دو شعر زیبا که آنها را دوست دارم و حس خوبی همیشه به من می‌دهد. شعر اول که البته بیشتر در قالب دلنوشته می‌توان آن را قرار داد روزهای سبز دور از ذهن از کتاب با آهنگ عشق بخوان خدیجه تاج الدین است و دومی هم از نیما است که نیازی به معرفی ندارد.

روزگار گذشته را به یاد داری که از دستشان به ستوه آمدم، اشک ریختم و به درگاهت پناه آوردم

غصه های ناگفته ام را می دانستی، مرا در آغوش فشردی و در گوشم زمزمه کردی که به زودی رودخانه در کشتزار تو روان خواهد شد

سبزی از آن تو می شود و روزهای پژمردگیت به خاطره می پیوندد

من ناباورانه به حرفهای قصه گونه ات گوش کردم و تو که ذهنم را خوانده بودی به من لبخند زدی

حالا آن روزهای سبز دور از ذهن، از راه رسیده اند و این من هستم که باز هم تو را صدا می‌زنم ولی این بار می‌خواهم من تو را در آغوش بگیرم و ملتمسانه بخواهم که قصه‌هایت را در گوشم زمزمه کنی.

کاش میشد لحظه ای پرواز کرد................حرفهای تازه را آغاز کرد..........................کاش می‌شد خالی از تشویش بود...........
برگ سبزی تحفه درویش بود.................کاش تا دل می‌گرفت و می‌شکست.............عشق می‌آمد کنارش می‌نشست...........
کاش با هر دل، دلی پیوند داشت............هر نگاهی یک سبد لبخند داشت..............کاشکی لبخندها پایان نداشت..............
سفره ها تشویش آب و نان نداشت.........کاش میشد ناز را دزدید و برد..................بوسه را با غنچه هایش چید و برد.........
کاش دیواری میان ما نبود......................بلکه میشد آن طرف تر را سرود...............