۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبان» ثبت شده است.

مدتی پیش برای رفتن به سفری گزینه قطار را انتخاب کردم. کلا قطار برای من به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگر راحت تر است و حس بهتری را منتقل می کند. هر بار تو با ادم های جدیدی در یک کوپه قرار می گیری و خب هر کدام از این افراد هم داستان خود را دارند. در این سفر همراهان من زن و شوهری مجرب و پیشکسوت بودند. بعد از گفتگویی کوتاه متوجه شدم که این مرد مددکار اجتماعی است و چند بار هم در سفر اشاره کرد که من فقط کمک فکری می کنم و کمک مالی انجام نمی دهم. جوری با جدیت می گفت انگار اکثر مردم برای کمک مالی به او مراجعه می کردند.

از ابتدا تا انتها غرق در حل کردن جدول بود و گاهی اوقات هم از من درباره جواب می پرسید. نمیدانم در قدیم چطور درس می خواندند ولی ذهنیت این افراد در مدل درس خواندن شبیه به هم است. تا فهمیدند تحصیلات تکمیلی را در دانشگاهی خوب می خوانم، جواب نمیدانم من آن ها را ناامید می کرد. می گفتند تو باید همه چیز را بدانی و در همه زمینه ها مطالعه داشته باشی. چند بار سعی برای گفتن اینکه دیگر علم ها اینقدر عمق دارند که تو نمی توانی در همه زمینه ها فردی آگاه باشی ولی خب فایده ای نداشت. یادم هست خاطره ای تعریف کرد از شهر سرباز و من وقتی پرسیدم این شهر دقیقا کجاست؟ با تعجب گفت واقعا نمی دانی!

 راستش من در شهرشناسی فکر می کنم متوسط رو به بالا باشم چرا که در کودکی یکی از بازی های مورد علاقه ام دیدن نقشه ایران و شهرهای مختلف آن بود ولی خب چنین شهری را روی نقشه هم ندیده بودم. می خواستم دلیلی بیاورم که اینقدرها هم مهم نیست که من این شهر را بلد باشم ولی قیدش را زدم. فردی جدول باز قهار بود و خانمش تعریف می کرد که جدول یار جدانشدنی اوست. وقتی در جایی به مشکل می خورد از من می پرسید. من هم دیدم مواردی که نمی توانم جواب دهم خیلی به او برمی خورد. به همین علت هر سوالی که  می پرسید متوسل به اینترنت می شدم تا جواب را به ایشان دودستی تقدیم کنم. اخر حل کردن جدول چه ربطی به تحصیلات داشت اما چاره ای نبود در مدل ذهنی او ظاهرا ربط داشت. فیلم هایی هم به ترتیب در کوپه پخش می شد و یکی پس از دیگری ادامه داشت. به فیلمی رسید.  نام فیلم، درست یادم نمی آید ولی تا بازیگر نقش اول را خانم دید گفت که عه این شاعر شمالی بازی می کند. بعد دوباره هر دو به من نگاه کردند. فهمیدن معنی نگاهشان سخت نبود اما خب من یک بار دیگر ظاهرا ناامیدشان کردم. بعد از فهمیدن اسم فیلم و پرسه ای در اینترنت فهمیدم نام این فرد محمد شمس لنگرودی است که شاعر، پژوهشگر و بازیگر است. نامش را که به آنها اطلاع دادم، برق رضایتی در چشمانشان شکل گرفت.  اما جایی که شاید بتوانم بگویم بهترین لحظه سفر برای من بود زمانی بود که خانم با هیجان و خوشحالی گفت که فیلم، زیرنویس انگلیسی دارد. من گفتم شما انگلیسی بلدید؟ گفت نه ولی خب دوست دارم یاد بگیرم. من خیره از این حرف ماندم. او در این سن همچنان علاقمند بود یک زبان جدید یاد بگیرد. در سن او من نیازی ندارم زبان انگلیسی یاد بگیرم اما حاضرم مثلا یک زبان دیگر مثل فرانسه یاد بگیرم؟ ایا با همین شور و علاقه اگر فیلمی زیرنویس فرانسوی داشت به وجد می آیم؟ این سوالات تا مدتی من را رها نکرد. وقت خداحافظی رسیده بود و محترمانه با هم خداحافظی کردیم، برای هم ارزوی موفقیت کردیم و من از آن سفر تا به اکنون احساس رضایت دارم.

اساتید در یادگیری زبان انگلیسی جمله مشهوری دارند که می‌گویند کلمه را در متن یاد بگیرید. راستش به تجربه این جمله را درک کرده‌ام. در گذشته زمان‌های زیادی را برای لغت حفظ کردن گذاشته‌ام و پس از گذشت مدتی همه فراموش شده‌اند چنانچه چنین کلمه‌ای اصلا وجود نداشته است. ولی کلماتی که در متن بوده (مخصوصا اگر به متن علاقمند هم بودم) تا همین زمانی که دارم می‌نویسم خیلی دقیق آنها را به یاد دارم.

در مدیریت هم من به تجربه این موضوع برایم اتفاق افتاده است یعنی اصطلاحات و موضوعاتی را که به منظور حفظ کردن خوانده‌ام یا به اجیار امتحان و استاد مجبور به حفظ بوده‌ام خیلی سخت به یاد دارم مگر چندین بار تکرار شده باشد ولی موضوعات مدیریتی که در زندگیم ملموس شده و از آن در زندگی استفاده می‌کنم، در واقع جزئی از من شده است. بخاطر همین معمولا نکته و اصطلاح مدیریتی که اشنا می‌شوم در اولین کار به دنبالش در زندگی خودم می‌گردم. (مثال معروف متن در کانتکست) به غیر از یادگیری اتفاق دیگری هم که می‌افتد شما داستان‌های مدیریتی جالبی در زندگی خود پیدا می‌کنید که در بسیاری از زمان‌ها به کارتان می‌آید.

اولین خاطره ام از درس زبان که در ذهنم وجود دارد  برمی گردد به کلاس سوم یا چهارم ابتدایی که خانم مدیر محترم برای ما یک معلم اوردن و گفتن امروز این خانم بهتون انگلیسی یاد میده. یادمه کل اونروز خانم معلم زبان بهمون گفتن دفترهاتون رو بیارین تا نام و نام خانوادگیتون رو براتون به انگلیسی بنویسم. اسم بعضیا مثل فامیلی اینجانب را نمینوشت و میگفت معادل انگلیسی نداره  و ما هم کلی قمپوز در کلاس جولان میدادیم و به بقیه بچها میگفتیم اسم شماها الکیه که میشه نوشت و ببینید که ما چه اسم خفنی داریم که اصلا نمیشه نوشت غافل از اینکه ایشون ق و غ و چ و ... رو بلد نبود بنویسه. ولی نکته دیگه این بود که واقعا معلمان مقطع ابتدایی ما خانم بودند و در دوره راهنمایی کلی از اینکه ما مثل بچهای دیگه زیر لگد و مشت اقا معلم، مقطع ابتدایی  به پایان نبردیم ابراز مسروریت و قمپوز میکردیم. یاد باد آن روزگاران یاد باد