راستش من خیلی وقت است که تلویزیون نمی‌بینم. چندسالی می‌شود که هر بار به سراغش می‌روم دست از پا درازتر و پشیمان‌تر از قبل برمی‌گردم. هیچ کدام از فیلم‌های ماه رمضان امسال را هم ندیدم اما داستان یکی از فیلم‌ها نظرم را جلب کرد. برادر و همسر محترم زمانی که پیش هم بودیم بخش زیادی از سریال بچه مهندس را با ذوق و شوق تعریف کردند.

همان تعریف‌ها کافی بود که برای اعصاب راحت تصمیم بگیرم سریال را پیگیری نکنم. جوان نخبه‌ای که از کشور می‌خواهد برود. چرا؟ تمام این رفتن بخاطر یک دختر است که آن بر دنیاست. واقعا به خاطر خدا دلیل بهتری پیدا نمی‌شد که برای رفتن این جوان نخبه در سریال پیدا کنید. راستش من دوستان زیادی داشته‌ام که رفته‌اند. با بچه‌های زیادی هم در ارتباط بوده‌ام که الان مهاجرت کرده‌اند. اما یک نفر از آنها هم به خاطر موضوعی شبیه این نرفته‌ است. اصلا خیالتان را راحت کنم به خاطر برعکس این موضوع بوده است یعنی طرف می‌خواسته از دختری فرار کند و رفته است که این هم دلیل اصلی رفتن قطعا نبوده است.

اگر کمی پای بغض بچه‌ها نشسته بودید، اگر کمی دغدغه‌هایشان را گوش می‌کردید، اگر کمی دردهایشان را می‌دیدید شاید داستان را این گونه تعریف نمی‌کردید. به خاطر یک دختر و یک عشق. راستش را بخواهی آن بچه‌هایی که من دیدم خیلی وقت بود که عشق و عاشقی را بوسیده بودند و در طاقچه اتاق قاب کرده بودند. آنها فقط عشق و عاشقی را از توی کتاب‌ها دیده بودند.

در این داستان ظاهرا استادی هم وجود دارد که در صنعت و دانشگاه فعال است و بسیار اخلاقی عمل می‌کند. همه کار می‌کند تا این دانشجو بماند و به کشور خدمت کند. البته که هستند افرادی که این گونه عمل می‌کنند و من خودم هم بی‌بهره از وجود این عزیزان نبوده‌ام اما کمی صادق باشیم مگر چند نفر هستند. من با این ذهنیت آرمان‌شهرگونه‌ای که در سریال وجود داشت مشکل داشتم. دانشجوی ارشد هنوز درس را تمام نکرده است در صنعت برای او کار تعریف شده است و سر خواستنش دعواست. من فکر نمی‌کنم آموزش‌های دانشگاهی به کسی کمک کرده باشد که در صنعت جایگاهی داشته باشد. اگر فرد آکادمیکی هست که این وضعیت را دارد قاعدتا جداگانه برای کسب مهارت‌های بازار کار تلاش کرده است.

ویرجینیا وولف یه جمله معروف داره که میگه داستان‌ها قرار نیست شبیه زندگی باشند، از اون چیز مزخرف یه دونش کافیه. اما من در این حد هم علاقه ندارم که داستان به دور از واقعیت و در یک فضای پاستوریزه تعریف شود.

این روزها به خاطر تشویش ذهنی که داشتم تصمیم گرفتم چند فیلم دیگر ببینم که سعی می‌کنم برایتان اسپویل نکنم. اول از همه جان‌دار را دیدم. به نظرم فیلم بدی نبود یعنی در حدی کشش داشت که تو را تا آخر فیلم بکشد اما صحنه‌های غیرمنطقی هم کم نداشت حداقل برای من. بازی حامد و بهداد و علی شادمان را خیلی دوست داشتم اما انتخاب باران کوثری برای نقش اسما به نظرم خوب نبود. جواد عزتی هم تا حالا در نقش منفی ندیده بودم و به نظرم خوب نقش را بازی کرد.

فیلم دوم سال دوم دانشکده من بود. ذهنیت اولم این بود فیلم بیشتر آن در دانشگاه باشد اما بیشتر بر روی کراش داشتن دخترانه تمرکز داشت. ویشکا آسایش هم کلا وقتی نفش مدیر و مسئول مدرسه یا دانشگاه را دارد خیلی بانمک می‌شود. به نظرم تا اواسط فیلم خوب بود اما قطعا پایان بهتری می‌توانست داشته باشه. راستش جهش آخر فیلم و مشخص نشدن چگونگی اتفاق‌ها را اصلا دوست نداشتم.

فیلم سوم امیر بود که اصلا با آن ارتباط برقرار نکردم. از یک جایی دیگر فیلم را رها کرده بودم و خیلی با خودم کلنجار رفتم تا آخر فیلم را ببینم. خیلی دوست دارم نظر افراد دیگر را هم بدانم ولی نه فیلمنامه نه بازی بازیگران نظر من را که جلب نکرد. این درس عبرت دیگری برای من باشد که دیگر شانسی فیلم نبینم.

فیلم چهارم هم انتقام‌جو بود. این فیلم را چند نفر توصیه کرده بودند. در کل به نظرم برای کسی که ژانر اکشن را دوست داشته باشد فیلم خوبی باشد. حسم به فیلم so so بود اما به شخصه با آهنگ فیلم خیلی ارتباط برقرار کردم.

بهترین فیلمی که در یک سال گذشته دیده‌ام فکر کنم فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی بود. این فیلم را اینقدر دوست داشتم که آن را دوبار ببینم. البته درباره فیلم نظرات متناقض زیاد دیده‌ام اما حداقل به نظر من خیلی خوب بود. جمع شدن افراد با دیدگاه‌های مختلف سیاسی برایم جالب بود که از زاویه هر کدام می‌توانستی به موضوع نگاه کنی. با آن بازیگران هم تکلیف فیلم مشخص است. اما با اینکه شهاب حسینی را همیشه دوست داشته‌ام، بازی حبیب رضایی را در این فیلم خیلی دوست داشتم.

۵ ۰